حیات تازه مطبوعاتی (8) مرد قلم مطبوعات

by عباس پهلوان

 

 

من که همچنان ازقلم سبک و سیاق روزنامه نگاری و نوشته های متنوع اسماعیل پوروالی از دیرباز در دو سه صفحه مجله تهران مصور و سپس «بامشاد» خوشم می آمد در یک جلسه مطبوعاتی از دعوت او به کار با او بسیار خوشحال شده بودم ولی وقتی شنیدم که احمد شاملو «سردبیر» مجله بامشاد شده است، از همکاری با «پوروالی» منصرف شدم چون با انتقاداتی که از شاملو و اشعارش به تفنن در آژنگ می کردیم- با همه دوستی و آشنایی او با برادرم- به میل خود از قلم زنی در کنار اسماعیل پوروالی، خودداری کردم. ولی سردبیری «شاملو» هم در کنار پوروالی برایم تعجب انگیز بود.

آنطور که «پوروالی» می گفت: یک روز که در قسمت جنوبی در خیابان شاه آباد نزدیکی های کوچه ظهیر الاسلام که به خیابان اکباتان می رفت محل «بامشاد» را در چند اتاق بالاخانه مانندی اجاره کرده، و کلید آن را در جیب داشت، با احمد شاملو که آشفته و نگران بود روبرو شد. آن موقع «شاملو» با خانم دکتر طوسی حائری ازدواج کرده بود که در جامعه مطبوعات خیلی به این خانم احترام می گذاشتند و او به شدت «شاملو» را کنترل می کرد که دنبال «مواد» نرود و هه جا در تعقیب اش بود و «شاملو» مستاصل از کنجکاوی همسرش مرتب در حالت «گریز و تعقیب» بود. خانم طوسی حائری حتی به رفقای شوهرش را نیز شک داشت و می گفت: اگر رفقا به او «مواد» نرسانند او خود به تنهایی نمی تواند حتی یک نخود «مواد» هم برای خودش دست و پا کند و به همین علت رفقای او هم در مظان اتهام او بودند!

این کنترل به آنجا کشید که «شاملو» خانه را ترک کند و یا به قولی خانم دکتر حائری بیرونش انداخته بود و به خانه راهش نمی داد و او نمی دانست چه بکند با این که به تازگی به سناریونویسی برای فیلم های فارسی و تهیه دیالوگ برای سناریوهای دیگران با بعضی از استودیوهای فارسی همکاری می کرد و در این کار بدون رقیب بود و پول خوبی هم به او می پرداختند. ولی او زندگی درست حسابی هم نداشت.

در این شرایط خانه به دوشی و سرگردانی او بر حسب تصادف با اسماعیل پوروالی روبرو می شود که حالا صاحب یک امتیاز روزنامه مجله بود و یک دفتر اماده در خیابان شاه آباد تهران- شرح گرفتاری زناشویی شاملو- بخصوص موجب همدردی پوروالی با شاملو شد که او خود گریزان از زندگی زناشویی و خانه و زندگی خانوادگی بود. بهتر است این قسمت را از گفته های خود پوروالی بخوانیم:

«پس از اینکه من امتیاز نشریه «بامشاد» را گرفتم، چون در آن اوقات، محل روزنامه «پست تهران» در خیابان شاه آباد، به صورت یکی از پاتوق های روزانه من درآمده بود. از یکی از دلال های معاملات ملکی آن منطقه تقاضا کردم که در همان حوالی، جائی برای اداره، نشریه ام پیدا کند. جائی که او خیلی زود برای من پیدا کرد، بالاخانه ای بود در نبش خیابان شاه آباد یک خیابان فرعی مقابل کوچه ظهیر الاسلام روبروی مدرسه، دخترانه «شاهدخت» که به خیابان اکباتان می پیوست.

روزی که من آن را تحویل گرفتم. نیم ساعتی را تنها در اطاق های آن می گشتم تا در ذهن خود احتیاجاتی را که به تعدادی میز و صندلی و قفسه و نیمکت های کوچک و بزرگ داشتم، برآورد کنم. و وقتی غرق در این حساب و کتاب ها در آپارتمان را بستم و از پله ها پائین آمدم، به ناگهان چشمم به نیمرخ آشنای احمد شاملو افتاد که در چند قدمی من، پشت به پیاده رو و رو به مسیر اتومبیل ها به ظاهر با خود غرق صحبت بود.... و در حالیکه گاه به راست و گاه به چپ خود نظر می انداخت، با حرکات دست و سر و صورت خود، اینطور وانمود می کرد که گویا از جریانی کلافه شده است.

 من که چند دقیقه ای به او خیره شده بودم، بالاخره فریادم بلند شد: «احمد!» و او به ناگهان به عقب برگشت و همینکه چشمش به من افتاد پرسید: آقای پوروالی، شما اینجا چکار می کنید؟

گفتم من آمده بودم تا دفتر آینده نشریه بامشاد را بازدید کنم. ولی تو در اینجا چکار می کنی؟

او بدون معطلی جواب داد: راستش زنم مرا از خانه بیرون کرده است و حالا هرچه فکر می کنم به کجا پناه ببرم، می بینم هیچ جائی را ندارم، و در هر جائی با مشکلاتی روبرو هستم، مگر اینکه کنار خیابان بخوابم!

من بلافاصله جواب دادم ولی «تقدیر» تکلیف تو را معین کرده است! بفرما این کلید این آپارتمان چهار پنج اطاقه، هر اطاقی را که می پسندی برای خود انتخاب کن. فقط از منزل یکی از دوستانت برای خود رختخوابی بیاور...!

شاملو که به هیچ وجه وقوع یک چنین پیش آمدی را باور نمی کرد، پشت سر هم می پرسید: «اسمعیل جان، راست میگی؟ راستی راستی اینجا دفتر تو است؟ من براستی می توانم اینجا بخوابم؟!» و من در حالیکه کلید ساختمان را توی دستش می گذاشتم، گفتم من باید حتماٍ قسم حضرت عباس بخورم تا تو باور کنی هر چه می گویم راست است! اینجا نه فقط خانه، تو است بلکه محل کار تو نیز می باشد، زیرا من ترا سردبیر مجله بامشاد خواهم کرد!

شاملو در حالیکه از خوشحالی نمی دانست چکار بکند بی اختیار از پله ها بالا رفت.

...من وقتی فردا به دیدارش رفتم، نه فقط به او خبر دادم که مجله هفتگی «بامشاد» را دربست به او می سپارم، بلکه برای خودم نیز تصمیم گرفته بودم یک روزنامه روزانه بامشاد به راه بیاندازم.

با یک چنین مقدمه ای آنچه من هرگز تصورش را نمی کردم این بود که یک روز شاملو در چاپخانه ای که من در انجا روزنامه ام را درمی آوردم، به سراغم بیاید و بگوید: «اسمعیل جان، من برای هیچ کسی بیشتر از شش ماه کار نکرده ام! باید ترا خیلی دوست می داشته ام که حاضر شده ام به طور استثنائی برای تو نه ماه کار کنم. دیگر از امروز می خواهم کنار بکشم و بروم....» من که از این خبر سخت جا خورده بودم، گفتم: ولی دست کم آیا یکی را انتخاب کرده ای تا کارهای ترا دنبال کند و همان حقوق را بگیرد که من  به تو می دادم؟!

او در جوابم گفت: از این بروبچه هائی که دور و بر من می پلکیدند، هر که را بجای من بگذاری کار مرا دنبال می کند....! و قسمت این بود که ما از میان آنها «شهاب» را انتخاب کنیم»!

-2-

در هر حال آن روز «به فرمای» پوروالی و احراز سردبیری «بامشاد» یک شانس آسمانی برای او بود و فی الفور در یکی از اتاق های دفتر بامشاد مستقر شد و زودتر از آنکه «پوروالی» فکر می کرد مجله ای که- «توی جیب آقایان و کیف خانم ها» جا می گرفت! در عالم مطبوعات فارسی جلوه خاصی پیدا کرد ولی از همین جا خانم دکتر حائری طوسی همسرش هم او را گم کرد و بعد به کلی از زندگی با او منصرف شد. در همین حال دوباره شاملو به «مادر و خواهرش» پیوست، و با آنها زندگی می کرد. یکی از خواهرانش منشی «شجاع الدین شفا» مشاور فرهنگی دربار بود که حقوق ماهیانه مناسبی داشت. «شفا» آن روزها با ترجمه و انتشار ترانه های «بیلی تیس» شاعره یونانی- که در بیان احساسات و عواطف زنانه در ایران- شهرتی داشت و آن اشعار پیروانی که مشهورتر و سرزبان تر از همه در میان شاعره ها، فروغ فرخزاد بود که همان زمان با «پرویز شاپور» ازدواج کرد و با او به اهواز رفت که به واسطه شغل کارمندی شوهرش در وزارت دارایی، عهده دار اداره دارائی اهواز شد. اما فروغ پس از یک اقامت گویا یک ساله برای دیدن مادر و خواهران و برادرانش به تهران آمد و مدتی ماندنی شد.

همین زمان شعر «گناه» او در مجله روشنفکر چاپ شد که سروصدایی راه انداخت و متعاقب آن «فروغ» در مجله روشنفکر به سفارش «فریدون مشیری» مسئوول صفحه شعر آن مجله کار اداری و تهیه گزارش و مقالات را به عهده گرفت  و از سویی دیگر با شاعران مقیم تهران که آن روزها اشتهار فراوانی داشتند نظیر نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، نصرت رحمانی، و فریدون کار آشنا شد و از طرفی به شدت به ناصر خدایار سردبیر مجله روشنفکر دلبستگی پیدا کرد به حدی که خدایار روابط عاشقانه خود را با او به نام «شکوفه کبود» در مجله روشنفکر نوشت. فروغ در نتیجه این دوستی ها مطبوعاتی و با شاعران در تهران ماندنی شد و سپس زناشویی او با «پرویز شاپور» در حالی که یک فرزند پسر از او داشت به جدایی انجامید.

در زمان انتشار مجله «آتش» فروغ به وسیله خواهر احمدشاملو که دختر خاله سیامک پورزند بود با او آشنا شده بود.

این زمانی بود که سیامک با «ماندانا زند کریمی» ازدواج کرده و در آپارتمان دوطبقه ای واقع در یک خیابان فرعی در خیابان تخت جمشید نزدیک سه راه تخت جمشید و خیابان قدیم شمیران، در طبقه دوم آن زندگی زناشوئی را تازه آغاز کرده بودند. آمد و رفت مرتب من با آنها موجب شد که شبهای آخر مجله من با سیامک به منزلشان می رفتم و می ماندم. متوجه شدم که در طبقه پائین (هم کف) آن ساختمان «فروغ فرخزاد» به تنهایی زندگی می کند که راهرو این دو آپارتمان طبقه بالا و هم کف یک راه رو بود، گاهی شبی که با سیامک به آپارتمان او میرفتیم، می دیدم که فروغ در راهرو دور خود حلقه وار شمع روشن کرده و خود در میان شمع ها نشسته است بعضی شب ها سیامک که به واسطه دختر خاله اش هم با فروغ دوست بود. مدتی با فروغ گپ می زد و بعد به طبقه بالا آپارتمان خودش می آمد.

در تماس های اتفاقی ندیدم که «فروغ» از شعرهای شاملو حرفی و سخنی بگوید و متقابلاً نظری از «الف بامداد» درباره فروغ بخوانیم و بشنویم در آن زمان آنها از دو دنیای جدا بودند. فروغ از دنیای «اشعار چارپاره» نیمایی و یا به قولی ابداع دکتر خانلری و نادر نادرپور و توللی بود و شاملو از دنیای «قطعنامه» و شعر آزاد و از پای چوبه دار و اعدام شعری دکتر حمیدی شیرازی»!

(فروغ تا بعدها که با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز معروف، آشنا شد) بیشتر در دنیای شعری «نادرپور، کسرایی، ابتهاج، و حتی فریدون مشیری و فریدون کاره و تا حدی نصرت رحمانی بود و به کلی با دنیای «متعهد» و خاص شاملو متفاوت بود که شعرش را به «خسرو روزبه» قهرمان روز عضو توده تقدیم می کرد و یا برای «وارطان» مبارز توده ای شعر می سرود که حزب توده ادعا می کرد بر اثر شکنجه برای پافشاری در فاش نکردن نام رفقایش کشته شده است!؟

«شاملو» همان زمان با این که برای «فیلم های فارسی»- آن روزهای دهه پیش از 1340- مبتذل ترین داستان های سینمایی و یا محاوره های پیش پاافتاده جنوب شهری را می نوشت ولی هیچگاه شعرش را آنطور که خودش مدعی بود، از آن جایگاه بالا و فاخری که خود تصورش را داشت و انتخاب کرده بود، پائین نیاورد و عاشقانه های او به غیر از همه شاعران دیگر، پس از آشنایی با « آیدا» و سپس ازداوج با او در قالب و نام « آیدا» بود و مجموعه شعرهایش هم با نام «آیدا» تمام دلبستگی های شاملو و حلقه اتصالی او با اجتماع و زندگی و کار و چپ نمایی هایش. با این حال موجب نشد که «شاملو» به سردبیری موفق خود در «بامشاد» و سپس کتاب هفته و ماهنامه اطلاعات ادامه دهد.

«شهاب» که هنگام سردبیری شاملو در بامشاد در کنار او و گاهی در تعینن اشعار و خرده ریزهای ادبی به عنوان دستیار گاه گداری نه مستمر با «شاملو» کار می کرد. او شاعر متوسطی بود. از جمله همشهری های دوست آنزمان من و پرنگ در مجله آتش حضرت دانش فروغی بود. «شهاب» همه انچه از کار مطبوعاتی می دانست به طور ناقص، از شاملو و مجله بامشاد بود و به عبارت دیگر از کار مطبوعاتی سررشته ای نداشت، به خصوص از بامشاد که سنگ بنیانی آن را شاملو- تحت نظر «مرد مطبوعات و قلم»- اسماعیل پوروالی گذاشته بود. شهاب حتی در طول همان حدود ماه هایی که شاملو عهده دار سردبیری «بامشاد» بود سعی نکرد تا از او بیشتر بیاموزد و به چم و خم انتشار مجله و کار مطبوعاتی آشنا شود. چون حتی تصور نمی کرد که روزی او را به روی صندلی «سردبیری بامشاد» بنشانند!

-3-

آغاز انتشار روزنامه «بامشاد» که «پوروالی» با دوستان خود بهرام بوشهری پور  و تورج فرازمند آن را به صورت یک «اهرم موثر مطبوعاتی» روزانه در تهران منتشر می شد. به دعوت مدیر بامشاد و هم بهرام بوشهری پور و تورج فرازمند، من نیز به این گروه پیوستم که با ما «پرویز آزادی» نویسنده هم بود و چنانکه در جایی همین خاطرات شرح داده بودم همان زمان من در روزنامه «مهر ایران» ستون بررسی روزنامه را هم می نوشتم که به سفارش پوروالی اصرار و بوشهری پور همان ستون را به عنوان «شیخ عباس نقال» در بامشاد روزانه ادامه دادم.

در این دوران بود که من نه تنها از «پوروالی» بلکه از او نویسنده و روزنامه نگار با تجربه  و با ذوق: بهرام بوشهری پور و تورج فرازمند نیز بهره مند شدم.

در این دوره خاطراتی به یادم مانده است یکی در مورد دوستم پرویز آزادی است که بر حسب تمایلات سابق چپی اش نویسنده انتقادی بود.

دفتر روزنامه بامشاد در نبش خیابان شاهرضا و جاده شمیران و به قول معروف سه راه شمیران بود که ایستگاه خط قلهک و شمیران درآنسوی خیابان و نبش خیابان در جاده قدیمی شمیران بود که غروب مرکز رفت و آمد فواحش به قول امروزی ها «زنهای خیابانی» بود که از دردسرهای شبانه آنها بوق و بوق بازی های ممتد برای دعوت این زنها بود و گاهی نیز «پرویز آزادی» به تماشا می ایستاد. از جمله تکیه کلام مقاله ها «آزادی» یکی این بود که هر چی می نوشت گریزی به خارج می زد و می افزود در کجای دنیا (گاه می نوشت اروپا، آمریکا) چنین وضعی دیده می شود که در این خراب شده هست!!؟

چند بار خود «پوروالی» روی این قسمت و رجوع به خارج کشور به خارج خط کشیده بود و یک شب پرویز آزادی در مورد همین زنهای خیابان نبش سه راه شمیران نوشته بود و توصیفی از اتومبیل ها و داد و هموار رانندگان اتومبیل های کرایه ای شمیران که ناگهان فریاد پوروالی از فرط عصبانیت داشت طاق سقف را سوراخ می کرد و به «آزادی» پرید: تو کجای دنیا رفته ای؟ و حتی از سید ملک خاتون و تا شابدوالعظیم هم آن ورتر نرفته چرا در هر مقاله ای می نویسی در هیچ کجای دنیا اینطور نیست. همین امشب در مورد این زنها نوشته ای که «در کجای دنیا اروپا و آمریکا چنین وضعی دیده می شود» خیلی هم هست! از این بدترش هم هست! زنها از این ناجورتر هم توی خیابان برای مشتری قدم می زنند و اتومبیل هایی که می خواهند بلندشان کنند. برایشان بوق های ممتد به صدا در میاورند!؟

ما و سایر دوستانمان از این برخورد و ژست مظلومیت «آزادی» و هوار هوار مدیر از خنده روده بر شده بودیم.

آن شب بوشهری پور که آدم شوخ و طعنه زن و متلک پرانی بود گفت تو که از صبح اینجایی و در دفتر بجای انتقادنویسی با یکی دوتا از آنها روی هم بریزو دعوتشان کن که با هم یک پپسی و یا چای صرف کنید!!

پرویز آزادی که همچنان در آن حالتی که «مغضوب» واقع شده و قیافه مظلومانه ای داشت: فقط گفت: چشم! اما تا زمانی که من هم با «بامشاد» کار می کردم و آن دفتر برقرار بود، چیزی در این زمینه از آزادی ندیدم!

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
sam ebrahimi