پادشاهی فریدون و تقسیم سرزمین پهناورش بین فرزندان، آغاز عداوت دو برادر بزرگ بر، بردار جوان تر بود و سرستیز داشتن!
مرز توران و ایران اهمیت خاصی را داراست و هیچ پهلوانی را جرأت آن نیست که از این خط بگذرد!
مرزبانان ایران همواره نام آوران ایران بودند، و این ایجاد خط مرزی و جدا کردن دو ناحیه و دو کشور ایران و توران در شاهنامه پس از فریدون، پادشاهی که در جوانی با ارداه ای آهنین با همراهی کاوه آهنگر ضحاک ماردوش را بند کرده و در کوه دماوند حبس می کند آغاز می گردد و با این اشاره که فریدون پس از سامان دادن کشور ایران و آباد کردن گوشه و کنار به این پهناور کشور زیبا را به سه فرزندش ایرج و سلم و تور تقسیم می کند.
ایرج جوانتر و از همه به پدر یعنی فریدون نزدیک تر است و بسیار انسان دوست داشتنی و از طرفی جنگجو و دلاوراست، فریدون منطقه ایران را که آبادتر و سرسبزتر بود به ایرج می سپارد و دو منطقه دورتر را به دو فرزند دیگرش سَلَم و تور واگذار می کند، سلم و تور از این انتخاب بسیار ناراضی هستند و خشمگین و سرستیز با پدر پیر و ایرج جوان می گذارند ایرج ساده دل و پاک طینت علی رغم توصیه پدر تصمیم می گیرد بی سلاح و با نیت دوستی نزد برادران رفته و هر چه دارد به آنها بدهد که از این دشمنی با پدر پرهیز کنند و طی داستانی پرماجرا که روزی عرض خواهم کرد سلم و تور با یکدیگر قرار می گذارند، ایرج که به منطقه می رسد او را بکشند و چنین می شود اما فریدون پس از یک سوگواری دلخراش تعلیم و تربیت منوچهر فرزند ایرج را بعهده بگیرد، که همین نوه کینه خواه یکی از بزرگترین پادشاهان دوران پهلوانی ایران می شود، منوچهر به انتقام پدر سلم و تور را از میان بردارد ولی مرزی میان دو سرزمین ایران و توران با کینه و بغض کشیده میشود که برای حفظ آن هر دو طرف خونها می دهند و جنگها می کنند، در میان این افسانه هاست که نام رستم جهان پهلوان برای مرز بانی ایران برسر زبانها میافتد و نام افراسیاب تورانی که از نژاد ضحاک است، به نام شاه توران ثبت تاریخ افسانه ای می شود.
برای حفظ همین مرز است که «آرش» جان خود در تیر می کند تا مرز ایران حفظ شود و خلاصه آنکه گذر از این مرزکار هر کسی نبود و هیچ پهلوانی بدون سپاه و برنامه ای محکم به خود اجازه نمی داد که این مرز را رد کرده و وارد خاک دشمن شود.
همین جاست که اهمیت ورود بی حساب بیژن جوان و بی تجربه به خاک توران روشن می شود. و از سوئی دیگر به خیانت بزرگی که گرگین کرده و این جوان را مانند یک طعمه آماده به دهان دشمن انداخته است نیز آشکار می گردد.
تصورش را بکند که پادشاه ایران کیخسرو بیژن فرزند گیودلاور را برای از میان برداشتن گرازهای حمله ور شده به کشاورزان ایران زمین به منطقه آرمانیان فرستاده است و برای آنکه نکند او از مرز ایران دور شود، راهنمائی به نام «گرگین» که در راه نشان دادن راههای کشور خبره و آگاه است، هم برای راهنمائی و هم برای کمک فرستاده است، اما درست در زمانی که وظیفه بیژن بخوبی و نیکی تمام شده و آماده بازگشت است، گرگین بداندیش که هم حسود است هم نگران از این موفقیت بیژن، با وسوسه ای مدام بیژن را به مرز ایران و توران برده و با نشان دادن جشنگاه بهاری که در آن منیژه این زیباروی تورانی بر تخت نشسته است، او را به دیوار تشویق میکند. و دیدیم که بیژن نوجوان که معشوق ندیده تنها با توصیف های دل انگیز گرگین عاشق منیژه شده بود حالا که او را بر تخت زیبا و در آن خیمه گاه زرین با ندیمه ها و گلها و شراب می بیند لباس رزم را کنار گذاشته و لباس بزم بر تن می کند و بی محابا سوار بر اسب از خط مرزی ایران به خاک توران وارد می شود آنهم وارد اردوی دختران برگزیده دربار پادشاهی تورانیان که پر از محافظ و نگهبان است....
