دروازه های طلایی

by عباس پهلوان

در «دروازه های طلائی» (2) که ادامه خاطراتی از خانم «ایرن» در «مثلاً خاطرات» این بنده بود به طور عمده بقیه خاطرهایی از «ملکه صحنه تئاتر» فهرست وار، مرور شد. چون روابط نزدیک تری جز همان دوره فعالیت «تروپ جعفری» با وی نبود، که وارد بسیاری از مسائل نشده باشیم که اکثر آنها هم «شایعه سازی در محافل هنری» و به خاطر هدفی و برای دستیابی به چیزی و به خصوص رقابتی برای  دستیابی به خانم «ایرن» بود که به طور اختصار مطرح می شد.

از جمله پس از انقلاب، دادستانی انقلاب که همه خانم های هنرپیشه را متهم به «فحشا» می کرد و به دلیل و سندی هم احتیاج نداشت و هرگونه تکذیب و یا انکاری را هم نه می پسندید و نه می پذیرفت!

محافل هنری، محیط های تهیه فیلم، فضای تماشاخانه ها و حتی محوطه داخلی و خارجی رادیو و تلویزیون ها خالی از برخورد ها و آشنایی ها و بالاخره بگو مگوها و ماجراهایی نیست ولی عموماً کمتر در اصل فعالیت هنری تهیه فیلم، به روی صحنه آمدن نمایش، خلق یک اثر هنری و اجرای یک برنامه (حتی در سطح ضبط یک برنامه موسیقی) اثر گذار است. بدیهی است اگر این محیط های هنری، فضا تئاترها و سینماها و اپراها از آن میزان آزادی روابط میان افراد برخوردار نباشد هرگز نمی توان حتی یک کار کوچک انجام داد و یک اثر هنری آماده کرد و حالا چه برسد به «یک خلق اثر هنری». محیط سانسور و بدبینی و سوءظن آفت این گونه فعالیت هاست به خصوص که در ایران هر پچ  پچ ساده ای به راحتی مثل غلطیدن یک گوله برف از دامنه تپه ای به یک «بهمن» بزرگ مبدل می شد. ناگفته  نماند که بعضی از شایعات و حرف های پنهانی همیشه مضر نیست و موجب شهرت بیشتر هم میشود. همان زمانها اگر هم اهالی هنر، ولو به ندرت آنرا تکذیب و یا نادرست می دانستند و یا، با لحنی بود که باز جای بهره برداری به نفع اشان بود.

ولی در چنین محیطی خیلی از خانم های هنرپیشه و هنرمندان سعی می کردند «منزه» بمانند البته کسانی هم بودند که با نوع فعالیت خود و حرکات و اطوار هنری!! به این شایعات دامن می زدند!

یادم می آید همان زمان چاپ عکس با بیکینی و عریان شدن «ایرن و تهمینه» من در مجله «امید ایران» چند نشریه دیگر فعالیت مطبوعاتی داشتم (دهه 1330 تا 1342) روزی علی اکبر صفی پور مدیر مجله امید ایران اصرار در اصرار که با خانم شمس خواننده معروف آن زمان گفتگویی داشته باشیم. تا بالاخره روزی هم با خود او و همراه با «ملک عراقی» عکاس مجله به منزل خانم شمس رفتیم. این خانم، آن زمان خواننده مشهور رادیو ایران بود. دست بر قضا نصرت الله معینیان مدیر کل انتشارات و رادیو نیز به گفته ها و مراوده های افراد رادیوئی (بخصوص خواننده ها) خیلی «حساسیت» داشت.

آن روز پس از انجام مصاحبه «صفی پور» مدیر مجله از خانم شمس پرسید: این روزها از بعضی از چهره های سینمایی و تئاتری و عکس هایی با مایو یک تکه و دوتکه  چاپ شده است. آیا شما هم موافقید که هنرمندان نیمه عریان شوند و یا عکس هایی با مایو یک تکه و دوتکه ازشان چاپ شود. آیا شما هم به این عده از هنرمندان می پیوندید؟

خانم شمس گفت: هیچ مانعی ندارد و مثلاً خود من حاضرم!! چیزی که آن زمان از خواننده سنگین و رنگینی مثل خانم «شمس» بعید می دانستیم ولی او از کار هنرپیشه ها استقبال کرد و بعد در نهایت گفت: خود او هم حاضر است به جمع این هنرمندان سینما بپیوندد. سپس همان جا و در همان اتاق پذیرایی در میان تعجب هئیت «امید ایرانی ها» ناگهان فی المجلس پیراهنش را بیرون آورد و در حالی که «کرست» به تن داشت- پوشش نسبتاً کلفتی که علاوه بر شورت و سینه بند، خانم ها برای جمع و جور شدن بدنشان آنرا به روی آنها به تن می کنند- چند ژست گرفت و عکس انداخت و همان هفته نیز، در مجله هم چاپ شد.

