«مثلاً خاطرات»دوران طلایی

by عباس پهلوان

ده، یازده ساله بودم که خواهر را به صلاحدید پدر به عقد یک ملاک مازندرانی از بستگان نزدیکش، درآوردند. او تا برگزاری جشن عروسی و بردن همسرش به آن ولایت، اغلب به تهران می آمد با کلی سوغات از دیار مازندران. پدرمان هم آنجایی بود و پسوند نام فامیل ما هم «مازندرانی»!

از قضا این داماد ما- همان سه چهار روز تا یک هفته ای که در تهران میماند، اهل تفریح و سیر و سیاحت تهران و حتماً رفتن یکی دوبار به تماشاخانه های خیابان لاله زار بود. با این که خواهر را عقد کرده او بود و با یکدیگر «محرم» بودند ولی پدر اصرار داشت که هنگامی عروس و داماد به گردش و تئاتر و کافه می روند من هم همراهشان باشم!

اغلب هم که برمی گشتیم از من می پرسید کی و کجا رفتید و چی دیدید و چی خوردید؟! اول خیال کردم که چون خودش به این جور اماکن و این جور جاها نمی رود محض کنجکاوی است ولی بعدها فهمیدم که درست و حسابی به اصطلاح بزرگتر،ها یک «استنطاق» کامل بود!

با سئوال هایی هم که سرراست هم نمی پرسید مثلاً: کجا رفتید؟ چی خوردید؟ و چی دیدید و حتی چی سوار شدید؟!

اغلب شب ها بعد که مامان سینی جمع و جور عرق خوری- ماست و خیار و یا بورانی و حتا سبزی خوردن و پنیر را با مغز گردو آماده می کرد- پدر توی یک استکان کمر باریک عرق را تاخم نصفه آن عرق میریخت و با یک حرکت سریع می انداخت ته گلو و شروع می کرد. مثلاً «دیشب خوب کیف کردی، تماشاخانه رفتید دیگه؟»!

اول ها طفره می رفتم تا سهم خود را از توی سینی مامان می گرفتم بخصوص که  مادر سوای شامی نخودچی نوعی شامی ولایتی را هم از کدبانوهای فامیل پدری بلد شده بود با گوشتی که تو هونگ می کوبید و قاطی آن انواع سبزی های خوشبو و توی ماهیتابه سرخ می کرد که یک خوردنی خوشبو و خوشمزه بود.

آنوقت سئوال های پدر را با طول و تفصیل جواب می دادم که حالا ربطی به آن قسمت ها ندارد. من از سن ده یازده سالگی با تماشاخانه و یا به قولی تئاتر و هنرپیشه ها و نمایشنامه ها آشنا شدم.

البته اغلب شما در مجله فردوسی امروز طی سیصد و چندین شماره مقالات دوست هنرمندمان اردوان مفید خوانده اید و از سیر تا پیاز می دانید «چگونه ایران تماشاخانه دار شد»؟ و اما خاطرات این بنده مربوط به کمرکش تاریخچه این تماشاخانه دار شدن می رسد یعنی از دهه 1330 تا دو سه دهه بعد از آن.

از زمانی که یک دفعه از پشت دستگاه سیار شهر فرنگ توی محله امان و یک مشت عکس، روزنه ای یا از دریچه مدوری، توی ردیف اول ودوم تماشاخانه تهران نشسته بودم و چهارچشمی به محوطه روشن و تر و تمیزی که جلویم گشوده شده بود با حیرت خیره شده بودم. یعنی حدود سالهای از هزار و سیصد و بیست و پنج به بعد.

در سال های بعد از آن دوران در سالهای سال تماشاخانه های لاله زار چندین و چند بار در خیالات خود مرور کرده بودم.

از آن دقیقه ای که پا به خیابان لاله زار می گذاشتیم تا به خانه برمی گشتیم یا تا رسیدن به ساعت شروع تئاتر، گشتی تا بالاتر های آن خیابان می زدیم که همه جا و مغازه های آن برایم جالب و تازه و دیدنی بود. بعدها تمام آن هنرمندانی را که در آن تماشاخانه ها بازی می کردند، از نزدیک دیدم و شناختم، با آنها آشنا و رفیق شدم، یا در باره اشان نوشتم، گفتگو داشتم برای مجله ها و یا همکار شدیم در رادیو (مانند زنده یاد پرویز خطیبی و یا حمید قنبری) در این زمانها مثلاً وقتی به طور مبهم از صحنه های بازی حمید قنبری یادم می آید که با خانمی به قول آن روزی ها با یکدیگر روی صحنه دانس» می دادند و ترانه ای از پرویز خطیبی که روی ذهنم انگار حکاکی شده است.

دل به تو دادم که یار من باشی/ در شب تیره کنار من باشی/.

خانم هنرپیشه ایرانی انگار فرنگی بود با موهای بور و چشم هایی که مانند ایرانیها سیاه و صورتش سبزه نبود، به نام خانم بدری هورفر!

نمایش «مریض خیالی» را در تماشاخانه تهران چندین بار دیدم. چون شوهر خواهرم خیلی از آن خوشش آمده بود. هم چنین نمایشنامه «آرشین مالالان. نمایش های تفکری که خیلی می خندیدیم.

 

-2-

وقتی با هنرپیشه های دوره نوجوانی و دوران مدرسه ابتدایی از نمایشنامه هایشان می گفتم حیرت می کردند که چطور مرا در دوران نوجوانی و هفت و هشت سالگی به تماشاخانه  می بردند و این جریان برایشان جالب بود.

مثلاً از پیش پرده خوانی هایشان می گفتم: مجید محسنی. حمید قنبری، عزت الله انتظامی، و مرتضی احمدی... زمان وقتی به پرویز خطیبی گفتم که پس از غائله آذربایجان و فرار پیشه وری به شوروی، پیش پرده ای که او شعرش را گفته بود و طرفداری حزب توده از غائله آذربایجان را مسخره کرده بود. بارها شنیده ام. حتی متن این پیش پرده را به عنوان تصنیف روز خریدم که در خیابان لاله زار پسربچه های جوانی می خواندند و می فروختند.

یک شب ماه رمضان بود که با وجود نه و نو مادر و مخالف پدر به تماشاخانه تهران رفتیم که نمایش ضربت خوردن حضرت علی و داستان ابن ملجم بود.

در این نمایشنامه بیش از حضرت «علی» هیبت «ابن ملجم» خیلی نظرگیر بود. هوشنگ سارنگ هنرمندی- که بعدها من در گفتگوی دوستانه ای با او در مجله روشنفکر عنوان «سلطان صحنه» را برای او نوشتم. با آن صدای باشکوه و پرصلابت، بعدها «رستم و سهراب» را با بازی او دیدم- که چنانکه قبلاً نوشته ام در سال چهار یا پنجم ادبی دارالفنون بود- که انتقادی نوشتم بر انتقادی نویسنده روزنامه آژنگ. او درباره «سارنگ» نوشته بود که سارنگ در حد رستم- اثر «فردوسی» تصویر کرده است- نیست. در حالی که بازی و بخصوص بیان اشعار فردوسی و درست و موثرگویی های او به خوبی برازنده این هنرپیشه نامدار آن روزهای تئاتر ایران بود. یادم میآید که رُل مقابل او نقش سهراب را هم زنده یاد «امیر شروان» بازی می کرد. «شیروان» بعدها در همین تماشاخانه تهران چند تئاتر خوب روی صحنه آورد که همه آنها چندین ماه روی صحنه بود و طولانی ترین آن «قهوه خانه مال اوت» و «سفید و سیاه».

متأسفانه با ظهور و رواج فیلم های فارسی نه تنها تئاتر ما کم رونق شد بلکه هنرمندان ما جذب سینما شدند و خلاقیت هنری خود را از دست دادند و بازی فاخر تئاتر و آفرینش هنری آنها از سکه افتاد و بی رونق شد.

بعضی هنرپیشگان چنان رلهایشان در تماشاچی اثرگذار بود که بی اختیار کف می زدند و گاه در صحنه های موثر و به اصطلاح در اوج بازی های گیرا و تراژیک، این کف زدنهای احساساتی، تئاتر و هنرپیشه و صحنه را از شور و جذبه می انداخت.

در میان اجرای نمایشنامه «ابن ملجم» هنگام رجز خوانی ابن ملجم در مقابل حضرت «علی» یکی از تماشاچیان بقدری عصبانی شد که بی اختیار خود را به روی سن رساند و یقه «سارنگ» را گرفت- که در این نقش بازی می کرد و حتی شمشیرش را می خواست بگیرد- که از وقوع ضربت خوردن حضرت جلوگیری کند. آن شب و به کلی نمایش بهم ریخت.

در قضیه نجات آذربایجان یک نمایشنامه را هم در تماشاخانه دیگری دیدیم که اول لاله زار و روبه روی سالن تابستانی تماشاخانه تهران بود که گردانده آن «صادقپور» هنرپیشه قدیمی تئاتر بود و خود او هم بازی می کرد و هم کارگردان بود و بعضی اوقات هم در گیشه می ایستاد و بلیط می فروخت! این نمایشنامه- مربوط به غلام یحیی و پیشه وری و نجات آذربایجان بود و به نام «سرباز فداکار» و می گفتند که یک شب یا در حین نمایش میان «سرباز فداکار»- و ژنرال «غلام یحیی» برخوردی پیش آمده بود و «سرباز فداکار» لابد آنچنان در رل خود فرو رفته بود- که همانجا روی سن خواست خدمت «ژنرال غلام یحیی» برسد اما او پس از یک سیلی آبدار پابه فرار گذاشت تا خود را از دست«سرباز فداکار ایرانی» خلاص کند و حتی از تماشاخانه هم بیرون زد و در خیابان لاله زار شروع به دویدن کرد و سرباز فداکار هم دست بردار نبود و او را تعقیب می کرد.

مردم و عابران خیابان لاله زار با تعجب و حیرت می دیدند که یک افسر عالی رتبه با یال و کوپال و چندین مدال در سربالایی خیابان می دود و یک سرباز ساده ارتشی هم در حالی که به شدت به او فحش می دهد، دنبالش کرده است.

البته در مورد صادقپور و تئاترهایی از این جور وقایع تا حد «جوک» بسیار گفته اند که نبایستی زیاد هم درست باشد ولی من خود شاهد خارج از متن نمایشنامه گویی نصرت الله محتشم و غلامحسین بهمنیار بودم.

محتشم در نمایش آقا محمدخان قاجار ناگهان به زنی که بچه اش ترسیده و یا گرسنه اش بود فرمان داد: کنترل! این زن را با بچه اش از سالن بیرون ببرید!

بهمنیار گفت: قربان اجازه بدید همین جا بچه اش را شیر بدهد!

یک بار هم در معرفی هنرپیشگان اسم «عباس منتجم شیرازی» خواننده را که ضمناً رل قاصد را هم در پیس «نادر و فتح هندوستان» بازی می کرد، از بلندگوی سالن اعلام نکرده بودند- ولی او خود، وقتی وارد صحنه شد و محتشم (نادر) از او پرسید: پسر اسمت چیست که به این مأموریت مهم می روی؟ او گفت: قربان من عباس منشجم شیرازی خواننده هستم!

مردم زدند زیر خنده (چون او را میشناختند) محتشم (نادر) عصبانی داد زد: - دربان این شخص عوضی آمده، بیرونش بیندازید برود و در کافه آوازش را بخواند!

 

-3-

اتفاق دیگر این که یکبار صادق بهرامی هنرمند معروف تئاتر (بعدها سینما که نمایشنامه ی شب رادیو را هم کارگردانی می کرد) در نمایشنامه بازی می کرد و کارگردان آن دکتر والا بود که تحصیلات تئاتری داشت یا خود او بود.

دکتر والا برادر مهندس والا مدیر و صاحب تماشاخانه های «نصر و تهران» به صورت جدی به کار تئاتر آمده بود و به مناسبت این نمایشنامه از ایرج نبوی که با هم دوستی داشتند خواست که به دیدن این نمایشنامه برود.

ایرج نیز از من خواست که باهم بدیدن این نمایشنامه برویم، هر دو نیز از دیدن این نمایشنامه خوشحال آمد و ایرج از من خواست که مطلبی درباره آن بنویسم و چاپ کنیم.

آن شب من و ایرج خیلی از رل یکی از هنرپیشه ها به نام «همایون» (محمدعلی تبریزیان) خوشمان آمد و براستی ثابت کرده بود که به قول «عبدالحسین نوشین» هنرمند بزرگ تئاتر: رل کوچک وجود ندارد. بلکه هنرپیشه کوچک وجود دارد»! جمله ای که بسیار درست است. همایون در این نمایشنامه هنرمندانه درخشید و ایرج در نوشته من قسمت تحسین از او را که من «خست» نشان داده بودم، چرب تر کرد و هفته بعد چاپ شد.

دو روز پس انتشار هفته نامه آژنگ گذشته بود و یک از عصر دیدیم که سرو کله «همایون» هنرپیشه در دفتر «آژنگ» پیدا شد، خیال کردیم برای تشکر (که کمتر در هنرپیشه ها سابقه داشت) به دفتر ما آمده است! اما او چهره ای غمگین و افسرده داشت و در نهایت تعجب گفت که به واسطه تعریف ما در روزنامه، از بازی او در آن نمایشنامه، مورد اهانت قرار گرفته و حتی از بهرامی، سیلی خورده است و صادق بهرامی در نهایت عصبانیت او را از تئاتر اخراج کرده است که تو به آژنگی ها پول دادی که فقط از تو تعریف کرده اند!!

ما درصدد دلجویی از او برآمدیم و ایرج بلافاصله به دکتر والا تلفن زد و به شدت به او اعتراض کرد که چرا به هنرپیشه ای، که بازی درخشانی در آن نمایشنامه داشته است توهین شده و حتی به او سیلی زده اند و به چه حقی او را اخراج کرده اند که لابد به آژنگ پول داده!؟ و رُل او را هم به هنرپیشه دیگری واگذار کرده اند؟!

دکتر والا- طبق معمول اغلب صاحبان کار، و یا و کسانی که مسوولیت اموی را دارند و ناگهان و ناخواسته و در مقابل کار انجام نداده ای قرار می گیرند- اظهار بی اطلاعی کرد و تعجب که کارگردان ولو هنرمندی قدیمی، حق ندارد که به هنرپیشه ای که در استخدام تئاتر است، توهین و او را اخراج کند و گفت بلافاصله اقدام می کند.

دکتر والا تأکید کرد من هم مثل منتقد روزنامه شما معتقدم که همایون در این رُل بسیار تحسین برانگیز درخشید!

بعدها همین همایون جزو لاینفک فیلم های فارسی (بیشتر رُل های کمدی داشت و به «همایون چاقه» معروف بود ولی در فیلم «تپلی» بسیار هنرمندانه درخشید که مرا یاد رل او در نمایشنامه تماشاخانه تهران و مراجعه به دفتر آژنگ انداخت که درباره او نوشته بودم: که از همایون در آینده بسیار خواهند شنید! (از او یک جریان ناشنیده و شنیدنی دیگری هم به یاد دارم که در جایی دیگر احتمالاً خواهم نوشت).

اما صادق بهرامی را اصلاً ندیده بودم تا زمانی که سردبیری برنامه صبح جمعه رادیو (پس از مهدی سهیلی و پرویز خطیبی) به من واگذار شد. اما گویا پرویز خطیبی از این جریان زیاد خوشش نیامده بود. با این که در برکناری و یا تعویض او اصلاً من رُل نداشتم و خود نیز با اصرار زیاد دوستانم در رادیو بخصوص زنده یاد تورج فرازمند آنرا پذیرفت با چند شرط بزرگ از جمله اختیار کامل درآوردن نویسندگان و خوانندگانی که حضورشان در رادیو قدغن شده بود.

در هر حال «صادق بهرامی» هنرمندی شایسته، مذهبی، نمازخوان، و بسیار عصبی مزاج بود زود از کوره در می رفت و در اوج این حالت خودش را می زد و به موهایش چنگ می انداخت ولی در راست و ریست کردن نمایشنامه های شب رادیو که از ساعت 10 تا 11 هر شب به طور سریالی به مدت یک هفته اجرا می شد و آوردن چهره های تازه و دادن رُل به آنها پشتکار و سعی فراوان داشت.

در تئاتر تهران در همان دوران نوجوانی که همراه خواهرم و همسر او به تئاتر می رفتم.

نمی دانم که در چه نمایشنامه ای بود که صادق بهرامی مطابق رُلش می مرد و جلوی سن می افتد ولی با شنیدن دنباله جریان نمایش که کمدی بود او هم خنده اش می گرفت و شکم برآمده اش بالا  پائین می رفت  و تماشاچی ها را بیشتر به خنده انداخت که مرده ای می خندد!!

 

-4-

من بعد از آن نمایشنامه ای که او با «همایون» هنرپیشه برخورد توهین آمیز داشت سعی می کردم با او روبرو نشوم تا بالاجبار هنگامی که به رادیو رفتیم و یا جلوتر در سالهای دهه 30 که برای مجلات گزارشی و مطلب (رپورتاژ) تهیه می کردم و از جمله گفتگویی با «هوشنگ سارنگ» او به من گفت: این صادق! هنرمند خوبیه! چرا تو با او چپ افتادی و اون میگه فلانی از من خوشش نمیاد...!؟
گفتم من و دشمنی خاصی با او ندارم و جریان «همایون» را برایش گفتم که «حسادت» برازنده یک هنرمند نیست گرچه «رقابت» به ارزش کار او می افزاید!

بعدها فهمیدم که آن دو، دوستان صمیمی هستند و با هم به عالم هنرپیشگی آمده اند، گرچه از نظر خلقیات خوب، سارنگ به بهرامی می چربید. سارنگ از او هنرمندتر بود و غیر مذهبی حالا چه برسد به خر مذهبی بودن که بهرامی وسط ضبط یک کار رادیویی کار خود را در حینی که همه هنرپیشگان و کادر فنی مشغول ضبط رادیویی بودند استودیو رها می کرد و به مسجد ارک- که جنب رادیو و دیوار به دیوار سالن تمرین و ضبط نمایشنامه های رادیو بود- می رفت که نماز ظهر یا عصر بخواند!؟

بعد از انقلاب صادق بهرامی حواسش پرت شده بود بنده خدا را مانند خیلی از هنرمندان خانه نشین اش کرده بودند. مردی که از صبح اول وقت به رادیو می آمد و سرش به کار خودش بود (آن هم یک کار هنری، او آخرین نفری بود که در رادیو و تماشاخانه بودند و یا در محل کارش میماند. هنگامی که بعد از انقلاب در تهران بودم دو سه سال بعد از آن زلزله ویرانگر، یکی از هنرپیشه های رادیوئی که در خیابان دیدم. از او شنیدم که بهرامی در خانه دق کرد و مرد. او می گفت: بهرامی ادعا می کرد: دارم نمایشنامه کمدی انقلاب رو می نویسم و یک رل هم به تو میدم!؟

او پسر چاق و چله ای به نام «غلامحسین» داشت و در بعضی فیلم ها  رل های کمدی بازی می کرد و «کتک خور» خوبی در فیلم ها بود ولی به هیچوجه از استعداد و هنر پدر بهره ای نبرده بود!

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Library