طرف های عصر بود و چون پزشک جدیدم گفته بود حتماً عصرانه ای بخورم یک تکه کیک خوردم و باز به دستور پزشک چای کمرنگی سرکشیدم. با هر وعده غذا سه قرص می خورم. یکی پیش از غذا ـ یکی وسط و یکی هم نیمساعت بعد. جهاز هاضمه وضعش خراب است.
تا نیم ساعت نوبت قرص سوم برسد صفحه ای را روی گرام می گذارم. ترانه گل گندم با آمیخته ای از موسیقی جاز است. فکر می کنم پلی بین شرق و غرب برقرار شده است ـ از نحوه ساختمان آن خبری ندارم.
آفتاب دارد غروب می کند. از آن بالا، از طبقه ششم که آپارتمان من قرار دارد یک وقت ها آسمان غروب مثل تابلوهای توی پیاده روی خیابان فردوسی، قرمز آتشین می شود. بعضی وقت ها که ابرها تیره ترند، رنگی خاکستری با نورهای کمرنگ می گیرد. بستگی به سلیقه آسمان دارد.
از همین بالا کمی بیشتر از نوک درخت های بالا بلند و کهنسال چنارهای خیابان پیداست. از یک طرف دیگرپنجره اتاق، کوه های البرز با سرپوش های برفی اش دیده می شود. چه کیفی دارد. نگریستن و انتظار کشیدن: چندی پیش حتی قله دماوند را هم می دیدم. اما یک ساختمان تازه بلند بالا رویش را حداقل برای من گرفت. اول که توی طبقه ششم بودم بر خیلی از اطراف مشرف بودم. همین چند ماهه خیلی های دیگر بر من مشرف شده اند.
به ندرت صدای عوعوی سگ ها یا میومیوی گربه ها را که مخصوص شب ها و روزهای بهاری است می شنوم. در عوض همهمه ای سنگین و دائمی از پشت شیشه های اتاق می آید. گاهی هم بوق و آژیر.
اتفاقاً همسایه شرقی خانه که من خیلی از او بالاتر زندگی می کنم یک باغچه کوچک دارد و یک گربه چاق و خپل. فکر می کنم این گربه هم بیشتر مثل من در تماشای اطرافش باشد. یک بار دیدم حتی از این سر و صدا گنجشک ها و کفترهای چاهی به ستوه آمده و خیلی شگفت زده به نظر می رسید.
تماشای این کفترها یک کیف دیگر من است. دوتایشان پارسال هم آمده بودند در بالکن آپارتمان من تخم گذاری کنند ولی لابد از فضولی من در کارشان و این که مرتب نگاهشان می کردم، خجالت کشیدند و به بالکن دیگری رفتند.
شب ها صدای آبی که در جوی خیابان جاری می شود باز لذت دیگری دارد. یک وقت ها تک و توک دخترها و پسرها نجوا کنان رد می شوند. بعضی از ولگردهای دلخور هم سرشان فریاد می زنند یا یک ماشین بوق و نورش را سرشان هوار می کند.
دربان خانه می گفت: ماشین به پای خیابان ما رفته بود قسمت دیگر شهر و همچنان که با دختری داشت از وضعش صحبت می کرد و این که گویا در دانشکده علوم انسانی تحصیل می کند، دخترک به او گفته بود: دانشکده را ول کن، بگو از بابت پاییدن ماشین ها چقدر گیر می آری! خلاصه مچ او را باز کرده بود ولی ترکش هم نکرده بود.
در همین خیابان یک ماشین بپای یدکی داریم. خیلی پیر و پاتال و «عملی» است. اما هیچ مثل پیرمرد خنزر پنزری «صادق هدایت» معروف نیست. یک وقت ها اصلاً راه نمی رود . کنار ماشین ها ـ توی جوی شاید هم زیر ماشین ها می خزد.
از بالا که به او نگاه می کنم دلم برایش می سوزد. اما در خود خیابان که می بینمش چندشم می شود. اصلاً می خواهم سر به تنش نباشد. کثیف و اکبیری است یکروز که خیلی زیاد نگاهم کرد، چون اصلاً حرف نمی زند و اصلاً خنده ای هم نمی کند، فکر کردم با نگاهش هیچ چیزی را نمی گفت.
یکی از نیمه های دل شب ضجه زنی را شنیدم که گویا چند نفر در خیابان دنبالش می کردند و پناهی میجست فوری پریدم توی بالکن. کنجکاو و هراسان، مردد بودم. چیزی ملتفت نشدم. اما دربان خانه گفت چند تا جوان مدرسه شبانه بودند که یکی از آنها به شوخی جیغ زنانه می کشید.
خیلی وقت ها تا آن جا که چشمم کار می کند به جستجوی پنجره دری بود که آن چهره آشنایم را به بینم و نمی بینم سال ها پیش خیلی او را از داخل پنجره ها می دیدم. ساکت بود. زمزمه می کرد، می خندید یا اوقاتش تلخ بود ولی هرچه بود، بود.
دیگر وقت خوردن قرص سوم رسیده بود. صفحه گل گندم هم تمام شده بود و یک ترانه ویتنامی با آمیخته ای از جاز پخش می شد. قرص را خوردم و رفتم با اتومبیل پی کاری که حتماً لازم بود آن شب انجام بدهم وقتی می خواستم اتومبیلم را سوار شوم دیدم روی سقف و تمام کاپوت ماشین از فضله کفترهای مامانی خیابان درختی مان پوشیده است.
اردیبهشت 1353 ـ 22 آوریل 1974