هفته بعد مدیر کل انتشارات و رادیو با توبیخ خانم شمس او را از رادیو اخراج کرد. او درست می گفت که: چنین عکس هایی- حتی اگر با مایو و در کنار دریا و استخر هم باشد برای لااقل خواننده ها، مناسب نمی دانست؟!!

 

-2-

«ایرن» که به راحتی خود را از قید و بند تئاتر فردوسی و سعدی و حال و هوای نمایشنامه استادش «نوشین» رها کرده و با بی تفاوتی و خونسردی نوعی موج تئاتری «دکتر والایی» در تماشاخانه تهران- نمایشنامه های کاباره ای مانند «جاده زرین سمرقند» را از سرمی گذراند! دیگر تئاتر برایش مطرح نبود و حتی در سینما نیز سنت شکنی می کرد و خصوصیات هنرپیشه های تئاتر و سینما را با، بی تفاوتی کمتر رعایت می کرد.

روزی به طور خصوصی دعوت شده بودیم برای فیلمبرداری از صحنه ای از فیلم «بلوچ»، صحنه ای بود که هنرمندان فیلم «بهروز وثوقی» که در فیلم یک فرد بومی است به وسیله زن شهری «ایرن» اغوا می شود. صحنه ها به مرور چنان با بازی ایرن برای «تصاحب مرد بلوچ» سکسی و پرهیجان پیش می رفت که بهروز وثوقی ناگهان دید که استودیو غیر از فیلمبردار و کارگردان و منشی صحنه چند نفر دیگر هم هستند و طبیعی بود که ناراحت شد بطوری که کارگردان ما و هم سایر دوستانش و دیگران را به بیرون از استودیو هدایت کرد و ایرن و بهروز و نعمت حقیقی فیلمبردار را تنها گذاشتیم تا دیگر از حضور دیگران خجالت نکشند (ولی چندین صحنه بی پروای هم آغوشی از نسخه اصلی فیلم به وسیله خود کارگردان حذف شد) ولی با این وجود این معاشقه های سینمایی و هم آغوشی از جمله صحنه های فراموش نشدنی یک فیلم های فارسی بود.

نظیر چنین صحنه هایی البته در فیلم های فارسی کم نبود که به ظاهر فیلمبرداری برای فیلم بود، فی المثل در فیلمی که هنرمند معروف داوود رشیدی- آن زمان که هنوز مقام پردرآمدی در تلویزیون ملی نداشت- به عنوان هنرپیشه در فیلمی بازی می کرد. در صحنه ای قرار بود که او با هنرپیشه زن فیلم، ضمن معاشقه  و هم آغوشی مثلاً به دختر تجاوز کند، اتفاقاً کارگردان برای این فیلم هم یک چهره تازه را برای فیلم انتخاب کرده و که یک اسم سینمایی هم برای او درست کرده بود و به نام «وجستا» (سوسن سرمدی). همه چیز برای هنرنمایی داود خان رشیدی آماده شده بود که او شروع کرد ولی پس از دقایقی دست بردار قضیه نبود تا واقعاً «تجاوز» کرد!! در تمام مدت که نامبرده مشغول «هنرنمایی تجاوز» بود! کارگردان با عجله به غیر از فیلمبردار همه را از استودیو بیرون کرد که «تجاوز»ختم به خیر شد!!

یکبار هم «کارمن اسکویی» در فیلم «زن باکره» به کارگردانی ذکریا هاشمی و یا فیلم «بی حجاب» با ایرج قادری همبازی بود که گویا خجالت می کشید که «معاشقه» بی پروایی را جلوی دوربین داشته باشد. کارگردان (خود هنرپیشه اول مرد بود) تمام آدم های اضافی را از صحنه (استودیو) خارج کرد و بعد هم با نیم بطر کنیاک او را آماده کردند که «بی پروا» در آغوش هنرپیشه اول «فیلم» بازی کندولی تا آنجایی که ما می دانستیم و ذکریا هاشمی و ایرج قادری را می شناختیم آنها به «این نون و ماستی» با چنین صحنه هایی را از دست نمی دادنند!؟ بعدها مدتی «کارمن اسکویی، از فیلم فارسی دور بود. بعدهم فقط با نام «کارمن» رل هایی به عهده گرفت.

اما «ایرن» فیلمی را که باب میلش نبود، می پذیرفت و بعد هم که در فیلم فارسی حضور موثری پیدا کرد ولی با ورود تعداد زیادی دختر و زن اغلب خوشگل و جوان- که به فیلم فارسی کشیده شده بودند- روبه رو شد که آنها در بدو امر رل های بی پروا را نمی پذیرفتند ولی (ایرن) از آن استقبال می کرد و از آن جمله بود «تختخواب سه نفره» با نصرت کریمی که از اسمش معلوم بود که یک مثلث سکسی است. مردی که دو زن داشت همین موضوع فیلم را در فیلم «محلل» هم با نصرت کریمی دوباره تجربه کرد که این فیلم برای تهیه کننده آن (مهدی میثاقیه) و کارگردان و بازیگری چون (نصرت کریمی) و بازیگر زن آن (ایرن) بعد از انقلاب اسلامی دردسرساز شد. چه بسیار «مهدی میثاقیه» را- که از تهیه کنندگان معتبر فیلم فارسی بود- در زندان شکنجه کردند و نصرت کریمی را- به عنوان این که به مقدسات و«اصول شرع مبین اسلام» و چگونگی «سه طلاقه کردن زن در اسلام را به استهزا کشیده است» آزار رساندند.

(اگر شوهر بخواهد دوباره با زن سابق خود که سه طلاقه کرده است، ازدواج کند حتماً آن زن باید به عقد (یا صیغه) عقد منقطع یک مرد دیگر دربیاید  و سپس از او طلاق بگیردو پس از اتمام زمان «عده» به عقد شوهر اول خود دربیاید) نصرت کریمی به واسطه فیلم «محلل» به بهانه این که به مقدسات اسلامی «توهین کرده است بعد از انقلاب مدتها زندانی بود. حکم شرعی قطع دست راست او داده شد که سناریو «محلل» را نوشته و این اصل اسلامی را با نقش خود و ایرن به استهزا و سخره کشیده بود!!

«ایرن» علاوه بر آن یک فیلم دیگر هم با نصرت کریمی در فیلمی از «پرویز نوری» منتقد سینمایی بازی کرد به نام «حکیم باشی». او قبلاً نیز در فیلمی از منتقد معروف سینمایی «روبرت آکهارت» و سردبیر مجله «ستاره سینما» در مقابل ذکریا هاشمی بازی داشت و هم چنین در فیلم دیگری به نام «تعقیب تا جهنم» باز هم با ذکریا هاشمی که روابط آنها بی حرف و حدیث نبود.

هم چنین در فیلمی «خروس» با سعید راد که او با اکثر زنانی که در فیلم بازی داشت «مسئله» پیدا می کرد و از جمله در همین فیلم، با «ایرن».

 

-3-

چنانکه گفتیم اولین ازدواج ایرن در حالی یک دختر ساده ارمنی مقیم «بابلسر» با «محمد عاصمی» بود. عاصمی هنوز به شهرت سالهای بعد نرسیده و به «شاعر قهرمان» یا «شاعر خلق» ملقب نشده بود و خود با همسرش همان دختر ارمنی به «گروه استاد تئاتر ایران عبدالحسین نوشین» نپیوسته بودند.

چنانکه می دانید اولین هنرپیشه های زن تئاتر که شهامت به خرج دادند و به روی سن تئاتر آمدند. از هنرمندان هموطن ارامنه ما بودند. ایرن هم از چنین استعدادی برخوردار بود و شانس اش این که در زیرنظر استاد زبردستی چون «نوشین» و در کنار همسرش به کار نمایش پرداخت و خیلی زود جزو چهره های هنرمند تئاتر ایران شد.

جالب این که در تمام مدتی که آن دو  در تهران به ظاهر با یکدیگر قهر بودند محمد برای «ایرن» شعری نسرود. چنانکه نوشتیم «سیماجان» نامه هایی بود که محمد به این اسم در واقع خطاب به ایرن در مجله امید ایران می نوشت. آن زمان از جمله پرخواننده ترین مطالب مجله بود.

محمد عاصمی، آن زمان اصرار داشت ایرن به زندگی خانوادگی برگردد. او بعدها در منظومه ای بلند «قصه آقا ببو و خانم سونچکا» این عشق خود را از آغاز آشنایی و شروع زناشویی توصیف کرده که برادر گرامیش دوست ما محمود عاصمی آن را در مجموعه اشعارش گنجانده است، همراه با تصویری از «محمد و ایرن» (نقاشی از آن دو و از زنده یاد استاد زمان زمانی) به عنوان یک « قصه خوب برای بچه های خوب» که قصه این دو چنین آغاز می شود:

«آهای آهای فقیرا. به قفل و بند اسیرا. آهای زنجیر به دستا، آهای اسیر مستا/.

(محمد بعد یادی از شبهای زمستون می کند که پای کرسی جمع می شدند): می خندیدیم و می گفتیم. قصه ها، می شنفتیم. از حموم های جن دار. از پری های پردار. چه قصه های شیرین. تو اون شبهای سنگین. تو این شب زمستون. دلم می خواد. قصه بگم براتون. (سپس عاصمی قصه اش را با توصیف «آقا ببو» که خودش باشد ادامه میدهد):

«یه مرد قد بلند بود. که قد کشیده بود زود. اسمشو گذاشتند «ببو». بشنو و هیچ نگو. او خیلی بد ادا بود. یک پارچه بلا بود. وحشی و تند و شیطون. شیطون اون هم چه شیطون؟!. مزاجش آتشین بود. مثل سکنجبین بود. ترش و شیرین ملس بود. همین براش بس بود.

یواش یواش قد کشید. شد یه جوون رشید. اینور و اونور می رفت. با شاخه ها ور می رفت. جنگل زیر پاش بود. هر جا می رفت جاش بود.

درختام دوستش داشتند. سر به سرش می ذاشتند. دستهاشون رو باز می کردند. موهاش رو ناز می کردند. تو جنگل آواز می خوند. آواز بی ساز می خوند. آواز نبود آتیش بود. از هر آوازی پیش بود. چونکه حرفهاش آتیش داشت. واسه خیلی ها نیش داشت.

با آن که سنش کم بود. نه وقت درد و غم بود. به جای شیرینی و قند. به اون دادند حبس و بند. تو یک شب زمستون. از اون شبای شیطون. شبای سرد و تاریک. که می لرزیدند تیک و تیک. بردنش کنج زندون. بستنش تو هلفدون. چون قفل و زنجیر رو دید. بیچاره خیلی ترسید. آخه خیلی جوون بود. ترسش هم از همون بود. قفل پاهاشو می بوسید. کنج زندون می پوسید.

(پس از این محمد عاصمی به چگونگی آشنایی با دختر چشم عسلی را چنین شرح می دهد).

-« جونم میگه واسه تون. همین ببوی شیطون. که قلب ساده ای داشت. توش مهربونی می کاشت. یه روزی از روزها. رفته بودش به دریا...

تو نگو توی دریا. یه دختر بود مثل ماه. گیساش قدکمون بود. هر چه می گفت همون بود. رنگ چشاش میشی بود. خودش مثل پیشی بود. زبونش تیز و برا. خودش یه عالم بلا. اونم می خواست از قضا بشه ملکه دریا. ببو وقتی که دیدش. یهویی پسندیدش. قلبش یهو ریخت پائین. چشاش شد داغ و سنگین. دختره هم اونو می خواست. بدون هیچ کم و کاست. وقتی که خوب نگاش کرد. چشاش این راز و فاش کرد. آن روز هیچی نگفتن. رفتن خونه شون خفتن.

حالا ببو تو زندون. افتاده بود یاد اون. چشارو می بست می دیدش. یواشکی می خندیدش. تا آن که در زندون. تموم شد اومد بیرون. اول کاری که کرد. سوی دریا سفر کرد. دختره هم منتظر بود. از حالش باخبر بود. وقتی ببو رو دید. به روی ببو خندید. دستاشونو دراز کردن. بغل هاشو نو واز کردن. نمی دونم چی شنیدن. که همدیگرو بوسیدن.

