حیات تازه مطبوعاتی آرزوهای دست یافتنی

by عباس پهلوان

با انتشار مجله بامشاد سپس روزنامه و به دنبال آن «هفته نامه» با قطع بزرگ آن، من به تمام آرزوهای نوجوانی و جوانی خود در زمینه قلمزنی، مطبوعات ، نوول (قصه) نویسی و چاپ آن، و شیطنت های مطبوعاتی - رسیده بودم تا جائیکه مدیر بامشاد بخش اختصاصی مطالب در صفحه دوم هفته نامه را که خود می نوشت به من واگذار کرد. این خود برایم نورعلی نور بود گرچه در تمام این مراحل، به آنچه که به آن فکر هم نمی کردم «حق التحریر»، درآمد مالی از کار مطبوعاتی بود. البته حقوق ماهیانه کانون آگهی زیبا- حتی از سرمن هم زیادی بود- و به وضع برادرهایم هم می رسیدم گرچه پوروالی هم زیاد اهل رساندن به موقع پول های «قرار ماهیانه مقالات» نبود مگر سرتخی هم نشان می دادی و باید اصرار می کردی وگرنه آنرا در شبگردی هایش، خرج خود و دوستانش و آدم هایی بود که از راه می رسیدند و شاید هم زنهای بار و غیره چون به هیچوجه اهل خانه و خانواده نبود ضمن اینکه دخترش را هم بسیار دوست داشت.

در همین دوره بامشاد با آن همه کارو بار پررونق آن و مراسله های اداری، نامه ها و جواب آنها و تلفن ها درحد یک کارمند ضروری کرده بود و یک روز صبح که به دفتر مجله آمدیم- که در حیاط بزرگی نزدیک به نبش خیابان شاهرضا و جاده قدیم شمیران معروف به «پیچ شمیران» بود- در گوشه یکی از دفترها دختر خانمی نشسته بود با زیبایی چشم گیر و اندامی متناسب که آن روز یا من خودم را معرفی کردم یا ایرج نبوی مرا به او معرفی کرد و گفت خانم فلانی (اسمش یادم نیست) منشی روزنامه هستند: او جواب تلفن ها را هم می دهد. دختر خانم آن روز سعی کرد خیلی خوش برخورد صمیمی باشد و خندان لب!

دفعه دوم دیدار هم به من گفت که: وقتی کارندارم به اتاقش بروم که با یکدیگر گفتگو کنیم که بیشتر با کارهای روزنامه آشنا شود!

این روال تقریباً هر روز گاه و بیگاه ادامه می یافت. دختر از هموطنان ارامنه بود و کمی با لهجه فارسی حرف می زد و دلش می خواست راه بیفتد و کم کم من هم توی نخش رفته بودم به امید روابط نزدیکتر که همچنان پیش می رفت تا این که روزی که با هم قرار ملاقات برای شب و سینما و شام گذاشتیم، ایرج نبوی- که در جریان دیدارهای گاه و بیگاه ما بود- همان روز مرا خواست و به صورت التیماتوم مانند گفت: دور این دختره رو خط بکش!

خیال کردم او قبلاً زیر آب دخترک را زده و حالا نمی خواهد من با او آشنا شوم.

ایرج که متوجه تردید و دودلی و شک من شده بود گفت:

- این رو واسه خودم نمیگم! مدیر یک دل نه صد دل عاشق این دختره است. می ترسم بفهمد که شما با هم سرو سری دارید، او را نه! بلکه عذر تو را از «بامشاد» بخواهد و من دست تنها میمانم!!

روز بعد که دیدم دختره آشفته و هیجان زده پس از مدتی از دفتر مدیر بیرون آمد یقین پیدا کردم که ایرج راست می گوید و از ان پس رفتیم دنبال برنامه الواتی های گاه گداری خودمان البته پرهیز از دیدار و گپ روزانه.

روزها ی اول دوم بعد از صحبت من و ایرج! دوباره دختره متوسل به خوش و بش شده بود چون می خواست گویا دو سره بار کند که خیلی رک و راست به او قضیه او و مدیر را گفتم و اینکه من پا توی کفش ایشان نمی کنم!!... از آن پس ما دو غریبه آشنا در آن دفتر بودیم! ولی بعدها دیدیم که این دختر با ادامه روابط خود با مدیر چه لطمه ای به زندگی او زد و چه ولخرجی ها و چه بلاهایی- با کشدار شدن روابطشان، با عوائد مالی، موقعیت حیاتی و اجتماعی مدیر آورد- با خود گفتم: ای کاش که حرف «ایرج» را گوش نمی کردم که او این دختره آتش به مال و موقعیت مدیر نمی زد که هر چه این دختر می خواست مدیر نثارش می کرد. حتی سفر و زندگی در اروپا....

بعدها پس از انقلاب روزی در فرانسه این زن را با مرد دیگری دیدم و سلامی و احوالپرسی، حال و احوال مدیر را گرفتم. گفت: رهایش کرده، مدیر نیز با خانمی  ازدواج کرده بود که از او دو پسر داشت که من اغلب بخصوص یکی از آنها را در دفتر ماهنامه «روزگار نو» در پاریس می دیدم همسر او خانم خون گرم و خوش اخلاقی از یک فامیل محترم ساروی بود و در همان دفتر چند ساعتی کار می کرد....که به مرور روابط «پوروالی» با زن و فرزندان سردتر می شد که من به آمریکا آمدم.

-2-

هفته نامه بامشاد که الحق نشریه سنگین و وزینی از آب درآمده بود- حالا که من یک دوره جلد شده آنرا از شماره اول تا شماره پنجاهم ورق می زنم- نه از آن جهت که خودم و دوستانم در آن مدت قلم می زدیم بلکه هفته ها (چند ماه) با انتشار این هفته نامه، روزگار مطلوبی داشتیم. بخصوص که من اکثر قصه هایم را که در سال های گذشته فقط برای دوستم «نذر پرنگ» می خواندم حالا مخاطبان بیشتری پیدا کرده بود و ناشرانی مثل «نیل» و«امیرکبیر» و «کتابهای جیبی» به آن توجه کرده بودند.

پس از این که هفته نامه با قطع بزرگ «بامشاد» گرفته و خواننده پیدا کرده بود. دستگاه طبق معمول باز نق و نوقش با مدیر شروع شد و از جمله «هویدا» کک به تنبان او انداخته بود که یک مجله شبیه «تایم» «نیوزویک» جایش خالی است و پوروالی باید بامشاد را به این صورت منتشر کند.

قبلاً مدیر را که در فرانسه کیابیایی رسمی و بودجه دولتی داشت و به عنوان نماینده رادیو و تلویزیون- دفتر و دستک حسابی بهم زده بود- به تهران فرا خواندند و بر عکس او فکر می کرد که دستگاه سر عناد با او دارد و برای تنبیه او را از پاریس به تهران نخواسته بودند بلکه در آستانه سال 1351 در تغییر و تحولاتی که «رضا قطبی»- رادیو را هم به دم و دستگاه وسیع تلویزیون افزود- و «سازمان رادیو و تلویزیون ملی» ایجاد شد که چندین اداره و دفتر جنبی ها بودجه  کلان هم  داشت و بیشتر تحت حمایت علیا حضرت شهبانوهر روز به اهمیت بودجه آن افزوده می شد که «پوروالی» هم از آن موقعیت سهم عمده ای داشت و دست خرج کردن و بذل و بخشش و مهمانی دادنش، نیز حرفی نبود! همان زمان نیز با یکی از خانم های رادیو ایران روابط عاشقانه پیدا کرده بود که دوتایی مسابقه ولخرجی باهم گذاشته بودند!

این بنده اکنون که سال ها از دوران دور افتاده است فکر می کند که جریان های جورواجور و تحولات آن سال ها را، شاید پس و پیش طرح می کند و در حال مهم اینست که از قلم نمی افتد. مثلاً روزی که من دعوت  نعمت الله جهانبانی برای سردبیری مجله فردوسی را در دفتر دکتر عاقلی مدیر فروشگاه فردوسی پذیرفته بودم (جریان آن را علیحده در دوران مجله فردوسی از اول خواهم نوشت) پیاده از سازمان آگهی زیبا به دفتر بامشاد میرفتم که در راه به «پوروالی» برخوردم که از دیدن من به شدت خوشحال شد و گفت: داشتم به دفتر آژنگ می آمدم که از این هفته «بامشاد» را به سردبیری خودت منتشر کنی!

من که مدتها در انتظار چنین «رویداد مهمی» در حیات مطبوعاتی خود بودم، خوشحال شدم ولی اما به او گفتم:

- متأسفم من همین امروز پیشنهاد سردبیری فردوسی را پذیرفته ام....

پوروالی یک دفعه خاموش شد و خیره خیره مرا نگاه کرد. معلوم بود که جاخورده است، که گفتم:

- البته می توانم تا کس دیگری را پیدا کنید در مجله به شما کمک کنم!

ولی او صورتم را بوسید و گفت: موفق باشی!

گویا از انجا دوباره به سراغ ایرج رفت- که نمی دانم بیش از دوره هفته نامه بامشاد و دوره جدید دیگری از بامشاد بود یا بعد از آن- ولی یک کار غیر عادی کرد و این که به قول خودش: او  مجله ای متعلق به خودش منتشر می کرد ولی خود در آن قلم نمی زد و از بدو آن تاختم صفحات مجله را در اختیار افرادی قرار داشت که بعضی از آنها برایش غریبه بودند!؟

از این نوشته او چنین پیداست که مربوط به همان دوره «بامشاد» به قطع «تایم» و «نیوزویک» است وگرنه در آن دوره بامشاد در قطع بزرگ خود پوروالی، «فعالانه شرکت داشت و می نوشت حتی به نام مستعار «مشتی بابا» با طرح کاریکاتوری یک آدم با ریش سیاه و قبا و کلاه نمدی!؟
در هر حال پوروالی در «قصه پرغصه من و ایران من» که سال های بعد از انقلاب در ماهنامه «روزگار نو» چاپ پاریس می نوشت، این تغییر و تحول را به این ترتیب شرح داده است:

«در واقع از اواخر بهار سال 1347 که من بطور عملی- و نه قانونی و رسمی- کار سردبیری هفته نامه «بامشاد» را در اختیار «ایرج نبوی» گذاشتم و تمام مشغله های مجله را نیز بر عهده او نهادم...خودم را خواه و ناخواه از دردسرهای بیشماری خلاص کردم... ولی با این اقدام یک گرفتاری بزرگ برای خودم خریدم که مقابله با آن چندان آسان نبود... زیرا «بامشاد» ی که از زیر دست «ایرج نبوی» در می آمد، به هیچوجه قابل قیاس با «بامشاد» ی نبود که من در تهیه و تدوین آن دخالت داشتم و علت نیز این بود که «ایرج نبوی» آنقدر که به مسائل هنری و ادبی علاقه داشت، به مباحث سیاسی توجهی نشان نمی داد و برعکس، من آنقدر که به مسائل سیاسی پایبند بودم و آن را ستون فقرات مجله می شناختم، چندان به مباحث ادبی و هنری نمی پرداختم... هویدا نیز که غرضش از کمک های پیگیر به من این بود که «بامشاد» را به صورت یک مجله «خبری- سیاسی» معتبر روز در بیاورد که «بامشاد» ایرج نبوی را جوابگوی خواست خود نمی دانست... و معترض بود که چرا من باید از زیر بار این وظیفه ای که متقبل شده بودم، شانه خالی کنم و بجای یک مجله «خبری- سیاسی» یک مجله بیشتر «ادبی- هنری» دربیاورم... و جوابی که من داشتم، با هر کسی- بخصوص دست اندرکاران رژیم وقت نمی توانستم در میان بگذارم- ولی چون هویدا را «محرم» می شناختم، بدون رودربایستی سفره دل را در برابر چشمان او می گشودم که: «من روزنامه نویس، عاشق انتشار نشریه ای هستم که از خلال آن بتوانم عقاید و نظریات خود را در زمینه های مختلف منعکس کنم...اما اگر امکان وصول به چنین منظوری مقدور نباشد... من ترجیح می دهم که قلم را با همه، علاقه ای که به آن دارم، ببوسم و کنار بگذارم».... و با اینکه هیچ تردیدی نبود که او این حرف مرا به خوبی درمی یافت و مقصود مرا می فهمید...! ولی مُصر بود که نظرش را به من بقبولاند... و به من اینطور بفهماند که در سیاست، انسان نباید با دست باز به میدان برود و همه عقاید و نظریاتش را با همه راست و پوست کنده در میان بگذارد...»

البته این مجادله لفظی و بحث گفتگوی دوستانه هویدا و پوروالی به جایی نکشید و او با خود قرار گذاشت: «من مصلحت- خویش را در آن می دیدم که به ترتیبی از ایران فرار کنم و در آذرماه 1347 از ایران خارج شدم و یکسر به پاریس رفتم».

