من و «نادرویش» و پهلوان

by پرویز قاضی سعید

گرفتاری های ما در آن مملکت- یعنی زادگاه باستانی ما- یکی و دو تا نبود، هزار هزار بود و همه آن «هزار»ها، از خلق و خوی خود ما بود و هنوز هم هست! اینکه قدیمی ها می گفتند:

«از ماست که بر ماست!» سخنی بود که هزار معنا در دل داشت و در هر «معنا» هم هزار پیچ و خم نهفته بود.

جنگ جهانی دوم که به ایران رسید و کشور ما را «پل پیروزی» لقب دادند. اشغالگران رفتند و در کشورمان نماندند. اما هزار «ویروس» و میکرب اجتماعی در ایران به جا گذاشتند که بدترین و مهلک ترین آنها «حزب توده» بود!

همین جا بلافاصله اضافه کنم نه اینکه فکر «کمونیسم» و یا «افکار چپ» به خودی خود می توانست «بلایی ویرانگر» باشد. اما طبق معمول در کشور ما، به دلیل خلق و خوی ما ویرانگر شد و به «کج راهه» افتاد که بعد هم سردمداران آنها اعتراف کردند و نوشتند که به کژراهه افتاده بودند، اما من امروز حوصله شرح و احوال آن ماجراها را ندارم، فقط می خواهم نمونه ای ارائه دهم و بگذرم که هم افسوسی است بر گذشته خودمان و هم شاید و احتمالاً چراغی باشد فرا راه آیندگانی که در هر حال ممکن است این نوشته ها را بخوانند که از دیر زمان گفته اند: «رادیو و تلویزیون، صوت است و می رود ولی نوشته کتابت است می ماند!».

اول اینکه در همه جای دنیا (قبل از آمدن پدیده جادوئی قرن، یعنی اینترنت) مطبوعات و روزنامه نگاران و نویسنده ها، پایه های تحول یک اجتماع بودند در همه جای دنیا و روزنامه نگاران، نردبان ترقی، سیاستمداران، هنرمندان و...و...این روزنامه نگاران همه را از «فرش» به «عرش» می بردند بجز همکاران خود را! بیماری ناشناخته ای در وجودشان حاکم بود که نسبت به همکاران خود «چشم تنگ» داشتند و قلمی پر از بخل و کینه بعد هم حزب توده و به طور کلی چپ به معرفی و، طرفداری و بزرگ کردن آن روزنامه نگارانی می پرداخت که همراه و همگام با آنها خصلت عشق ورزی به وطن و مردم وطن را فراموش می کردند و در راهی که تصور می کردند «عدالت» برابری و برادری است، می افتند. نگارش چپ که عین چشم چپ، فوری به نظر می آمد!

این چنین شد که بسیاری از نویسندگان ما- اساساً از جهان عقب ماندند و کسی نبود که نوشته های آنان را زیر ذره بین قرار دهد و یا امکان این که نوشته های بعضی از نویسندگان ترجمه شود مگر اینکه یک «رگ ضد سلطنتی» یک «رگ ضد ملی» یک «رگ ضد ناسیونالیستی» در آن باشد. در حالیکه همزمان با جهان آن روز در ادبیات زمان ما، هم نوشته های بعضی از نویسندگانمان، هیچ دست کمی از نوشته هایی نداشت که به زبان های مختلف دنیا ترجمه می شد، و همچنین از آن نوشته ها فیلمسازان جهان فیلم تهیه می کردند و از طریق «سینمای جهانی» شهرتی جهانی برای نویسندگان فراهم می کردند و دست آخر «جایزه نوبل ادبیات» آنها را به ثروت و رفاه و آسایش می رساند. برای ملت ما به نظر آنها آثار برتر، نداشت. وقتی که نام نویسندگان کشورهای «آمریکای لاتین» بر سر زبانها می افتاد و نوشته های آنان به اکثر زبانهای دنیا ترجمه می شد، ما هم نویسندگانی هم سنگ و و همطراز آنها داشتیم وقتی رئالیسم جادوئی با «مارکز» بر سر زبانها افتاد و یا سبک سوررئالیسم در آثار «بورخس» در جهان گل کرد و در ایران نیز هزاران نسخه از ترجمه کتاب های آنها به فروش می رفت، ما هم در ایران نویسندگانی همپایه آنها داشتیم آثاری که در نظر اول نه سیاسی بود و نه موضوع مسئله ای عجیب داشت. پس چرا آن آثار به محض اینکه  ترجمه  می شد مورد توجه جهانبان قرار می گرفت؟! و آثار نویسندگان ایرانی نه؟!

خیلی ساده آنها مسائل و موضوعات زادگاه خود را می نوشتند! اختراع نمی کردند! بلکه نگاهی دقیق و دردشناسانه به اطراف خود داشتند: به اسب هایی که گاری می کشیدند به کوچه های کاه گلی تنگ و پیچ در پیچ که در هر پیچ آن در طول زمان های بسیار شاید اتفاقی افتاده بود. مثلاً عشقی یا جنایتی یا حکایتی باقی مانده از زمان های دور و یا زندگی ساده یک خانواده یا سرگذشت دو کارگر در یک کارگاه و دست آخر و مهمتر نیش حوادثی که هنگام قحطی ها، جنگ ها، شیوع بیماری ها و حوادث ملی بزرگ روی داده بود. در همان زمان ما هم ژورئالیسم جادوئی داشتیم. نویسندگانی که از پیرامون خود الهام می گرفتند و می نوشتند. بدون هیچ تعارف و مداهنه ای «عباس پهلوان» یکی از آنها بود. نه قصد دارم به رفیق ایام شباب خود «نان قرض دهم» و نه می خواهم به او تعارفی کرده باشم.

 من چند روز گذشته مشغول خواندن کتاب جذاب «نادرویش» نوشته سالیان دور عباس پهلوان بودم. کتابی که حاوی 24 داستان گوناگون است. هر کدام از این داستانها بی اغراق با یکی از شاهکارهای آن نویسندگان جهانی، همطراز است و همخوانی دارد. از نظر ارزش های ادبی و انسانی. «پهلوان» با قلمی جذاب و شور سالهای جوانی داستانهائی خلق کرده که اگر همین امروز هم یک مترجم توانا آنرا به زبان انگلیسی یا فرانسه ترجمه کند، تردید ندارم که مباحث گوناگونی را در جهان «ادبیات روز» فراهم می آورد نگاهش در یکی از داستانها حتی به دو کبوتر روی پشت بام به گونه ای است که آدمی تصور می کند میان کبوتر و آدم رازهای ناگفته بسیاری وجود دارد. در داستان «یک قمار دیگر» آدمی به عمق سیاه زندگی مردی می رود که هر روز زندگیش یک قمار تازه ای است به امید اینکه آخرین قمارش باشد. یعنی آخرین باری که قاچاق تریاک، می کند. همچنین است قصه ماهی و حوض و درخت بید مجنون که تحت نام «شوق» به رشته تحریر درآورده و آدمی را با حسرتی جانسوز برمی گرداند، به آن خانه های قدیمی تهران قدیم که خانه ها یک چهار دیواری بود و یک حوض وسط حیاط و احتمالاً یک درخت بید مجنون یا یک داربست برای درخت انگور پیر که همچنان با چهار فصل خانه زندگی می کرد و هنوز همچنان می توانستی گذشت فصل و زمان را با نگاه کردن به غوره ها و انگورها و بعد کشمش های آویزان از داربست کهنه ببینی، آنهم از نگاه ماهی های داخل حوض نه از نگاه انسانها ولی با حال و هوای انسانی!

اجازه بدهید قطعه کوچکی از داستان نادرویش را برای اثبات نظر خود نقل کنم:

«صدای برخورد استکان و نعلبکی های که قهوه چی تو بادیه بزرگتر- آب می کشید، درست مثل چهچهه قناری، توی فضای دل گرفته از بوی چای و دود سیگار پر می کشید. از روی سماور بزرگ روی پیشخوان بخار سفید رنگی توی فضای قد می کشید، پخش می شد و محو می شد.

آدم ها با حرف های همیشگی  شل و ول روی نیمکت ها و صندلی ها چرت می زدند. زیر درخت بید- تخت زده بودند. یک حوض نیمه پر بود و دو سه تا مرغی که تو پاشویه می پلکیدند و آنطرف تر چهار پنج نفر هم بی خیال، دراز به دراز افتاده بودند. قهوه چی یک دور چای گرداند، آنوقت جمعیت جابه جا شد، ته سکوتی از هیاهو باقی مانده بود و چند نفری که چرت می زدند به صرافت دور، و اطرافشان افتادند و چشمانشان را می مالیدند: و یک دهن دره و پشت بندش گامپ! گامپ! توی سینه خود کوبیدند، نیم خیز شدند و خواهی نخواهی جلو آمدند و ولو شدند روی نیمکت ها و تخت هائی که رویش قالیچه پهن کرده بودند. یکی از آنها رویش را کرد به شاه نشین قهوه خانه!:

- درویش دَمت گرم!

نگاه ها برگشت به طرفش.

درویش ناله کرد:

- مولا یارت!

درویش عاقل مردی بود با ریش جو گندمی و کاکلی که از زیر کلاه بافتنی اش آمده بود بیرون. لب های سیاه سوخته و چهره گندمگون با تاول های سیاهی که پس گردن و گوشه لبش بود.

درویش بلند شد. این پا و آن پا کرد، بذر انتظار را پاشید تو دل همه، آنوقت کیسه اش را از زیر تخت برداشت و کمی آمد جلوتر تو دو سه تا از چشم ها زل زد و نگاه های رموک را گیر انداخت و مسحورشان کرد. دولا شد و آنوقت از توی کیسه یک مار درشت بیرون آورد. آدم های توی قهوه خانه یکهو خودشان را کشیدند عقب. انگار الان مار قد می کشد طرفشان، درویش دست انداخت پس گردن مار را گرفت:

- کسانی که مولا رو دوست دارن صلوات بفرستن!

مار، دمش را به سرعت می چرخاند- سیاه و زبر و زرنگ بود و بد هیبت و پیچید دور گردن درویش و همانطور دو دور تاب خورد و آنجا ماند و دمش مثل رشته طناب از شانه درویش آویزان شد. اما هنوز گردنش در دست چپ درویش بود.

درویش رو کرد به جمعیت:

- به حق مولا، اگه این مار الانه یک فشار بیاره به گردنم، منو خفه می کنه، استخوون های منو له و لورده میکنه...نوک نیشش بره تو گوشت آدمو خاکستر می کنه...»

این یک تکه را برای اینکه خوانندگان ارجمند فضا را بشناسند ، نقل کردم. حالا بروید تمام کتاب های تمام نویسندگان آمریکای جنوبی را که شهرت جهانی یافته اند و جایزه نوبل گرفته اند و به شهرت و شوکت رسیده اند هم را بخوانید. اصلاً صد سال تنهایی» مارکز را خواندید! آنها چه بوده اند؟! فضاهای ناشناخته شهرهای کشور خود را مجسم کرده اند! عباس پهلوان اگر فضای یک جاده و گریز و فرار دو تا قاچاقچی و مأمور ژاندارم را شرح می دهد و یا قصه ماهی و حوض را می نویسد، فضاهای ست که برای ما آشناست- اما اگر ترجمه شود، برای خواننده آمریکایی و انگلیسی یا فرانسوی این فضاها همان جذابیت را دارد که فضاهای خلق شده به وسیله مثلاً نوشته «بورخس» با این تفاوت که آنها مثلاً از زندگی ملوانان دربندرها می نویسند، از عرق خوریها و چگونگی و «خانم بازی» آن را داغ زنی که مرد گاوبازش کشته شده است. یا کشاورزی که گاوش را می کشند و یا مردی که دشمن «ژاندارم» ده است.

برگردم  سر اصل مطلب عباس پهلوان هنگامیکه سردبیر مجله فردوسی بود نردبان ترقی بسیاری از آدم ها شد اگر بخواهم نام آنها را لیست بدهم، خواننده دچار حیرت می شود. آنها را معرفی کرد. شعرهایشان، را نقدهایشان تا مردم آثارشان را بشناسند تا خواننده را کنجکاو کندکه بروند آنها را بخوانند. اما یک نفر از آن آنهم شاعر و نویسنده نادرویش که در مورد کتاب «نادرویش» عباس پهلوان نقدی نوشت تا آن را معرفی کند، و گوشه های جذابش را بشکافد که در هر داستان کوتاه، کدام بخش از زندگی هموطنان ما در کدامین استان زادگاه ما، زیر نگاه تند و تیز عباس پهلوان قرار گرفته است. نه! همواره همینطور بوده است. بیهوده نیست که همیشه ضرب المثل های این چنین داریم که «مرغ همسایه غاز است!» چشم ما به دیگران بوده است در همه زمینه های عمر. روشنفکر ما خود را «اِه اِه و پیف پیف» میدانست و غربه را شایسته «به به»!

نتیجه چه شد؟! آنچه خود داشتیم از بیگانه تمنا می کردیم/ بیگانه آمد و دماری از روزگار ما درآورد که باید یک نویسنده خارجی پیدا شود تا واقعیت های دردناک ما را بنویسد تا شاید بخوانیم! افسوس...

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription