«مثلاً خاطرات»حیات تازه مطبوعاتی

by عباس پهلوان

 

 

در ادامه مخالفت با شرکت خانم پروین غفاری معروف به «مو طلائی شهر ما» در فیلمی از استودیو میثاقیه- و مصاحبه مطبوعاتی در مورد این فیلم در همان استودیو- پس از اطلاع از این که این مخالفت در هفته نامه آژنگ بازتاب نخواهد داشت- با این که می دانستم در محافل مطبوعاتی این جریان تعبیر به پرداخت «حق السکوت» به من و آژنگ از سوی «مهدی میثاقیه» تهیه کننده ثروتمند فیلم های ایرانی، خواهد شد!!- ( و چنین هم شد) اما انعکاسی در نشریات دیگر نداشت من هم به سکوت خود ادامه دادم. همان هفته دست برقضا اتفاق جالبی افتاد من چند هفته جلوتر یک قوراه پارچه نزد خیاط خود «اضغر آقا باستان» در خیابان لاله زار برده بودم که بدوزد. همان روز ها فرصت کردم به او مراجعه کنم و آن را لباس را که او دوخته بود.

همان ورز «گالستیان» مدیر مجله «ستاره سینما» مرا در خیابان دید و بدون سلام علیک با خنده بغلم زد و گفت: «پس میثاقیه در جریان پروین غفاری، لباسی هم برای شما دوخته»؟!

هفته بعد میثاقیه از من دعوت کرد با او دیدار کنم و در این دیدار او از این که «آژنگ» نظرات مرا و جریان «مو طلایی شهر ما» را دنبال نکرده، تشکر کرد (که اصلاً ربطی به من نداشت) و من هم علت آن را شرح ندادم و او گفت: «اتفاقاً خانم پروین غفاری از تو گله ای ندارد و حتی اگر موافق باشی من ترتیب دیدار او و شما را در دفتر خودم می دهم. چون در ضمن از شهامت تو تعریف می کرد، ولی می گفت: در آن دقایق اول این مصاحبه که فلانی به من پرید دلم می خواست طاق استودیو را خراب شود و من زیر آن دفن شوم که تا آن روز هیچکس با این صراحت و بی پروائی به من توهین نکرده بود!!؟

من از دیدار او تا آمدن فیلمش بروی اکران معذرت خواستم و موفقیت میثاقیه را در تهیه این فیلم خواستار شدم. بعد ها وقتی پوروالی از مخالفت من با هنرپیشگی پری غفاری و بازی در یک فیلم فارسی شنیده بود گفت: او زن سرکش و بی پروائی ست. کما این که محمد مسعود (روزنامه نگار معروف بعد از 1320) که از او انتقاد کرده بود می گویند روزی او را به خانه اش کشاند. در حالی که محمد مسعود مست بود، دوسه نفر از دوستان نزدیک او را به منزل خود را خواند و محمد مسعود- روزنامه نگاری که برای سر قوام السطنته جایزه گذاشته بود- در حالی به آنان نشان داد که عریان و چهار دست و پا روی زمین بود و پری غفاری کروات او را به دور گردن این روزنامه نگار شجاع بسته بود و خود برهنه بر پشت او سوار بود و دستور میداد که دور سالن چهار دست و پا به او سواری بدهد!!؟

برایم باور کردنی نبود! کما این که پس از ورود پروین غفاری به سینما نیز به اینگونه شایعات بخصوص رابطه عاشقانه او با محمد رضا شاه و سایر چهره های مشهور، جعلیات فراوانی که غلوآمیز و دور از عقل به نظرمی رسید و بعد از سقوط نظام گذشته و قبضه کردن قدرت توسط خمینی و شرکا، با چاپ کتاب خاطراتی به نام: «تا سیاهی در دام شاه» هر چه رژیم یاوه داشت و دلش می خواست از قول آن زن در آن گنجاند و نظیر چنین خاطرات مجهولی مانند خاطرات چهره های مشهور در دوران پهلوی- حتی به نام مادرشاه و دخترشاه (شهناز و شوهرش اردشیر زاهدی) انتشار داد- که همه جعلی و دست پخت مزدوران قلم به مزد رژیم جمهوری اسلامی بود.

از جمله همان زمان (دوران فعالیت سینمایی »فریاد نیمه شب به کارگردانی ساموئل خاچیکیان) شایع شده بود که او عاشق محمد علی جعفری هنرمند و کارگردان مشهور تئاتر شده است. جعفری فعالیت مجدد خود را پس از سال 1332 دوباره با «تروپ» خود (ایرن، توران مهرزاد، شهلا ریاحی، مانی) با حمایت تمام قد دوستانش مانند ایرج نبوی و سیامک پورزند شروع کرده بود.

من به شخصه یکی دوبار پروین غفاری را در شب اول نمایش جعفری از دور دیده بودم که به او اجازه نداده بودند به پشت صحنه برود. از عباس شباویز هم شنیدم که هنگام تهیه فیلم «بن بست»- که سناریو آنرا «احمدشاملو» نوشته و «میر صمد زاده» کارگردان آن بود- پروین غفاری از او خواسته بود که از جعفری دعوت کند، در این فیلم بازی کند که چهره های معروف تئاتر چون «محتشم، سارنگ و چهره های شاخصی مانند «ایرج قادری و تهمینه، نیکتاج صبری، محسن مهدوی، منصور سپهر نیا، همایون و... شرکت دارند.

جعفری که آن زمان نیز همچنان خود را از اعضای حزب توده می دانست (و بعد از انقلاب 57 نیز به این حزب پیوست) چنانکه (عباس شباویز هم خود تمایلات توده ای داشت) می گفت: جعفری پیغام داده که: «من شهرت فردی و معصومیت هنری خود را با بازی در این جور فیلم ها و با بازی در مقابل پروین غفاری پایمال نمی کنم»!

در هر حال چنان که انتظار می رفت فیلم های این چهره معروف دوسه دهه در ایران- از نظر استقابل تماشاچی- چندان موفقیتی نداشت و او بعد از چند فیلم از سینما کناره گیری کرد و به ویلای خود در نوشهر رفت و تا آخر عمر (تیر ماه 1353 در سن 83 سالگی) فوت شد.

 

پایان دوره دانشکده های مطبوعاتی!

-1-

به دنبال اعتصاب و تظاهرات معلمان علیه مهندس شریف امامی نخست وزیر و کشته شدن یکی از فرهنگیان به نام «ابوالحسن خانعلی» در این میان شانس دکتر علی امینی- با وعده های آزادی مطبوعات، آزادی احزاب، آزادی انتخابات- برای احراز این مقام بیش از سایرین بود که از مدتها پیش برای دستیابی به این مقام تلاش و زمینه سازی می کرد. بخصوص می گفتند چنین انتخابی برای نخست وزیری، مورد حمایت دولت آمریکا (جان اف. کندی) هم هست. دست بر قضا شاه که از جریان این (توافق دکتر امینی و آمریکایی ها) زیاد خوشش نیامده و نخست وزیری دکتر امینی هم برایش خوشایند نبود، گرچه دکتر امینی برنامه اصلی شاه- اصلاحات ارضی و تقسیم املاک مالکان بزرگ را جزو کار اصلی دولت خود قرار داده بود و با دعوت دکتر حسن ارسنجابی برای وزارت کشاورزی- مصمم به اجرای این طرح بزرگ در ایران بود.

در همین حال جمعی از بقایای جبهه ملی- بیشتر به کوشش خلیل ملکی (رهبر نیروی سوم) و داریوش فروهر (رهبر حزب پان ایرانیست)- فعال شده بودند که با کسب اجازه فعالیت سیاسی شاید بتوانند دولت را دوباره در اختیار بگیرند، کاندیدای آنان برای نخست وزیری نیز همچنان «الهیار صالح» بود که این بار کاندیدایی او برای این پست، مورد تائید دکتر مصدق هم بود ولی آنها به دلایلی با دکتر امینی نیز به توافق و همکاری نرسیدند. این گروه از فعالان جبهه ملی که از همان زمان واقعه 28 مرداد و زندانی شدن در لشگر دوم زرهی تهران به رویه دکتر مصدق و لجاجت در مذاکرات نفتی با آمریکا و انگلیس معترض بودند که بر اثر توصیه های ناآگاهانه افرادی مانند: مهندس حسیبی و مهندس زیرک زاده- که حتی جلوتر ازمبارزان ملی شدن نفت در صف مقدم جبهه ملی قرار گرفته بودند- از طرفی دیگر شتاب زدگی دکتر فاطمی ( با تندروی و هتاکی به شاه) مانع از موفقیت مذاکرات با آمریکا و انگلیس و توافق در ملی شدن نفت ایران شد: این فعالان جبهه ملی با نخست وزیری دکتر علی امینی به توافقی نسبی با دولت او رسیدند و از آزادی تظاهرات و نیز «آزادی مخالفت با لایحه کنسرسیوم نفت» در مجلس برخوردار شدند. ولی با نارضایتی شاه و عدم همکاری مخالفان شاه ( ممانعت از دخالت مقام سلطنت در امور سیاسی و دولت) ناچار به استعفا شد. (تیرماه 1341).

