-1-
به زودی با کمی رفت و آمد به دفتر هفته نامه «آژنگ» جایگاهی شد که من بجای خیابانگردی و سگ دو زدن، پای ویترین مغازه های خیابان و بیشتر کتابفروشی ها، از بعد از ظهر تا شب- وقتی همه خداحافظی می کردند و از هم جدا می شدند- در دفتر آژنگ می ماندم و به مرور علاوه بر مقاله انتقادی با امضای «ع- پیکان» در سایر قسمت ها هم قلم می زدم.
جزو اولین کسانی که آنجا با آنها آشنا شدم- سوای دوسه نویسنده ای که آنها هم پاتوقشان آژنگ ونویسنده این هفته نامه بودند، مانند: (ابوالحسن سجادی رضا عزمی حبیب الله شاملویی و.....) خیلی از مدیران و سردبیران و نویسندگان و خبرنگاران مجلات و روزنامه ها هم بودند که اغلب با ایرج نبوی سردبیر آژنگ دوست بودند و یا فقط سری به آنجا می زدند. با یکی از آنها که خیلی زود با یکدیگر دوست و با هم اُخت شدیم- که با اسم او هم دورادور آشنا بودم و فعالیت سینمایی می کرد- «سیامک پورزند» بود. او یک جلسه نمایش فیلم هم داشت به اسم «سینه کلوب» که جوانها، دختران و پسران برای آن سر و دست می شکستند و روزهای یکشنبه در سینما نیاگارا برگزار می شد. در آنجا فیلم هایی را نمایش می دادند که هنوز به روی اکران نیامده بود. در آنجا بعد از فیلم، یکی از منتقدین سینمائی درباره فیلم سخنان کوتاهی می گفت و بعد به پرسش حاضران جواب می داد. ضمناً «میعادگاه» نظر بازی و چشم چرانی جوانان هم بود!!
برای حضور در نمایش فیلم، افراد بایستی عضو سینه کلوب می شدند و مدیر آن جلسه و یکی از مسئوولین و شرکا هم مرد چاق و خوش خنده و ضمناً سختگیری بود به اسم «منوچهر اطمینانی» که برای ورود به این جلسه هم بسیار مراقب بود و ایراد می گرفت و دختر و پسرها برای راه یافتن به قول خودشان به «موند سالن انتظار» سینما، حتی پارتی بازی می کردند و بلیط گران تر هم از بازار سیاه می خریدند ولی کوشش گردانندگان «سینه کلوب» آن بود که تعداد اعضای آن بیشتر شود. که با عضویت در سینه کلوب چند تومانی هم ماهانه می پرداختند و با بلیط تخفیف داده شده به تماشای فیلم های یکشنبه می آمدند.
«سیامک پورزند» خیلی پرجوش و خروش و احساساتی و فعال بود. به «هیچکس» نه! نمی گفت و می خواست برای هر کسی که دستش می رسد، «کار» ی بکند و همه را از خود، راضی نگهدارد. او زمانی خود یک مجله سینمایی داشت. از قضا آن روزها در حال مذاکره برای انتشار مجله «مهر ایران» با «محسن موقر» صاحب موسسه مطبوعاتی «مهر ایران» بود که روزنامه «مهر ایران» را، منتشر می کرد و «سیامک» کک به تنبانش انداخته بود که با داشتن یک چاپخانه، دفتر، روزنامه یومیه، یک مجله هفتگی هم منتشر کند!
«سیامک» که شوق و علاقه روزنامه نگاری را در من دید بعدها در واقع نیمی از بار مجله را به دوش من گذاشت. و علاوه بر آن با «بهرام بوشهری پور» سردبیر روزنامه مهر ایران صحبت کرد که در روزنامه مهر ایران هم مطلبی هر روز بنویسیم و هفته ای چند تومانی می گرفتم. اما مجله مهر ایران چندین هفته ای کشید ولی تعطیل شد ولی من در روزنامه مهر ایران ماندم.
در این فاصله «ایرج نبوی» از سوی «علی اصغر امیرانی» مدیر مجله «خواندینها» دعوت به همکاری شد. «امیرانی» اسم سردبیر مجله را هیچوقت در مجله چاپ نمی کرد و خود با «قیچی اش» را، سردبیر آن مجله می دانست!؟
ولی در عمل ایرج نبوی سردبیر بود و او برای اولین بار ترتیبی داد که مطالب «قیچی نشده» ای از روزنامه و مجله های دیگر در «خواندنی ها» چاپ شود و با دعوت از چندتن از همکاران خود در آژنگ (که خیلی زود یک تیم مطبوعاتی شدند) مطالب دیگری هم به مجله «خواندنی ها» افزود. از جمله هر هفته به کلام آن روزی ها یک «رپورتاژ» روز یا از یک موضوع جالب توجه که در مجله «خواندنی ها» به چاپ می رسید. من یادم هست که در تابستان آن سال که برای کنکور دانشگاه آماده می شدم به او پیشنهاد کردم که گزارشی از «خال و خالکوبی» روی بدن و خالکوب ها تهیه کنیم. او ضمن استقبال، مرا مامور تهیه این رپورتاژ کرد اما وقتی در عمل پا پیش گذاشتم، دیدم ای دل غافل «خالکوبها» فقط در ناحیه ده به نام «شهرنو» مستقر هستند و تک و توکی هم بیشتر نبودند و باید از خیر این رپورتاژ گذشت چون خالکوبها و مشتریانشان اجازه نمی دادند که از آنها عکس گرفته شود و یا آنها را با اسم و رسم خود را معرفی کنند و تازه بردن دوربین عکاسی و فیلمبرداری به «شهر نو» به دستور شهربانی قدغن بود. آن روزها چندی بود که به دستور شهردار تهران کوچه های متعدد اطراف «شهر نو» را برای کنترل ساکنان و مشتریانشان، دیوار کشیده بودند و مشتریان فقط از یک در بزرگ اصلی می توانستند وارد «شهرنو» شده و از همان جا نیز خارج شوند. همان زمان آنجا به «قلعه زاهدی» معروف شده بود. اما به میزان زیادی از دعواها و درگیری ها و چاقوکشی ها، بدمستی های لشوش و ضرب و جرح زنان «روسپی» کم شده بود. چون پاسبان های جلوی در اصلی «قلعه» از ورود افراد مست و شرور جلوگیری می کردند- هم چنین پسران کم سن و سال و یا به قول آنها «بچه مدرسه ای» ها را هم نمی گذاشتند وارد شوند. آنها در واقع از مشتریان پروپاقرص «فاحشه های شهرنو» بودند و برای زنان فاحشه هم بی دردسر بودند و از نظر «آمیزش جنسی» کم زحمت تر (بدون این که بهانه بگیرند و قال کنند، کارشان را می کردند و می رفتند) ولی بعضی زنان قلعه» از این جوانان 16،17 ساله خوششان می آمد و آنها را از مشتریان دائمی خود می کردند و آنها به خانه دیگری و زنان جدید تری مراجعه نمی کردند!
در هر حال در بدو امر از تهیه این رپورتاژ آنهم در شهرنو طفره رفتم. اما دست بر قضا همان زمان «عماد عصار» مدیر مجله معروف «آشفته» فوت شد. این مجله قدیمی در موسسه خواندنیها و چاپخانه آن چاپ می شد و معمولاً هم نویسندگان و کسی که وظیفه تهیه و آماده کردن مجله «خواندنیها» را داشت، کار مطالب این مجله را که بیشتر آن را خود «عصار» به اسامی «ع- راصع» و «ع- آشفته» می نوشت و مطالبی تهیه می کرد، انجام می دادند. «علی اصغر امیرانیها» با «عصار» دوستی داشت و به او احترام می گذاشت. اصرار داشت که چاپ آشفته نباید متوقف شود اما دو پسر بزرگ عصار هر دو ارتشی بودند و اجازه فعالیت مطبوعاتی نداشتند و بر عکس پدرشان «اهل قلم» نیز نبودند. آن زمان مجله آشفته به واسطه پاورقی انتقادی و اجتماعی «باشرف ها» که مرحوم عصار می نوشت، معروف بود و خواننده بسیاری داشت و با فوت او که- فقط چند شماره از پاورقی او مانده بود- مجله بلاتکلیف می ماند. اما مجله «آشفته» دو نویسنده هم داشت یکی «کاظم ودیعی» نویسنده مقالات سیاسی بود که آنموقع دانشجو دانشگاه بود.
(او بعدها به درجه دکترای علوم سیاسی رسید و مقالات تحلیل گرانه سیاسی او بسیار معروف شد و به مقامات مملکتی هم رسید) و دیگری «آشتیانی» نویسنده ورزشی بود که در کار مطالب ورزشی یک آدم اصولی بود و نظرات خاصی داشت.
دو سه شماره ای ایرج نبوی- آن زمانی که در خواندنی ها به کارهای آن مجله می رسید- مجله آشفته را هم با همکاری یکدیگر راست و ریست می کردیم و بعد به کلی مجله «آشفته» را به عنوان «سردبیر» به من سپرد بدون این که پسران و یا سایر اعضای خانواده «عصار» در آن دخالتی داشته باشند. از طرفی «ودیعی» به عنوان «سرقفلی مجله» اتمام حجت کرد که در روش مجله- که آن موقع به قول معروف از جمله نشریات «وزین و سنگین» بود- تغییری داده نشود! چون آن زمان، دوران از فعالیت های سینمایی و اخبار هنری و سینمائی هنرپیشه های فیلم فارسی و مطالب سینمایی هالیوودی بود و بدیهی می نمود که از طرف این بنده هم پذیرفته شد. ولی نمی دانم کارمان با مجله به چند شماره و چند ماه کشید که مجله «آشفته» هم تعطیل شد.
خانواده عصار از جمله خانواده های محترم بودند و «سرهنگ عصار و سروان عصار» هر کدام خصوصیات ویژه ای داشتند و اصولاً خانواده ای بسیار قابل احترام بودند: آنها خیلی زود مرا به میان خود به عنوان یک فرزند دیگر مرحوم عصار پذیرفتند و در کنار زندگی اشان و با آنها بودم.
-2-
دهه 30 که تا سال 1342 هم ادامه یافت. من در کوران پائین و بالای زندگی بودم. اما چندرویداد در زندگی من اثر گذار شد. یکی خداحافظی با فعالیت های سیاسی و آغاز زندگی مطبوعاتی بود. سپس پدرم فوت شد که فقدان او مثل یک بمب ساعتی زندگی ما را متلاشی کرد و خانه پدری هم دود شد و به هوا رفت.
برادرم که هنوز کارشناس کشت پنبه در سازمان برنامه بود. بالاخره تصمیم به ازدواج گرفت آن هم با یکی از دختران فامیل شایسته پدری- و با این ازدواج، خیال چند دختر دم بخت کوچه فیروزه هم راحت شد- که برادر با آنها لاس می زد. هم چنین زن خوشگل بیوه ای که در همسایگی ما بود و جریان از معاشقه آنها و پریدن از هره میان دو پشت بام و راز و نیارهای شبانه تابستانی گذشته بود. هم چنین رفقای شاعر و نقاش و نویسنده ای که هر ماه از حقوق 700 تومانی او (آن روزها خیلی پول بود) سهمی داشتند، و اغلب در دو اتاق نوساز آنور حیاط خانه پدری که اختصاص به برادر بزرگ داشت، می گذراندند و یا شب تا دیر وقت در خیابانها بودند.
مرگ پدر موجب شد که فهمیدیم غیر از بردار بزرگمان، ما چهار طفل یتیم و دو خواهر از یک مادریم سه برادر دیگر از سه مادر دیگر داریم که بی پدر شده بودند.
روز سوم مرگ پدر که معمولاً فامیل و همسایه و دوستان خانه صاحب عزا می روند، عده زیادی به منزلمان آمدند و رفتند و ناگهان پنج، شش نفری در حالی که توی بغل یکی از زنها طفل کوچکی بود گریه کنان وارد منزل ما شدند و عجیب این که شدت تأثر و گریه آنها، همه را تحت تاثیر قرار داده بود. و کم کم ما داشتیم خیال می کردیم که یک بردار و یا خواهر دیگر هم به جمع ما اضافه شده است!؟ خاله ام و خواهر بزرگم به کنجکاوی با آنها گرم گرفتند که از ته و توی قضیه سر دربیاورند. چیزی نگذشت که خواهر خبر آورد که: به خیر گذشت! این یکی بچه کوچولو که بغل یکی از زنها بود فرزند پدر نیست!!
پرسیدیم: پس چرا اینقدر متأثر و گریان هستند؟! خواهر در حالی که بغض راه گلویش را گرفته بود گفت: پدر به این سه خانوار، هر ماه پولی به عنوان کمک خرجی میداد! حالا آمده اند که در عزایش شرکت کنند و معلوم نیست که از این پس از کجا لنگی زندگیشان را جور می کنند؟! ما تازه فهمیدیم که غیر از زندگی گل و گشاد و خرج میهمانی های منزل، یک رقم دیگر از قرض بزرگی که پدر برایمان گذاشته بود، کمک خرجی به این بنده خداها هم بوده است!....پدر در سال و ماه آخر زندگیش مدام عتیقه ها و قالیچه و ظروف نقره یا به قول خودش «آنتیک» را در «بانک کارگشایی» شعبه خیابان ری می برد (ایستگاه آصف) گرو می گذاشت و با چند صد تومان آن زندگیمان را راه می انداخت.
در هر حال با مرگ پدر وضع خانواده بهم ریخت. یک خواهر به مازندران و خانه شوهر رفته بود و خواهر دیگرم با دو فرزند و شوهرش که با زور پارتی بازی پدر، از اتهام «عضویت حزب توده» خلاص شده بود ولی می بایستی در شهرستانها، انجام وظیفه دبیری کند. خانه پدری به حراج کشید و فروخته شد و نصیب طلبکاران. برادر بزرگ با برگزاری عروسی، آپارتمانی اجاره کرد و با همسرش رفتند و من بودم و سه برادر کوچک که یکی فقط شش ماه داشت که مادر مرد- که هیچوقت هم نمی گذاشتند او را در اغوش بگیرد- که مبادا طفل هم دچار بیماری سل شود که آن زمان مرگ و میر فراوانی داشت.
خدایی بود که وقتی خانم «برسابه» مدیر کودکستان برسابه که با پدرم سلام و علیک و آشنایی داشت- گویا پدر چند بار بابت کار کودکستانش به او کمک کرده بود- به داد ما رسید و «کیارش» کوچکترین برادرمان را به کودکستان خود برد و او شده بود «بچه اعیان» محله با روپوش و ظرف مخصوص غذا، اغلب روزها که با اتومبیل کودکستان سرخیابان، کوچه ما پیاده می شد. بچه های هم سن و سال و بزرگتر از او، می ایستادند به تماشا شاید به حسرت!؟
آن دو برادر ناتنی هم در مازندران نزد مادران خود بودند و برادر ناتنی دیگر «مراد» هم زندگی خودش را داشت. روزی از روزها که دیگر من چهارشاخ مانده بودم و در چه کنم چه کنم؟ خود نمی دانستم چه کنم؟!
صاحبخانه ها به یک پسر جوان و سه پسر بچه اتاق اجاره نمی دادند و من و خاله و خواهر به هر دری می زدیم، کسی جواب نمی داد و بیش از آن هم نمی توانستیم سربار زندگی برادر و خواهر بزرگتر و خاله امان باشیم.
البته چنان که گفتم برادر ناتنی دیگر هم داشتیم. از این قرار که پدر اوائل ازدواج با مادرم، گویا مادر او را هم دیده و پسندیده و دور از چشم همه مادر و فامیل- و بزرگ خانواده مادری «حاج سیدرضا گیوه چی» تاجر معروف بازار- که پدر خیلی از او حساب می برد- آن دختر را هم به عقد خود می آورد و فی الفور از او صاحب یک پسر شده بود که بعد از مرگ پدر می توانست گلیم خود را از آب بیرون بکشد و دم دمای مرگ پدر نیز برای درمان او خیلی از خود مایه مالی گذاشت ولی آن موقع قدرت سر و سامان دادن به زندگی ما را نداشت.
ولی خوشبختانه مشکل «اتاق اجاره ای» را یک هموطن یهودی که دندانساز بود (نه دندانپزشک) حل کرد. او، خانه ای در چهار راه معزالسلطان (امیریه) داشت و دو اتاق در منزل خود را به ما اجاره داد. در واقع وقتی فهمید ما همه به تازگی «یتیم» شده ایم به خاطرمان متأثر شد و ما را پذیرفت و چقدر خوشحالمان کرد.
تازه داشتیم جابه جا می شدیم که سروکله فامیل مادری پیدا شد- که هر کدام از خود خانه ای و زندگی و سروسامانی روبه راه داشتند و حاج آقا وردی (حاج سیدرضا گیوه چی) خانه درندشتی داشت- و آنها همگی به سرزنش و بازخواست ما که چرا در خانه یک یهودی (که آنان می گفتند «جهود» و روی این کلمه تکیه و لجوجانه و تحقیر آمیزی! داشتند) زندگی می کنید!؟ ما اصلاً دور شما را خط می کشیم! (فقط یکی از زنهای فامیل به ما می رسید و خواهرم بود و بس). صاحبخانه یهودی ما چه مرد نازنینی بود و همسر مهربانش با وجود دو فرزندی که داشت برادرانم را هم تر و خشک می کرد.
یک روز از دفتر «آژنگ» با اتوبوس که از میدان توپخانه به چهار راه معزالسلطان خانه امان رسیدم از ساعت 2 گذشته بود و دیدم هیچکدام از برادرها به مدرسه نرفته اند. پرسیدم: چرا امروز بعد از ظهر به مدرسه نرفته اید؟
گفتند: ناهار نخورده بودیم
پرسیدم: چرا نرفتید چیزی بخرید؟
گفتند: پول نداشتیم!
دست در جیب خود کردم فقط به قدر یک کرایه بازگشت به دفتر روزنامه یعنی دو سه ریال پول داشتم!
نمی دانم دلم می خواست در آن ساعت بمیرم! طاق اتاق روی سرم خراب شود! زمین دهان باز کند در آن فرو بروم! یا یک دست غیبی یک قاپ چلو خورشت نذری برایمان بیاورد...خون خونم را می خورد؟!
با خودم گفتم: «باید این وضع را تغییر بدهم. قابل تحمل نیست»!؟
..ولی آن روز این «تصمیم» من برای برادران گرسنه ام «ناهار» و «غذا» نمی شد. اما آنها به سکوت گذراندند..
...و من همان شب تلافی کردم و بچه ها دلی از عزا درآوردند. زودتر هم به خانه رفتم که زیاد گرسنگی نکشند.
فردای آن روز به دعوت «رضا پیرزاده» رئیس خبرگزاری پارس- که مرتب پشت گوش می انداختیم- به اداره او رفتم (او دوست صمیمی ایرج نبوی بود) و به طور روزمزد با ده تومان و 2 ریال. بابت علاقه به مقالاتم نیز،خیلی برایم دست بالا گرفت که هر روز با یکی از وزیران مصاحبه ای داشته باشم و من هر روز با «اپراتور» و دم و دستگاه ضبط، به خدمت یک وزیر می رفتم و مصاحبه را برای آن روز پخش از اخبار 2 بعدازظهر رادیو حاضر می کردم و بعد پای صندوق پرداخت می رفتم که صفی از هنرمندان و چهره های آشنایی که تا آن زمان هیچ با آنها هم سلام و علیکی نداشتم، می ایستادم...
در یکی از روزها دیدم که بیشتر آنها به سلام و علیک و خانم ها به قربان صدقه خانم سالمندی می روند و راه می دادند که او جلوتر به صندوق برسد. از یکی پرسیدم این خانم محترم کی هستند!
او براق شد: چطور خانم «قمر» رو نمی شناسی؟!
گفتم: سنم قد نمی دهد!!
بعد صف را رها کردم و جلوتر رفتم و دست خانم «قمرالمولوک وزیری» را بوسیدم. او دستی به انبوه موهای سیاهم کشید و گفت: فرزندم پیر شی!
گفتم: می خواهم بیشتر ببینمتان! با شما برای مجله «آشفته» مصاحبه ای کنم!
جواب داد: خدا بیامرزه مرحوم عصار رو! قلم خوبی دارد! (نمی دانست فوت شده)!
بعد خانم یا دختری را که گوشه ای ایستاده بود صدا زد و مرا نشان داد:
- با آقا قرار بذار و فردا بیارش منزلمون!
او مبلغی را که رادیو قرار گذاشته بود (چند ماه می شد که نگرفته بود) گرفت و با همان خانم رفت و من تازه به فکر اولین دستمزد روزانه افتادم...اسکناس ده تومانی را گرفتم و منتظر 2 ریال بقیه آن بودم که نفر پشتی، هلم داد، به او گفتم: دو زار از پولم مونده؟
جواب داد: خرده اون مال صندوق داره، مال من هف زاره! (7 ریال)! بعد غش و غش خندید و رو به صف کرد و گفت: آقا رو؟!
این آشنایی من با دومین چهره هنرمند بود: حمید قنبری!