آخر خط: ابراهیم و فروغ!
-و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده زمین
و یاس ساده و نمناک آسمان....
.........
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله
به هم می رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد...
امسال همین هفته پیش، پنجاه سال از مرگ «فروغ فرخزاد» گذشت. زنی با هزار افسانه و افسون، شایعه دروغ و حقیقت، ابهام و تاریکی و سایه و روشنی ها... زنی که 50 سال پیش در یک روز از خانه بیرون آمد و دیگر بازنگشت.... جسم اش باز نگشت. اما در طول پنجاه سال گذشته، در خاک از داخل گور تاریک و سیاه و نمناک، ریشه دواند، ریشه دواند... در سرتاسر ایران و از آنجا به گوشه و کنار جهان، شعرش در افسونی گنگ، اما بی پرده و بی پروا، قصه غمناک و پر اندوه «زن ایرانی» را در همه جا پخش کرد. خاصه افسانه زن مظلوم این سی و هفت سال گذشته لعنتی را...!
وقتی یک جرقه در انبوه هیمه می افتد و آتش شعله می کشد خواه در انبار یک روستایی باشد، یا در دشتی خشک و یا انبوه خاطراتی انباشته شده در ذهن آدمی، پنجاهمین سال مرگ نابهنگام فروغ در سی و سه سالگی همان جرقه بود. در کار و شعر و ادبیات و در جامعه ایران و در خبرگزاری های گوناگون.....
من در عمرم فقط یک بار فروغ را دیدم. نه او را می شناختم و نه هنوز آن چنان به کار ادبیات روز دلمشغول. آن یکبار هم زنده یاد «ناصر خدایار» که به دیدن او می رفت، همراه او بودم. برای رساندن ناصر خدایار، روزنامه نگار و سیاستمداری که مورد غضب دکتر علی امینی قرار گرفته بود ( بر اثر شایعات) و خانه نشین شده بود و در فکر انتشار نشریه «ستاره تهران» رفتم و او را جلوی خانه فروغ پیاده کردم، در که گشوده شد، یک لحظه فقط فروغ را دیدم که از فرط مستی روی پای خود بند نبود. براه افتادم تا به اتومبیلم که سر خیابان گذاشته بودم، بازگردم و بروم که صدای «خدایار» را شنیدم، دنبال من می آمد! وقتی پرسیدم پس چرا نماندی؟! حدس مرا تائید کرد و گفت:
-فروغ خیلی مست بود. همانجا بالا آورد!
این کل شناسائی من از فروغ بود. سال هایی که او می رفت تا درخشندگی گیرد. من هنوز «صغری» کوچک بود در جهان مطبوعات و در کار نویسندگی. هر چند که با افراد سرشناس شعر و ادبیات سر و کار) افتاده بودم. اما به من به چشم یک نوجوان بی تجربه نگاه می کردند تا یک نویسنده یا روزنامه نگار. پس در خاطره من فقط همان دیدار اول باقیمانده است و بعد خبر مرگش در روزنامه ها.
اما «فروغ» در طول سالیان بعد همچنان گاه و بیگاه در اعماق ذهن من بیدار می شد. آن هم نه بطور جدی. هر وقت یاد او می افتادم و یا نامش را در جایی می خواندم یاد «هوشنگ ایرانی» می افتادم. کسی که اولین بار شعر «جیغ بنفش» او جنجال بپا کرد در روندی که «شعرنو» ایران می پیمود. روزگاری با هوشنگ ایرانی و تنی چند از مشاهیر آن دوره سفری چند روزه داشتیم به بندرپهلوی. هوشنگ ایرانی در آن «کپر»های لب ساحل که مردم محلی می ساختند و در فصل تابستان شبی پنج تومان به مسافران کرایه می دادند، می نشست و مدام می گفت: عجیب است! عجیب! عجیب است! دیر وقت از او می پرسیدم: چه چیز عجیب است استاد؟ این عجب، عجب گفتن های شما از چیست؟!
خیلی جدی جواب می داد:
-مگر نمی گویند کره زمین گرد است و می چرخد، پس چرا این موج های بزرگ دریا، روی سر ما نمی ریزند وقتی کره می چرخد؟!
من در عالم جوانی او را مسخره می کردم و به رفقا می گفتم این استاد می خواهد ادای فیلسوفان یونانی را درآورد!
خوب، اینها خاطرات دوران جوانی بود، کم کم رسید به زمانی که بتوانم کنکاش کنم در تاریخ روشنفکری ایران که سر آغاز انقلاب مشروطیت ایران شد. کم کم رسیدم به «یاس» دوران پس از جریانات 28 مرداد که از سوی بعضی از جریانات سیاسی در ایران دامن زده می شد و در مسیر روشنفکران ایران به دوره «یزمانی» مشهور به جریانات پس از 28 مرداد که از سویی بعضی جریانات سیاسی دامن زده می شد و در سیر روشنفکری ایران به «دوره یأس» مشهور شد. هر چند که شعرای پیشرویی چون نیما بسیار جلوتر از ماجراهای 28 مرداد درخشیدن گرفته بودند، اما همه گیر نشده بودند.محدوده شهرت آنها از دایره بعضی از روشنفکران و روزنامه نگاران فراتر نمی رفت (همین جا بگویم که بعدها مجله فردوسی با سردبیری عباس پهلوان نقش عمده در معرفی شعر و داستان و مباحث سیاسی روشنفکری داشت) در چنین زمانه ای بود که نام فروغ هر روز بیشتر و بیشتر به گوش می رسید. خاصه روابط ویژه یا عشق و عاشقی او با ابراهیم گلستان، یکی از روشنفکران کم شهرت، اما مطرح آن زمان نیز در میان نویسندگان، شعرا و مطبوعاتی ها برسر زبانها بود.
شعرهای بی پروای فروغ، شعرهایی که از لذت جنسی گرفته تا شورش علیه همه قراردادهای اجتماعی آن زمان، سخن می گفت. شعرهایی که از دردهای درونی او، از روان آشفته و پیچیده او حکایت ها داشت و شهرت او آرام، آرام و بتدریج به عنوان «زبان فرهنگ زنانه» به عنوان شعر زنانه از بسیاری مردان شاعر پیشی گرفت.
او در کنار ابراهیم گلستان هر روز بیشتر و بیشتر می روئید و می درخشید. ابراهیم گلستان تجربه بزرگی و اندوخته فکری عظیمی از روشنفکری ایران داشت. کم می نوشت اما بجا و دقیق می نوشت و نگاهی سخت به اعماق اجتماع و دردهای اجتماعی، از نظر یک روشنفکر داشت. معهذا در میان عامه مردم ایران ناشناخته مانده بود. ابراهیم گلستان که خود یک فیلمنامه نویس دقیق و یک فیلمساز زیرک بود، فروغ را روز بروز بیشتر به سوی دنیای خود جلب می کرد. وقتی ابراهیم گلستان فیلم بسیار زیبایی «موج و سنگ خارا» را نوشت و ساخت. پادشاه فقید ایران، ابراهیم گلستان را به کاخ دعوت کرد و دو نفری فیلم موج و سنگ خارا را دیدند و پادشاه به ابراهیم گلستان گفت:
«ایران به افرادی مانند شما نیاز دارد»! گویا سخن پادشاه خود تشویقی شد برای فروغ که به کار فیلمسازی در کنار گلستان بپردازد و اولین ساخته او (شاید) به نام «خانه سیاه است» برنده چند جایزه شد. اما چه شد که بعد از پنجاه سال، امسال یاد سالروز مرگ او افتادند؟!
امسال یکی از بانوان نویسنده و محقق ایرانی، کتابی در مورد فروغ فرخزاد انتشار داد که مجموعه نامه های عاشقانه او به ابراهیم گلستان است. انتشار همین نامه ها موجب شد «داریوش کریمی» یکی از کارکنان «بی.بی.سی» لندن به سراغ ابراهیم گلستان رفت تا بی پرده در مورد فروغ با او سخن بگوید. ابراهیم گلستان سالیان درازی است که در خانه اش در حومه لندن که طعنه به قصر می زند و از رفاه و آسایش و ثروت او، حکایت ها از در و دیوار منزلش می بارد، زندگی می کند. او پیر شده است، خیلی پیر، شاید نود ساله است، کمی بیشتر و یا کمتر، به زحمت و با کمک عصا راه می رود، اما همچنان در پیری قیافه اش جذاب است و ذهنی وقاد دارد. پیری در رفاه، شاید او را به آرامشی رسانده است که دیگر از آن خلق و خوی عصبانی گذشته، در او کمتر دیده می شود. هر چند که همچنان آماده است تا به قول خودش از حقیقت دفاع کند. برای اولین بار است که اعتراف می کند (به نحوی نه چندان روشن) که رابطه او با فروغ، پدرش را یعنی پدر ابراهیم را مجبور کرد از شیراز به تهران برود و «فخری خانم» همسر گلستان را راضی کند که درکنار خود یک رقیب به نام «فروغ» را پذیرا شود. گلستان با نوعی ابهام که سند ندهد، حتی از این یاد می کند که فروغ را به خواست پدرش صیغه کرده بود، در حالی که هر دو آنها یعنی هم خود او هم فروغ به این حرف ها و بازی ها می خندیدند! معهذا، در همین گفتگو نیز زیرکانه از حمله به آداب و رسوم اسلامی خودداری می کند! ابراهیم گلستان می گوید همه آن نامه ها را داشتم. آمدند، گرفتند و بردند و بعدها نامه ها بدست پدر فروغ افتاد. پدر فروغ مرد نظامی تندخوئی بود (اینجا گلستان به رضاشاه می پردازد و می گوید پدر فروغ به دستور رضاشاه در یک روستایی در مازندران مردم را مجبور به خانه سازی می کرد). گلستان حتی درمورد عمل جراحی بینی فروغ هم حرف می زند! می گوید وقتی فروغ بچه بود، رضاشاه ضمن بازدید از مازندران، فروغ را که دختر بچه کوچکی بود، دختر بچه نماینده اش در مازندارن همان سرهنگی که پدر فروغ بود، فروغ کوچولو را بوسید و با شوخی به او گفت: (دختر تو هم مثل من دماغ گنده ای داری) و فروغ از همان زمان از بینی خودش بدش می آمد، وقتی هم رفت عمل کرد و خیلی هم خوشگلتر شد، بشدت پشیمان گشت که چرا این قدر سقوط فکری و اخلاقی کرده که دست به عمل جراحی بینی اش زده است!
در یکی از نامه های عاشقانه فروغ به ابراهیم گلستان آمده است:
«بیا لخت شویم و برویم توی قبر، بغل هم دراز بکشیم و خاک ها را روی خودمان بریزیم. مصاحبه کننده از گلستان سئوال می کند: آیا شما حاضر بودین چنین کاری بکنید»؟
گلستان جواب می دهد: به هیچ وجه...!
هر چند که مصاحبه کننده، مثل یک بازپرس جابجا حرف های ابراهیم گلستان را قطع می کند و نمی گذارد او حرفش را کامل کند و ابراهیم گلستان بر خلاف گذشته صبوری به خرج می دهد و مصاحبه را ترک نمی کند و فقط می گوید (آقا شما یک جایی در گذشته جا مانده اید) پشت دیوارها مانده اید!
و گوینده می پردازد به سن فروغ و بحث این که اگر فروغ زنده بود هشتاد و دو سال داشت و یا هشتاد و یک سال که به هیچ وجه در اصل ماجرا فرقی نمی کرد. به همین دلیل گلستان با زیرکی و ذهن بیدار خود به مصاحبه کننده می گوید:
-شما دائم تاکید بر مسئله مرگ در شعرهای فروغ می کنید و یا می پرسید چند بار فروغ دست به خودکشی زد؟ اما تاکید فروغ بدین معناست که اگر مرگ نباشد، زندگی بی معنی است! زندگی مثل خورشیدی ست که در آسمان است هفت خورشید هم هست. اما خورشید هم با شب معنا می شود.
ابراهیم گلستان از کودکی های فروغ می گوید. از این که پدر نظامی او همه اهل خانه را تحت شعاع قرار می داد و بعد صراحتا می گوید همه درباره فروغ، دروغ می گویند. حتی درباره مرگ او «میزانسن» درست می کنند و عکس می گیرند.....! اصلا مرگش آن طور نبود که می گویند، تصادف کرد. سرش خورد به فرمان، خودم رسیدم بالای سرش، خودم او را بردم به بیمارستان تجریش «رضا پهلوی» بود.
دلایل متعددی را ابراهیم گلستان در مورد مرگ فروغ، زندگی فروغ، عشق فروغ شرح می دهد و سرانجام می رسد به آنجا که اگر قوت شعور شما بر زندگی شما زیاد باشد، تمام مراحل زندگی را در نظر می آورید وگرنه مثل بعضی از روشنفکران ما روی مبل می نشینید و دست بر پیشانی می گذارید (ابراهیم گلستان ادای عکس های قدیمی را درمی آورد) تا از شما عکس بگیرند، یعنی با عکس می خواهند نشان دهند متفکرند.
مصاحبه پر از گفته های جالب است. افسوس که فرصتی نیست تا همه آن را برای خوانندگان مجله فردوسی نقل کنم. همین مختصر را نیز برای بعضی روشنفکران نوشتم که فرق روشنفکر و هفت رنگ هایی که ادای روشنفکری درمی آورند، شناخته شود.