* (با این آشنایی کنار دریای مازندران با امید بیشتری که بهار بیاید):

اما باز اون حریفون. ببو رو بردند زندون. این دفعه دیگه نترسید بلکه به اونها خندید. اما تو زندون همه ش. به فکر دختر بودش. جای بوسه رو دست می کشید. زیر لبی می خندید. رسید نوبت گشت. تا آن که اینهم گذشت. باز یه وقت شدند با خبر. از اینور و از اونور. که ببو و دختره ناغافلی. بالاخره خیلی مهربون تر شدن با هم زن و شوهر شدن.

* (دوره طلائی این دختر و پسر جوان در کنار دریا و کوه و جنگل. دست توی دست هم می رفتند. سرخوش و مست و شنگول و منگول بودند. و می رقصیدند، شبها در کنار دریا با هم خلوت می کردند):

روشن ترین ستاره. تو ابر پاره پاره. ستاره سونچکا بود. خودش اینطور گفته بود. ببو نداشت ستاره. که واسش اسم بذاره. ستاره اش تو زمین بود. سونچکا بود همین بود. ماه و خورشیدش تو دنیا. سونچکا بود. سونچکا.

این عروس و داماد خیلی جوان بودند. یکی از آنها بیست سال داشت یکی هیجده سال. از آن بدتر فقیر بودند. واسه نون شب گیر بودند: این یکی رو پدر و مادر عاق کردن. حسابی اونو نقره داغ کردن. هر دو خونواده. واسه جنگ بودن آماده. اینجا قرآن به سر می شدند. اونجا انجیل به در می شدند. اینجا می گفتند وامحمدا!. اونجا می گفتند: وامریما! خلاصه شور و شری بود. بگو و مگو و جر و من جری بود!

(اما آن دوتا جوان عاشق میان آن همه قال و قیل. توی حال خودشان بودند به بگو مگو و دعوا و مرافعه ها، کاری نداشتند به همه این حرفها می خندیدند):

چون دلشون پاک بود. بی غم و بی باک بود. گرفت حال و کارشون. خوب جور شد بارشون. اما قصه آقا ببو. با این همه های و هو. تا همین جاش شیرین بود. مثل سکنجبین بود. بقیه اش زهرماره. همه اش گرد و غباره.

(سپس عاصمی بقیه قصه اش را ادامه می دهد. ده سال زمستان و بهار را می گذرانند. زمانه حال به حال می شود. پائین و بالا می شود اما):

«سونچکا و ببو خان. شدند بی خانمان. توی بی خانمانی. سختی زندگانی. با هم بساز بودن. یک دل و آواز بودن. نشون به اون نشون. که همه زندگیشون. ساخته رنج بود. یه رنج بی گنج بود. هر چه داشتن فروختن. درست و حسابی سوختن. اما این هم سراومد. دوره بدتر اومد. خلق هر دوتا تنگ شد. دیگه نوبت جنگ شد. زندگیشون ساز بود. صدای آواز بود. بایه ضربه انگشت. پا شد صدای درشت. محکم تر شد این صدا. ساز بیچاره شد وا. ببو و خانم سونچکا. از هم شدند جدا. (اینجاست که محمد شکوه آغاز می کند. او که سال ها در قبال زندگی جدا شده خود با «ایرن» سکوت کرده بود. در این قطعه دیگر کوتاه نمی آید). سونچکا نازنین. خوب و قشنگ و شیرین. که خواست تو دل ها. بشه ملکه دریا. گل سینه این و اون شد! وصله پینه دیگران شد! توی دلشون هر دوتا. میون این ماجرا. وقتی خوب می سنجیدن. از کارشون می رنجیدن. اما دیگه فایده نداشت. گل چیده رو نمیشه کاشت.! آدم دلش می سوزه. بریده و بدوزه. چیزی که شد پاره. وصله برنمی داره. قصه ما تموم شد. گربه زن عموم شد. بالا رفتیم ماست بود. قصه ما راست بود! (بهمن 1337).

از آن پس «محمد عاصمی» زندگی دیگری را با افکار دیگری ادامه داد و هیچ گاه و به هیچ صورتی از گذشته از زنی که با او بود و اکنون نبود. نه گفت و نه اشاره کرد و همه گله ها و رنجش ها، در همان دو جمله کوتاه بود که خواندید «سونچکا نازنین. خوب و قشنگ و شیرین. که خواست ملکه دریا بشه. گل سینه این و اون شد»، همین!

 

 

 

 

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription