برفتند هر دو براه دراز
یکی از پیشه یکی کینه ساز
در اغلب داستانها و نمایشنامه های جاویدان جهان، حوادث پیش بینی نشده ای است که خواننده و یا تماشاگر را به دنبال خود می کشاند پیش آمده های غیر منتظره ولی محاسبه شده ای که از سوی نویسنده تعبیه شد و در معماری و ساختار داستان اصلی، آنگونه جاسازی و جایگزین شده که خواننده و ببینده داستان و نمایشنامه نه تنها جلب آن ویژگی های جذاب می شود بلکه خود در تن و گاه خود را در جایگاه قهرمانان داستان حس می کند و با آنها همگام می شود.
اینگونه حوادث با آنکه به منظور پیشبرد داستان نوشته می شوند ولی- شگرد و مهارت نویسنده در آن است که ریشه این حوادث همگی از طبیعت شخصیت های داستان سرچشمه بگیرد و در روند اصلی داستان نه فقط به عنوان یک وسیله بلکه به عنوان یک جراحی از درون قهرمان های داستان آنگونه صورت بگیرد که هم با روال داستان سازگار باشد هم با روحیات و خلقیات قهرمانان داستان....
داستان «بیژن و منیژه» از شاهنامه فردوسی در بین داستانهای جاویدان جهان نمونه ای بارز و بسیار خوش ساخت نگارنده ای است که گوئی از زیر و بم روانی و اجتماعی نه تنها زمان خود که از طبیعت و غرایز خوش و ناخوش «بشر» به طور عام آگاهی دارد. برای روشن شدن مطلب اجازه بدهید برویم سراغ قصه ای که از مجلس پرشکوه دربار کیخسرو و همراه ساز و شراب آغاز گردیده و به دشت پر از گراز منطقه «آرمانیان» در مرز ایران و توران کشیده شده است.
گفتیم که بیژن جوان، فرزند گیو دلاور و نوه جهان پهلوان رستم نامدار، در پیشگاه شاه و در حضور درباریان و سپه سالاران ایران خود را آماده جنگ با گرازهائی میکند که آفت زمین و کشاورزی سرزمین ایران شده اند و گفتیم که پادشاه کیخسرو این مأموریت بزرگ را به بیژن جوان واگذار می کند و بیژن را با وسایل و توشه سفر و هدایای شاهانه و از هم مهم تر با یک راهنما آگاه و «بَلَد» به نام «گرگین» به منظور معدوم کردن گرازهای وحشی می فرستند، وظیفه ای بس سنگین که از عهده هر کسی برنمی آمد... و گفتیم که چگونه بیژن با دلاوری تمام گرازها تنومند و وحشی را با گرز و تیر و کمان و شمشیر و خنجر از پا درآورد و شاخهای این جانوران را برای ارائه پایان مأموریت خود بر اسب وفادار خود «شبرنگ» می نهد، تا به حضور پادشاه و بخصوص پدرش گیو ببرد و این دلاوری و جنگاوری بی مانند را به سرداران دیگر نیز بنمایاند. ولی در عین حال گفتیم که چگونه وجود «گرگین» که در این سفر قرار بود راهنمای راه پر پیچ و خم جاده ها باشد نشان میدهد با نوعی رشک و حسد و ناباوری به پهلوانی و دلاوری بیژن جوان او را همراهی می کند، اما از همکاری با او در از بین بردن گرازها شانه خالی می کند: وحتی با پرخاش و کنایه به بیژن می گوید:
تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مَراین رزمگه را کمر
کنون از من این یارمندی مخواه
بجز آنکه بنمایمت جایگاه...
با همین جمله معترضه، فردوسی عملاً روحیه پرعقده و ناراضی و حسود گرگین را آشکار کرده و از طرفی پاکی و بی آلایشی بیژن جوان را به نمایش می گذارد که به جای خشم برگرگین با نیروی بیشتری انجام وظیفه می کند و کار را تمام می کند....
گردش چرخ داستان از همین جا آغاز می شود، گرگین که در واقع بدش نمی آید که بیژن در این مأموریت موفق نشود، بی توجه به اهمیت و مرگ و زندگی و سرنوشت این جوان درون بیشه میرود و با خیال راحت در کنار کاروان به استراحتت می پردازد؟! و در واقع از شرابی که با بیژن خورده است به قولی خمار شده و به خواب می رودو این در حالی است که بیژن جوان با تمام قدرت گرازهای وحشی را یکی پس از دیگری از پای درآورده است.
سرانشان به خنجر ببرید پست
بفتراک «شبرنگ» سرکش ببست
بیژن در اندیشه، بازگشت است و می خواهد هر چه زودتر خبر این موفقیت رابه شاه و سرداران ایران برساند:
که دندانشان پیش شاه آورد
تن بی سرانشان براه آورد
در میان این هیاهو و سروصدا و تیغ کشیدن و فریاد زدن ها...
بداندیش گرگین شوریده هُش
بیک سو به بیشه درآمد خَمُش
گرگین خمار و تازه از خواب برخاسته آرام از داخل کاروان که در بیشه بود بیرون می آید و ناباورانه:
همه بیشه آمد به چشمش کبود
برو آفرین کرد و شادی نمود
با شگفتی تن ها بی جان و سرهای بریده گرازها را می بیند، باورش نمی شود و به ظاهر خود را شاد نشان می دهد ولی در واقع:
بدلش اندر آمد از آن کار درد
زبد نامی خویش ترسید مرد
ممکن است که بیژن ساده دل و خوش نیت، رفتار ناشایست گرگین را فراموش کند، اما خود گرگین از اینکه نکند این عدم همکاری و بی توجهی و سرباز زدن از چنین فرمان شاهانه ای برایش گران تمام شود سراپا در وحشت افتاده بود...این جا فردوسی دو راهی را که «اندیشه بد و خرد ناپاک» انسان را از راه بدر می کند چنین میآورد اول:
سگاش چنین بد نبشته چنین
هیچ نکرد یاد از جهان آفرین
رفتار و کردار و افکارش چنان درهم ریخته بود که خدا را فراموش کرد، فردوسی با اعتقاد و یک ایرانی پاک نهاد هرگز حضور «جهان آفرین» را در اعمال انسانها از نظر دور نمی دارد، همان نیروئی که به انسانها پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک را همراه خرد ارزانی داشته است، و همان نیروئی که هر گاه از راه درست خارج بشوی جز بدبختی و بیچارگی چیزی نصیب نمی کند، به زبان دیگر توئی که مسئول اعمال خویش تنی، خوب کُنی به خُود کنی- بد بکنی به خود کنی...
و اما اگر به راه کج رفتی و برای کسی نقشه بد کشیدی:
کسی کو بره برکند ژرف چاه
سزد گرکند خویشتن را نگاه
به زبان دیگر، چاه کن همیشه خود در چاه میافتد...
اما فردوسی نیروی منفی بزرگتری را نیز وارد این معادله می کند:
دلش را به پیچید اهریمنا
بدی ساختن خواست بر بیژنا
مجموعه حسادت و وحشت از کار زشتی که کرده همانا «اَهرمن» است که در واقع همان اعمال ناپسندیده انسان است، سروکله اش پیدا می شود و حالا می بینید که چگونه شخصیت گرگین را تحت نفوذ خود میبرد.
حالت گرگین چنین است، اول از روی حسادت و سپس از وحشت روبروئی با سرداران و سپه دلاوران بخصوص «گیو» که با امید همراهی و پشتیبانی او از نور چشمش بیژن به گرگین اعتماد کرده است و از همه مهم تر روبرو شدن با شاه ایران است که شخصاً او را انتخاب کرده و همراه بیژن فرستاده همه اینها جمع شده است، چه کنم و چه نکنم؟!
در میان این کشمکش روانی فردوسی مسئاله سومی را پس از خدا و شیطان که همانا غرایز انسانی است نشانه می گیرد و در ارائه شخصیت گرگین بد اندیش می گوید:
زبهر فزونی بگسترده دام
فکرش را بکنید جوانی به پاکی و بی آلایشی بیژن با آن قدرت شگرف و تعهدی پابرجا بدون آنکه بداند در دام همراه مورد اعتماد خود گرفتار می شود
نبد بیژن آگه زکردار اوی
همی راست پنداشت گفتار اوی
بیژن بی خبر از همه جا، خوشحال و سرافراز از این موفقیت بزرگ در ابرها پرواز میکند و از این پیروزی در پوست نمی گنجد غافل از آنکه همراهش کینه توزانه در پی نقشه های شومی است، بیژن بلافاصله فرمان بزم میدهد و گرگین هم از روی خوش خدمتی در حالیکه در حال چیدن نقشه نابودی است بزم می گسترد و شراب و کباب و سفره رنگین می گسترد...
چو خورند از ان سرخ می اندکی
به گرگین نگه کرد بیژن یکی
بگفتش که چون دیدی این جنگ من
تواند کسی جُستن آهنگ من
جوان است و جویای نام، تأیید این جنگ شگفت خود را از همراه خود می خواهد از کسی که راهنمای اوست و به او اعتماد دارد بیژن در حال نوشیدن شراب است و سرمست از باده پیروزی که:
بدو گفت گرگین که ای نیکخوی
بگیتی ندیدم چو تو جنگجوی
توجه داشته باشید این همان آدمی بود که با بی اعتمادی به پایان ماجرا، رفت و خوابید و هرگز فکر نمی کرد که این جوان شاید در خط مرگ بیافتد حالا در مقابل این سوأل بله قربان گویان! و با بالا بردن حس غرور عملاً بیژن را بزرگترین جنگجوی جهان می نامد...مسلم است که:
دل بیژن از گفت او شاد و گشت
ندانست کَش دل چو پولاد گشت
بیژن در دنیای پیروزی خود غرق است و متوجه نیست که دل ترسو و وحشت زده گرگین پر از کینه و حسد است و با زور لبخندی بر لب می زند و در دل نقشه ها دارد...
بخوردند باده دوسه هر کسی
بکردند بازی و شادی بسی
فردوسی چیره دست ما را هم در بازی اَهریمن هم و اهورا وارد می کند، جوانی سرمست و مغرور و پیروز و آن سو زیردستی حسود، با هم شراب خورده و سرگرم شوخی و خنده و شادی هستند که در یک فرصت...
پس آنگاه گرگین به بیژن بگفت
که از شیر مردیت ماندم شگفت
برآید ترا این چنین کار چند
به نیروی یزدان و بخت بلند
گرگین زمینه یک نقشه شوم را طرح ریزی می کند، مجدداٍ کاری که بیژن در جنگ با گرازها کرده است را می ستاید و او را «شیرمرد» می نامد، و از طرفی «نیروی یزدان» پاک را در بخت بلند او و اینده بزرگ برای او پیش بینی میکند در حالیکه تمام حواس بیژن را بخود جلب کرده است و او را مست غرور کرده است، ظاهراً او را شایسته میداند که رازهائی را برایش بگشاید:
کنون گفتنی ها بگویم ترا
که من چند گه بوده ام ایدرا
چه با رستم و گیو و با گُسَتهم
چه با طوس نوذر چه با گژدهم
برای آنکه اعتماد بیشتر این جوان ساده و پاک و دلاور را جلب کند، از نامهای آشنا، از «رستم و گیو و طوس» و...نام میبرد که چقدر با آنها نزدیک بوده است و از اینکه:
چه مایه هنرها بدین پهن دشت
بکردیم و گردون بدان برگذشت
و با چاپلوسی و زبانی گرم می گوید که بعله! من با بزرگان ایران در همین حوالی چه خوشی ها کردیم و چه روزگاری گذراندم و حالا نوبت توست...
حکایت همچنان ...