در غیاب پوروالی «بامشاد» بعد از خروج از ایران در بیش از چهار ماه عمر نکرد به نوشته پوروالی در شب عید سال 1348، دولت هویدا دو مجله «بامشاد» و «خوشه» را توقیف کرد که در واقع میتوان گفت انجام این امر مقدمه تعطیلی بود که چند سال بعد و در همان بخش به طور چشمگیری گریبان از مطبوعات ایران را گرفت».

پوروالی در جواب ایرج نبوی که از او می خواست برای رفع توقیف «بامشاد» به تهران بیاید در نامه ای برای او نوشت: «با پشتکار و زرنگی و همتی که همه امان در امیر هوشنگ عسگری مدیر مجله «خوشه» سراغ داریم اگر برای ایشان که در حال حاضر در تهرانند، این توفیق حاصل شد که مجله خوشه را از توقیف در بیاورد، مخلص در کمتر از بیست و چهار ساعت بعد در تهران خواهم بود برای نجات مجله بامشاد... اما با توقیف بامشاد، این ترس و واهمه را داشتم که دولتیان بیشتر از این مزاحم بشوند و (هم) حقوقم را قطع کنند و هم برنامه رادیوئی ام را- که بابت آن دستمزد قابل توجهی می گرفتم- ولی یک چنین پیش آمدی در سالهای 1348 و 1349 و 1350 روی نداد».

چنانکه گفتیم بعدها با تشکیل سازمان رادیو و تلویزیون ملی ایران، پوروالی به تهران فراخوانده شد و پست نان و آبدار ریاست روابط عمومی این سازمان را به نام «مردمسرا» را به عهده گرفت.

-3-

در دوره دوم و سومی که ایرج نبوی با پوروالی بامشاد را در قطع «تایم» و به همان سبک و سیاق راه انداخت من به شدت سرگرم مجله فردوسی و سروکله زدن با «بنویس» و ننویس» های وزارت اطلاعات بودم و لاپوشانی نباشد من که همیشه از سنین نوجوانی چشمم به قلم پوروالی و دوره های زندگی مطبوعاتی او بود، پس از این که به آن آرزوهایم به خیال خود، دست یافتم- قاعدتاً می بایست پیشنهاد سردبیری او را هم می پذیرفتم ولی پس از چند سال همکاری با پوروالی با این که همیشه نیز تحسین اش کرده ام اما دیگر میلی در خود برای کار با- او و حتی در جوار دوست بسیار عزیزم نبوی- نمی دیدم و سردبیری مجله فردوسی را، آن هم بعد از دکتر هوشنگ عسگری و سپس دکتر محمود عنایت، برایم بیشتر جاذبه داشت.

اما ناگفته نماند که مجله به سبک و اندازه مجله «تایم» را هم نمی پسندیدم که کلیشه از مد افتاده ای بود که تقلید کردنی هم نبود و خواننده های ایرانی مجله و روزنامه این چنینی را نمی پسندیدند. آنهم با امکاناتی فراوانی از هر جهت که آن دو نشریه آمریکایی داشتند ولی در دسترس «بامشاد» نبود اما جا دارد به همان 50 شماره و یا بیشتر بامشاد و هفتگی در قطع بزرگ رجوع کنیم.

گفته بودیم که در این دوره از هفته نامه «بامشاد» به سردبیری ایرج نبوی وزنه بزرگ مطالب ما، مقالات سیاسی/ ایدئولوژیک دکتر حسن ارسنجانی بود که هر هفته به طور ثابت و بجز یکی دو هفته مقاله، داشت. سایر همکاران ما عبارت بودند از: احمد اسپهانی نویسنده خوب ورزشی، شاالله ناظریان (همین پرویز خان خودمان که پیش از آژنگ و بامشاد هم نویسنده مطبوعات بود!!) و با نام «شین ناظریان» مسائل سیاسی خارجی را می نوشت و ترجمه می کرد.

«تورج فرازمند» رفیق گرمابه و گلستان پوروالی که هر وقت دستش می رسید در قالب «مم جعفر» مقاله انتقادی به طنز داشت.

«پرویز دوایی» نویسنده خوب و نقد نویس سینمایی با نام مستعار «پیام» که از ترجمه و نوشته- ولو گرفتار هم بود- ولی از بامشاد دریغ نمی کرد. هم چنین نویسنده و سینماشناس دیگرمان «جمشید ارجمند» که استعدادی هم در طنز داشت و صفحه و «محفل پسرعموها» را با نام مستعار «ج. اسکندرخان» تهیه می کرد.

بسیاری از دوستان هم گه گداری بودند که اگر چیزی به نظرشان می رسید به درج آن در «بامشاد» ارجحیت می دادند. نظیر داریوش همایون، محمود تفظلی، جمشید امیر بختیاری ( با نقدی دنباله دار، شیرین و طولانی بر اشعار دکتر رضازاده شفق»: «من بعد از این سجد آلوچه تر خواهم کرد»!!

اما از جمله دیدن های اختصاصی این دوره بامشاد کاریکاتور های محسن دولو کاریکاتوریست مشهور بود که هر شماره یک چهره کاریکاتوری از وزیران و یا شخصیت های سیاسی روز داشت. کاریکاتور جالب سوژهای روز هم کار «غلامعلی لطیفی» بود و هم چنین «اشعار طنز» «احمد الوند» که از دوره روزنامه بامشاد» به جمع ما پیوسته بود. او استعداد نابی در طنز داشت و نکته یابی و تسلط او بر وزن و قافیه فوق العاده بود. معمولاً در این زمینه زمانی در سازمانهای مطبوعات گه گداری اشعار طنزی از «ابراهیم صهبا» به چاپ می رسید.

و اما از جمله آن نویسندگان گاه گداری بامشاد (که لابد برای شما هم جالب باشد) یکی هم جناب ایرج خان پزشکزاد- پیش از اشتهار فوق العاده اش بارمان طنز «دائی جان ناپلئون» بود- آن زمان او در مجله فردوسی صفحه «آسمون و ریسمون» را می نوشت ولی در بامشاد با نام ناشناخته «عبدالامیر استمرار زاده تهرانپارسی» بود که احتمالاً این هفته و یا هفته دیگر یکی از نوشته های او را در «فردوسی امروز» نقل می کنیم.

یکی از اتفاقات مطبوعاتی آن زمان جداشدن- سه طنزنویس و کاریکاتوریست معروف «منوچهر محجوبی، غلامعلی لطیفی و اسدالله شهریاری» از هفته نامه فکاهی توفیق و طرح دعوا علیه آنان از سوی برادران توفیق و واگذاری این اختلاف حاد مطبوعاتی به سندیکای نویسندگان و خبرنگاران و مطبوعات و حکمیت «انجمن مطبوعات» بود.

برادران توفیق تقاضای توقیف کتاب «حاجی فیروز» را کرده بودند می گفتند مطالب آن را محجوبی و لطیفی از هفته نامه توفیق «سرقت» کرده اند و تقاضای اخراج آندو و از سندیکای مطبوعات هم داشتند.

در جلسه طولانی نمایندگان سندیکا و انجمن با حسن و حسین توفیق به توافق نرسیدند و اسماعیل پوروالی در حالی که جلسه را به اعتراض ترک می گفت به محجوبی گفت: حالا که توفیقی ها دست از شکایت خود و توقیف کتاب «حاجی فیروز» برنمی دارند شما هم پشت کتاب بنویسید «ضمیمه بامشاد» و آن را منتشر کنید ضمن این که هیئت مدیره سندیکای نویسندگان و خبرنگاران نیز «عمل برادران توفیق» را تقبیح کرده و «آن را یک طرز فکر قرون وسطائی» خوانده بودند.

در همین حال سردبیر هفته نامه بامشاد که از سال های دور از دوستان صمیمی برادران توفیق بود پایش به این جدال مطبوعاتی- به دفاع از لطیفی و محجوبی شهریاری کشیده شد- با این اشاره که «این طرز رفتار امروز برادران توفیق را با همکاران سابقشان هشداری است برای همکاران امروز توفیق دیر یا زود چنین سرنوشتی در انتظارشان است»!

چندی بعد برای جبهه گیری در مقابل هفته نامه توفیق محجوبی و لطیفی و دوستانش با گشودن صفحات «کشکیات» در مجله تهران مصور به مقابله «برادران توفیق» برخاستند و بعدهم نشریه «کشکیات» به طور مستقل منتشر کردند.

 

 

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Library