شاعر بزرگ ایران با وصف این دیدار با زیبایی و مهارت بی مانندی شنودگان و خوانندگان خود را نیز بدون آنکه لحظه احساس خطر کنند با خود به خاک توران می برد، بیژن با کلاهی برسر که برفراز آن پری است که نشانه مقام و منزلت اوست در کنار اسب زیبای خود و در زیر یک سرو بلند ایستاده است و به خیمه منیژه چشم دوخته است. واضح است که منیژه که هر ساله به این جشنگاه می آید، از دیدن مردی زیبا با قدبلند و لباسی فاخر و اسب حاضر به یراق کارش از تعجب می گذرد و تصور میکند که خواب می بیند به طوریکه بلافاصله به دنبال دایه خود که در واقع محرم اسرار شاهزاده خانم است می فرستد و دایه دلواپس و با عجله خود را به شاهزاده خانم می رساند، او را در التهاب می بیند و منیژه بی درنگ از درون خیمه بیژن را با آن تصویر زیبا و قد و بالای شاهانه و لباسی فاخر به دایه نشان می دهد:
یکی اسب بسته به پیش درخت
منیژه فروماند از آن کار سخت
دایه که شاهزاده خانم را هیجان زده می بیند با تمام وجود خود را آماده فرمان می کند.
منیژه بسیار شمرده در حالیکه چشم از آن سوار برنمی دارد می گوید:
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد یا پریست؟
دست را به تیرک خیمه گرفته و با همان التهاب ادامه می دهد:
بپرسش که چون آمدی ایدرا؟
که آوردت ایدون بدین جادرا؟
ازش بپرس، ای عزیز دل، توکی هستی، از کجا آمدی،
چگونه ازین جشنگاه سردرآوردی، کیستی، چیستی.
پریزاده ای یا سیا و خشیا
که دلرا بمهرت همی بخشیا
همانطور که دستش به تیرک خیمه است آرام می نشیند گوئی با خودش صحبت می کند...ادامه می دهد:
مگر خاست اندر جهان رستخیز
که بفروختی آتش مهر تیز
دایه دل ناگران موی او را نوازش می دهد. منیژه همان طور زیر لب ادامه می دهد:
که من سالیان تا بدین مرغزار
همی جشن سازم به هر نوبهار
برین جشنگه برندیدیم کَس
ترا دیدم ای سرو آزاد و بس
برمیگردد و پای دایه را به بغل می گیرد و با التماس همانطور که چشمش به سوار است ادامه می دهد:
بگویش که تو مردمی یا پری
برین جشنگه برهمی بگذری
آرام بلند می شود و همانطور که نگاهش را به سوار دوخته ادامه می دهد:
ندیدم هرگز چو تو ماهروی
چه نامی تو و از کجائی بگوی!
دایه منیژه را کمی آرام می کند او را به تخت برمی گرداند شربتی به او می دهد:
چو بشنید دایه زدختر پیام
سبک رفت و میزد به ره تیزگام
در این جا نقش دایه بسیار مهم است، جایز آن بود که او بلافاصله فریاد می زد و گماشتگان را از حضور یک مرد نامحرم در این اردوگاه سلطنتی باخبر می کرد و ظرف مدت کوتاهی او را دستگیر کرده و میبردند.
اما نه در این جا استاد قلم آنگونه او را درگیر التهاب و هیجان ممدوحش میکند که دیگر از خود اراده ای ندارد و فقط برای آرامش شاهزاده خانم، به سرعت خود را آماده کرد و از آنجا به سوی سوار می رود.
واقعاً او کیست؟ اینجا چه می خواهد؟ اما از آن مهم تر دل دختر را ربوده است و دایه تمام زندگیش بستگی به شاهزاده خانم دارد.
اما از این طرف احساسات بیژن نیز کمتر از منیژه نیست او از دور شاهد رفت و آمدها و حرکات دلانگیز منیژه است، و شگفتا که بین این دو چنان شعله های عشق سرکشیده است که هیچکدام به خطر نمی اندیشند.
چو دایه بربیژن آمد فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
آئین و روش دایه که تعلیم یافته دربار است و در خدمت به تعلیم و تربیت شاهزاده خانم، با نزدیک شدن به بیژن متوجه می شود که با یک آدم معمولی طرف نیست، متوجه می شود که او نیز از خانواده ای بزرگ است خوشحال می شود و به او تعظیم می کند و با نهایت ظرافت و زیبایی التهاب و خواست شاهزاده خانم و همه سوالات او را چنان با آب و تاب به بیژن میدهد که:
پیام منیژه به بیژن بگفت:
دو رخسار بیژن چوگل برشگفت
بیژن که از دور ندیمه را دیده بود و دل دردش نبود که چه خواهد شد و حالا با شنیدن آن خبرهای خوب به قول امروزی ها گل از گلش شکفت:
چنین گفت خودکامه بیژن بدوی
که من ای فرستاده خوبگوی
سیاوش نیم نز پریزادگان
از ایرانم از شهر آزادگان
دایه چنان با گرمی و زیبائی ادای داستان کرده که بیژن جوان را به زبان آورده و توجه داشته باشید که بیژن در خاک توران از سرزمین خود سخن می گوید «از ایرانم از شهر آزادگان...»
و حالا دیدار این دو شنیدنی است.
حکایت همچنان.....