 

-2-

با این جنب و جوش سیاسی این بنده همچنان به «پرهیز فعالیت سیاسی» و ادامه «فعالیت مطبوعاتی» خود ادامه می داد با وجود این که رفقا چه در «حزب زحمتکشان ملت ایران» و چه در «نیروی سوم» با اصرار، به همکاری و فعالیت با خود تشویق می کردند و این بنده نمی پذیرفت چرا که اعتقاد داشت: «که صداقتی حداقل در این بساطی که راه افتاده نمی بیند. آن جریان سیاسی احتیاج به یک اعتراف به اشتباهاتی داشت که از سوی همه طرف های درگیر در «قضایای نفت» شده بود وگرنه بدون چنان اعتراض، همه این نوع تلاش و کوشش های سیاسی به سامانی نمی رسد!

در این میان دوستم سیامک پورزند توانسته بود که با موافقت دکتر امینی و پی گیری دولت او با «سیروس بهمن» صاحب امتیاز و مدیر مجله «آسیای جوان» اینمجله را در اختیار خود بگیرد.

این مجله با پاورقی های: «بخدا من فاحشه نیستم» و داستانهای معمولی: «من عشق می خرم» و «عشق های مدرسه ای» و از این قبیل در میان مردم خریدار داشت به اضافه این که «پوران فرخزاد» خواهر بزرگ «فروغ» و همسر سیروس بهمن، سردبیری آن را با همکاری «سرهنگی» اهل ذوق که دایی او بود، انجام میداد.

«پوران» نویسنده خوبی بود و در حقیقت او شاعر خوبی هم بود ولی با گل کردن شعر «فروغ» در مطبوعات و میان طرفداران شعر نو، او ترجیح داده بود که این قسمت از ذوق و استعداد خود را پنهان بدارد که مبادا به موقعیت و شهرت خواهرش در شعر و شاعری لطمه بخورد! ولی او هر هفته داستانی می نوشت که سوای اینکه در حال و احوال آن روز مجله «آسیای جوان» بود ولی در شروع هر داستان بر حسب روال آن شرحی شاعرانه می نوشت که بسیار مورد توجه ام قرار گرفت. ولی این داستانها به نام مستعار پوران بود که حالا آن را به یاد نمی آورم.

ما که قرار بود از اول مهر همان سال مجله را تحویل بگیریم به توصیه دوستم سیامک که سردبیر مجله بود. این شماره ها را - که واپسین مجلات «آسیای جوان» بود که هنوز به نام «سیروس بهمن» منتشر می شد- بررسی می کردم که- گرچه جایگاه ما انتشار یک مجله اجتماعی و مسائل روز بود- ولی از روال کلی مجله نیز پرت نیفتیم- به همین جهت تصمیم گرفتم با نویسنده این داستانهای هفته (که هنوز نمی دانستم پوران فرخ زاد خواهر فروغ است) آشنا شوم که او را به همکاری هیئت تحریریه جدید دعوت کنم.

در تماس تلفنی با دفتر مجله آسیای جوان نویسنده را به همان نام مستعاری معرفی کردند که می نوشت و من میشناختم و خواهش کردم که با تلفن من تماس بگیرد. من همچنان کار اصلی ام- که بابت آن حقوق می گرفتم- در کانون آگهی زیبا بود.

خوشبختانه «پوران» خیلی زود تماس گرفت ولی خود را به همان اسم مستعارش معرفی کرد. من ضمن ابراز خوشوقتی از آشنایی با او، تاکید کردم که البته متن داستان (سوای آن نثر شاعرانه در آغاز هر داستان) جالب است ولی آن قسمت اول نشان می دهد که نویسنده بیشتر در، درون خود یک «شاعر» است.

پوران فرخزاد همین تاکید مرا سالها و بعدها و بعدها چند بار تکرار کرد و شعرهایش را نیز در دوران سردبیری مجله فردوسی برایمان می فرستاد که چاپ می شد. آن موقع که از سیروس بهمن جدا شده بود، قرار داشت که با مترجم معروف و همکار ما در مجله فردوسی «همایون نوراحمر» ازدواج کند، اما پس از مدتی رابطه آنها قطع شد ولی پوران مانند یک دوست خوب خانوادگی (با پدر و مادرش هم آشنا و صمیمی شده بودم) ارتباط خود را ادامه میدادیم و در رادیو و میهمانی ها و مجله فردوسی همدیگر را می دیدیم.

در هر حال یا سیامک پورزند زیاد از همکاری او استقبال نکرد (یا شوهر پوران که هنوز از همدیگر جدا نشده بودند، رضایت نداد) و پوران به همکاری در دوره جدید «آسیای جوان» نیامد.

در هر حال «آخرین پایگاه مطبوعاتی»- که آنها را «دانشکده های من» خوانده بودم- بهار 1340 مقدمات آن شروع و در اواخر تابستان همان سال رسماً با اولین شماره جدید «آسیای جوان» با یک کادر وسیع مطبوعاتی آغاز شد.

جالب این که در این دو سه ماه دوره مقدماتی که مجله هم منتشر می شد من به عمر دوسه پاورقی پایان دادم که اغلب هم مشکل بود. چون مثلاً سیروس بهمن برای کسب تیراژ از یک نویسنده معروف مثلاً «ارونقی کرمانی» دعوت به همکاری کرده بود و قرار مالی با او گذشته بودند ولی بعد از دوسه هفته یا بیشتر که او این پاورقی جدید را ادامه داده بود، مسوولین مجله به تعهدات مالی خود در مورد این نویسنده عمل نکرده بودند و پس از چند بار «هشدار» در مورد وصول «حق التحریر»ش، همکاری خویش را قطع کرده بود و مسوولین مجله از نویسنده دیگری دعوت کرده بودند تا آن داستان را ادامه دهد!

او نیز حوصله خواندن آنچه نویسنده قبلی نوشته بود، نمی کرد و با خواندن خلاصه داستان شماره های قبل مجله، آن پاورقی را ادامه می داد. در نتیجه داستان «دختر خان» که با یک جوان ده اشان آشنا شد و عاشق یکدیگر شده بودند. توسط ادامه دهنده آن پاورقی، خواستگاران دیگری هم پیدا می کرد و ماجراهای دیگری و در نتیجه آن «عاشق و معشوق» اصلی به یکدیگر نمی رسیدند و «جوان دهاتی» مجبور بود که مرتب درصدد خنثی کردن رقبا باشد و جنگ و گریز با آنها....!؟

من هم که بایستی در چندین شماره آن را به پایان برسانم تا این پاورقی تمام شود، رقبا را به تدریج یکی پس از دیگری از میان برمی داشتم: یک نفر از کوه پرت شد! دیگری را در رودخانه غرق کردم! سومی و چهارمی، در زد و خورد با یکدیگر کشته شدند.

پسر رئیس اداره کشاورزی را به تهران نزد خانواده اش فرستادم! پنجمی و ششمی و هفتمی هر کدام به نحو و نوعی سر به نیست شدند و یا از رقابت انصراف دادند و فرار کردند... ولی باز هم چندین نفری مانده بودند که «دختر خان» با همه آنها روی یک پل قدیمی نزدیک محل اقامتشان قرار گذاشت! پسری که عاشق او بود- و در یک کارگاه راهسازی نزدیک آنجا کار می کرد- مقداری دینامیت ربود وزیر آن پل جاسازی کرد و با انفجار پل، و در چند دقیقه از شر مابقی عاشقان و خواستگاران- که دفع شر!

 آنها زمان می طلبید- راحت شدیم و دختر خان و جوان عاشق و به وصال هم رسیدند! ما هم سرموقع با آغاز دوره جدید مجله آسیای جوان یک پاورقی جدید را شروع کردیم که تا یک سال چند ماه طول کشید و در تیرماه 1341 که دکتر علی امینی استعفاء داد و پس از آن هم ما را به خدا و مجله را به صاحب اصلی آن سپردند.

بدین ترتیب دوران جدید مطبوعاتی این بنده، پس از روزنامه «دانش آموزان» وابسته به جبهه ملی، روزنامه «اتحاد ملل» طرفدار ملیون و روزنامه «شاهد» از 1330 تا 1333) آغاز شده بود و در سال 1333 با نوشتن در «هفته نامه آژنگ» و پس از آن با سردبیری مجله آشفته، روزنامه های اراده آسیا و کار در روزنامه مهر ایران، بامشاد روزانه ادامه یافته بود و همکاری متفرقه و تهیه مطالب و نوشتن در مجله های خواندنیها، امید ایران و پرواز ... و چند نشریه دیگر، بخصوص همکاری یک سال چندماهه در زمان نخست وزیری دکتر امینی، با مجله سپید و سیاه... از مراحل موفق این چند ساله فعالیت مطبوعاتی این بنده بود و مانند گذراندن چند «دانشکده» مرا با این حرفه در ایران آشنا کرد و با یک وقفه کوتاه که شرحش خواهد آمد به سردبیری مجله فردوسی دعوت شدم.

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription