هزار مصیبت است و یک فریاد نیست

by پرویز قاضی سعید

 

 

 

 

کوچ از وطن، اجباری بود. بدون هیچ توجیه قابل توضیح و تشریحی در 38 سال پیش چنان شرایط وحشتناکی بر ایران آرام و زیبای ما، بر مردم متمدن و خونگرم و صمیمی ما حاکم شد که نمی توانستی باور کنی این وحشت عظیم را که ناگهان مانند توفانی با سرعت غیرقابل محاسبه ایران را فرا گرفت، از کدامین سوی و سمتی، وزیدن آغاز کرده است! تاجر بازاری، کارمند معمولی، مدیر کل اداری، وزیر و وکیل، همه شتابزده در حال گریختن بودند بی آنکه خود درنهان و در ذهنشان، خروج از ایران را «فرار» بنامند. یک گریز ناخواسته و پیش بینی و برنامه ریزی نشده بود. همانگونه که آدم ها شتابزده از توفانی که می رسد از راه و یا از سیلی که جاری می شود، می گریزند و فقط در فکر نجات جان خود هستند نه مبلمان زیبای خانه اشان نه به فکر مجسمه هائی که مثلاً سالها برای تزئین خانه خود جمع اوری کرده اند و نه فرش ها و تابلوها، فقط برای نجات جانشان و با تکیه به حساب بانکی و محاسبه اینکه با آن، مدتی که این سیل یا توفان هست، می توانند گوشه امنی برای زندگی خود بیابند تا توفان و سیل آرام گیرد. اما این بار طبیعت و خشم طبیعت نبود که مردم را فراری می داد. چیزی مانند یک «جادو» بود. یک «وحشت ناشناخته»! که اگر می پرسیدی از چه می گریزی پاسخی نمی یافتی «وحشت» بود و «سرگیجه»؟!

ایرانی ها سرازیر شدند به همه نقاط دنیا، فرانسه، انگلستان، امریکا، آمریکای جنوبی، آفریقای جنوبی، استرالیا حتی «نیوزلند» که برای بسیاری هنوز و همچنان ناشناخته بود. در میان فراریان بچه های کوچک هم بودند، نوجوانان هم بودند، جوانان هم بودند، کهنسالان هم بودند، اما بسیاری از پدران و مادران در وطن ماندند. از خانه و زندگی خود، از زادگاه خود دست نکشیدند. آنها یک خانه می شناختند به نام ایران و حاضر نبودند که به هیچ قیمتی آن خانه را، آن زادگاه را ترک کنند. راحت و آرام اما با غمی جانسوز درنهان می گفتند: «این جا به دنیا آمده ایم و همین جا هم خواهیم مرد. خدا بزرگ است». اما خدا بزرگ نبود! اصلاً خدائی در کار نبود، اگر هم بود، آن خدای عادل و مهربانی که آنها می شناختند، نبود. تازه سالیانی دراز طول کشید تا دریابند خدا عادل و مهربان هم نیست. خدائی است کور و کر و یا خدائی است ستمکار!

آنهایی که وطن را ترک کردند، سرنوشت های گوناگونی یافتند. بچه های کوچک ما تبدیل شدند به نوابغی که جهان به ستایش آنها پرداخت و یا به جوانانی که نمی دانستند که کیستند، از کجا آمده اند! پدر و مادر یعنی چه؟! خانه مادری و پدری چه معنایی دارد. زادگاه مصنوعی غریب، ناآشنا و گاه مضحک برای آنها وجود داشت! بزرگترها به هر کاری دست زدند. هر کاری که می توانستند. اما شگفتا که اکثر مردها خانه نشین شدند و اکثر خانم ها مردانه آستین بالا زدند به سخت ترین کارها پرداختند تا همان چهارچوبی را که در زادگاه داشتند، حفظ کنند.

 ایرانی وجودش را در هر نقطه جهان ثابت کرد: در علم، در دانش، در تجارت در هنر و فرهنگ هنرمندانی خلق کردند جهانی، نویسندگان جهانی، نقاشان جهانی، پزشکان برجسته و اساتید دانشگاه و در کوتاه ترین کلام نشان دادند و ثابت کردند که ایرانی به معنای واقعی «تافته جدا بافته» است. با هوش است و متمدن و پیشرو است و فعال....و صد البته مثل هر جامعه و دیگر، در هر گوشه جهان، کلاهبردار هم داشتند! پشت هم انداز هم داشتند! قاچاقچی سازشکار هم داشتند. اما مثل بسیاری از مهاجران دیگر نه فقط به «بدنامی» مشهور نشدند که اقلیتی قابل ستایش، خود را معرفی کردند.

اما آنهایی که در ایران ماندند؟! چه بلائی بر سرشان آمد؟! چه شد که به این روز افتادند؟ اعتیاد، فحشا، دزدی، آدمکشی، آدم ربائی، چاقوکشی، زورگوئی و...! ویرانی زادگاهشان زادگاه سبز و خرم و پیشرفته ای که به آنها رسید، تبدیل به یبابان شد، شهرهای آبادی که برای آنها ماند، تبدیل شد به ویرانه های که گوئی از عصر حجر باقی مانده است. مدارس ویران گشت، یادگاری های بزرگ مانند «مدرسه امیر کبیر» تبدیل شد به جایگاه سگان ولگرد و معتادان و بی خانمانان. دشت های سبز و خرم اطراف شهرستانهای بزرگ تبدیل شد به در اردوگاه «بی خانمان ها» لشکر گرسنگان پشت دروازه هر شهر بزرگ اردو زدند و آماده اند برای روزی که بتوانند به داخل شهر سرازیر شوند و به غارت بپردازند!

 ارتش شجاع ایران، ارتش نجیب ایران، ارتش کار آزموده ایران که با پیشرفته ترین ارتش های جهان، برابری می کرد و یکی از پنج ارتش نظام مند و قدرتمند جهان بود، نیمی کشته شدند و آنها که ماندند گوئی ضربه ی مغزی خورده اند، افسرده و پریشان، گیج ماندند که نمیدانند آنچه که دیروز داشتند خواب و خیال بود و با حقیقت اسفبار امروز یک کابوسی غیر قابل باور است. نجابت ذاتی و قابل ستایش زن و دختر ایرانی از میان رفت! آن هایی که جوان و زیبا هستند، درصدد یافتن شوهری پولدارند! آنهایی که پا به سن گذاشته اند، پریشان و حتی به امید «صیغه» یک هفته ای، با مردی پولدار؟!

پولدار؟! پولداری معنا و مفهوم خود را از دست داده است. پولداران زمانی که ما و دیگران ایران را ترک می کردیم، نابغه های کارآفرینی بودند که با «اندیشه و پشتکار» خود به ثروت رسیده بودند. صاحبان کارخانجاتی بزرگ ایران به معنای واقعی از «صفر» شروع کرده بودند و یا بهره گیری از محیط امن و آسایش خیال توانسته بودند کارخانجاتی به عظمت «ایران ناسیونال» و «ارج» و «آزمایش» و کارخانجات نورداهواز و...و...برپا کنند و از راه «حلال» به ثروت برسند. اما ثروتمندان امروز ایران «دزدانی قهار» هستند! کلاهبردارانی زد و بند چی! آنهایی که شرف و آبروی انسانی را- حتی همان مذهبی را که سالیان دراز از روی ایمان و فروتنی قبول کرده بودند، زیر پا نهادند. «ایمان» را- یعنی همان «اسلام» را- وسیله رسیدن به پول ساختند. حالا معنای پولدار در میان مردم ایران، یعنی دزد و غارتگر! حتی بدتر و زشت تر از «دزد سرگردنه» غارتگر مردم، که اسلحه آنها «اسلام» است و ریختن خون!  و مصادره مال مردم، بالا کشیدن زمین های ملی، ویران سازی جنگل ها و رودها و هزار مصیبت دیگر.

حالا جمعی دلسوخته- که نه در آن زمان و نه در این زمان و نه در وطن و نه در هجرت- جز از راه خدمت به مردم نان نخورده بودند، نمیدانند از کدامین زاویه و دریچه به وطن به مصیبت نشسته خود، نگاه کنند؟! همه جا ویرانی است. همه جا غارت زدگی است، همه جا دزدی است. «سپاه»- که مثلاً برای «حفاظت از اسلام محمدی» به وجود آمده بود- دویست کیلو و پانصد کیلو تریاک و هروئین قاچاق می کند و برای اینکه آنها را به فروش برساند، بچه های بی گناه مدارس را معتاد می کنند. حالا زنهای کارتن خواب، بچه دار می شوند، تا بچه ها را بفروشند و پولی را برای خرید مواد مخدری بدهند که «سرداران» قاچاق می کنند!

آنهایی که این بچه ها را می خرند، نه از راه خیر، و برای انسانیت است که بچه هارا به «قاچاقچیان اندام انسانی می فروشند تا قلبش را از سینه درآورند و بجای قلب از کار افتاده دزدی، در سینه او کار بگذراند. کلیه بچه را از بدنش بیرون می آورند که تا یک آدم پولدار زنده بماند به دزدی و غارت و جنایت خود ادامه دهد، جنایت از انسانها هم عبور کرده است. الاغ هایی را که در دوران گذشته از قبرس وارد می کردند تا نسل حیوانهای ایران را اصلاح کنند. حالا به عنوان  گوشت، گاو به مردم فروخته می شود. جوانهای این نسل، غروب ها و شب ها، سگ های ولگرد را زنده زنده پوست می کنند و از این جنایت فجیع فیلمبرداری می کنند و در سایت های «همگانی» به نمایش می گذراند تا «شجاعت»! خود را نشان دهند!؟

....سرگیجه می گیرم از این همه حوادث! دلم خون می شود از کشتار «کولبران» که خود واژه تکان دهنده ای است. یعنی انسانی پیر یا جوانی یک پا بار سنگینی را بر کول می گذارد و از سرما و گرما و کوه ها و دره ها را- با آن بار سنگین- می پیماید تا لقمه ای نان برای خانواده خود تهیه کند. می بینیم و می خوانیم هر روز و هر روز و در حیرت می مانیم که این ملت همان ملتی است که روز سی ام تیر زمان کودکی های ما کف خیابان دست در دست می خوابیدند تا از حرکت تانک ها جلوگیری کنند؟! آیا این همان ملتی است که در تمام منطقه خلیج فارس، هیچ شیخی جرأت نمی کرد جز با احترام نامی از آنها ببرند؟! تعجب می کنم از کردها و لرها که با دست خالی جلوی لشکر جرار انگلستان را گرفتند؟! از بلوچ ها که روزگاری یکی از آنها نام «دادشاه» ارتش ایران را ماه ها در «تنگه سرحه» به بازی گرفته بود؟! تعجب می کند که ایا این ملت همان ملت است که یک ستارخان و باقرخان آمدند و تهران را گرفتند و در....و...نه نمی توانم باور کنم! راستی چه بلائی بر سر مردم ما آمده است؟! چه بلائی؟!

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
sam ebrahimi