جلال آل احمد و حسن هنرمندی
امشب زن و بچه من پیش جلال (آل احمد) و خانم او (سیمین) رفته بود. سید گفت که من به حسن هنرمندی گفته ام آن ها از خارجه پول گرفته اند. و خانم سیمین گفت (خوب پیرمرد بود حرفی زد...) در صورتی که من به خصوصیات اشخاص کاری ندارم.
عادت من این است که حرف کسی را پیش کسی نمی گویم و حرف همه را از خودشان پنهان می دارم... به این جهت آل احمد چندماهی با من معاشرت نکرده و با یک مختصری چیزی، کوهی سنگین را از دست داده است.
امروز حسن هنرمندی اینجا آمد که با من مصاحبه کند، زیادی در روزنامه اطلاعات راجع به شعر و این چیزها می نویسد. راجع به صحبت های خاله زنکی حرف به میان آمد، صحبت آل احمد و گله گذاری او شد ـ آل احمد از من رنجیده است (او که در کوچه در زمان نیروی سومی گفت: کسی چیزی نوشته و کسی بخرد و بخواند و به من برنخورد). پسر بچه با پیرمرد این طور صحبت کند و در صحبت خود به من و همه مردم تو بگوید برای این که خود را بزرگ کند ـ اما به او برخورد که شاید من گفته باشم که به آن ها آمریکایی ها پول می دهند و من حسادت می برم.
انسان اول باید مرد باشد؟
شب عید قربان دو سه ساعتی با رویا (یدالله رویایی) در پشت در دکانی در خیابان دربند صحبت کردم. گفتم: (چطور باید تعبیرات را ملاحظه کرد. زبان مازندران با زبان عراق تعبرات متفاوت (مثل ول دم = کج دم در مورد زن فاسق) دارد معلوم است. زبان فرانسه با زبان فارسی چقدر فرق دارد.
مخصوصاً من به «رویا» سُک زدم راجع به این که انسان اول باید مرد باشد و انسان باشد و پس از آن هنر. هنر نموداری از آدمیت باشد وقتی که آدمیت نبود، تف به هنر.
فرهنگ رفیق شاملو!
آن دو جوان کُرد را دیدم در راه که پیش آل احمد رفته بودند و می گفتند آیا او ناخوش است. دو جوان خشک (مخصوصاً) یکی از آن ها سرد ... «فرهنگ فرهی» رفیق شاملو را دیدم که با بچه به دست می رود و سبیل ذراتی کلفت گذاشته است. آدم خیال می کند اهل لهستان است ولی از حجره درآمده است و به یاد خودش نیست. من در مغازه ضیاء بودم او سلام علیک کرد و رفت و با دختر خانمی که به همپای او بود گفت: این فلان کس است.
چند روزی با «شهریار»
چهارشنبه / 1/ مرداد/ صبح پنجشنبه 2 مرداد به تبریز رسیدیم. بار را، در انبار توشه قطار گذاشتیم ناهار منزل شهریار بودیم و شام و صبح رفتیم با شهریار چند قطعه عکس انداختیم.
در شرفخانه با زرین کلاه رییس بندر آشنا شدم، مهرانفر را در آنجا دیدم. به تبریز برگشتیم و در مهمانخانه دو شب ماندیم. روز فکر می کردم شهریار خواب است. شب در هتل نو با محمودزاده آشنا شدم و روی یک ورقه برای او یادگار نوشتم و برای آن معلم فرانسه دان اصولی جوانی بود که امضای به روی عکس می خواست و در مهمانخانه رامسر به دیدن من آمد و تا جلوی خانه ی شهریار آمد و رفت. عصر شهریار را دیده بودم و باز هم به بازار رفتیم شب شام را در منزل شهریار و دو نفری با هم خوردیم. ساعت 11 بود که با شهریار با هم خداحافظی کردیم.
نجات خواست کسی نیاید
چنان می گذرانم که مردی در یک مهمانخانه ی غریب. آل احمد هم به سراغ من نمی آید. چنان می گذرانم مثل کسی که به سرزمینی آمد و دزد او را زد و نجات خواست و کسی به او کمک نکرد.
از هر حیث موقتی می گذرانم. من فقط با پاکنویس بعضی شعرها خودم را سرگرم داشته ام. به آینده ی خوب نگاه می کنم و از این جهت است که پایداری دارم و زنده ام.
همه جا خجالت کشیدم!
کار خودم را در خانه خودم انجام می دهم. به هیچ کس دست تمنا دراز نمی کنم. «مثل ابوالحسن صبا» از خواری و ذلت خود به کسی حرف نمی زنم و همه جا خجالت کشیده ام مگر در برابر نامرد.
دیدار پدرآل احمد
عید غدیر منزل آل احمد رفتم مرا پیش پدرش برد. پدر آل احمد را دیدم که مریض بود. امسال از سه چیز خوشحال شدم. عینک که نداشتم و برای من خریدند. کفش راحت لاستیکی، چراغ دم دستی که چیز می توان با آن بنویسم و این هر سه به عقل خود من نرسیده بود.
تأثیرگذاری بر خانلری!
خانلری بچه بود پیش من می آمد من به او چیزهایی می گفتم. به قدری در این بچه تأثیر کردم که مثل من چکمه می پوشید و کارد مطبخش را با مادرش دعوا می کرد که جلدکی مثل نیما به کمرم ببندم. اما بعدها: لادبن به من گفت: او آدم نمی شود.
اما بعدها من به او گفته بودم کلی و قالبی نباید نوشت باید به جزییات خارج پرداخت. این را موضوع سرمقاله به اصلاح (کلیت) در مجله سخن کرد ـ اما بعدها این جوان ضد انقلاب که به هدایت بد می گفت مرید هدایت شد و همین ترقی تقلیدی او بود، با حزب توده به توسط گول زدن احسان الله طبری ـ بیشتر کلاسیسم جدید شد (بی خبر از این که قبل از او انجمن ادبی ایران مرامش این بود و عملی کرد که در قالب الفاظ کلاسیک معانی امروز را ادا کند).
اما بعدها واداشت احسان الله طبری از او طرفداری کند و شک کند من در ادبیات ایران تأثیر کرده ام یا دیگران و بعدها شعر از من در مجله سخن چاپ نکرد و مرا مفتخر به این افتخار عجیب و غریب نکرد ـ اما بعدها در مجله اش مقاله کرده بود که آدم لازم نیست اخلاق خوب داشته باشد باید دم از اخلاق خوب بزند.
اما بعدها سنگ جلوی راه من شد ولی پیشرفت نکرد و به آشیانه اش که لندن بود رفت و حالا آمده است و نمی داند چه بکند!
حمیدی نام، شیرازی بیچاره!
احمق تر جوانی که دیدم این عجوزه مردنی بود. اسب خسرو شبدیز را چهل پنجاه بیت ساخته و در مجله آموزش و پرورش معلوم الحال وزارت فرهنگ چاپ کرده بود که (اگر به ظاهرساخته بود به من این زحمت را نمی داد) ـ مردم خیال می کنند اگر شبیه شاهنامه بسازند (شمعلی خان صبا ـ نوبخت و دیگران) یا شبیه نظامی ، فردوسی و نظامی می شوند ـ ولی ممکن نیست دو علت دارد:
1 ـ الفضل المقدم، بعداً برای متأخرین سواد برداری به کمک الفاظ و طرح و شکل و درآمد آن ها آسان است ولی تفکر مهم است که خودش ساخته است.
2 ـ مقصود از فردوسی روحیه خاص او است. مقصود از نظامی صفا و تقوای خاص او است با احساسات خاص زمان خود علاوه بر این که ما را به عهدی یادآور می شوند ـ علاوه بر این که زبان خاص زمان خود را داشتند و آن زبان برای ما مهجور است و هر قدر تقلید کنیم مثل اصل در نمی آید.
باز هم درباره هدایت
هدایت در صدر نویسندگان ایران امروز ماست. زیرا هدایت انسانی غیر از انسان های امروز ما بود، و فقط علت این است و دوست و مرید او (بزرگ) علوی این را نمی دانست، اما نواقصی دارد و من به او نوشته ام ـ اما (مرغ مرو) مطالب دیگر سازش عالی عبارت و بیان افاده را نسبت به موضوع ندارد ـ استیل من درآوردی است این است که عامه و آن هایی که ربطی ندارند آن را خیلی می پسندند ـ و حال آن که استیل ادبی استیل (سگ ولگرد) است و سایر نوول های او.
یادداشت برای فرزندم شراگیم
ای وطنم ـ ای وطنم ـ همه ی زحمت های من برای مردمی بود که در سرزمینی به اسم ایران بودند ـ من و هدایت، من و بهروز، من و مقدم، من و چند نفر مختصر راجع به این سرزمین کار کردیم و سایرین علاقه به این سرزمین نداشتند. من به بختیار گفتم: که (یک وجب از خاک وطنم را راضی نیستم به دیگران بدهم) آیا روس ها حاضرند به جای زبان روسی زبان فارسی در خاک آن ها رواج پیدا کند و یک وجب از خاک آن ها حتی از خاک (قفقاز و ترکستان و غیره) که به غصب گرفته اند در دست دیگران باشد؟!
مرثیه خوانی که شعر می گوید
در منزل آل احمد با دکتر هوشنگ ایران، پرویز داریوش و احسانی بودیم.
(همین که از به دهن آمده های شرور و و او که خیال می کند پیش آمده است) حرف زدم این جوان نیرومند از من خوشش نیامد و کتابچه شعر چاپ شده اش را که می داد به گرو که یادگار بنویسند کسی که یادش نمی کند آدم نیست و فقط به یاد خنده ها باید باشد و شعر بسراید به قدری تا در چند کلمه حفظ کرده و از خاطر برده است که (قرآن مجید را قدیمی می داند).
من مثل آدم مرثیه خوانی در نظر او هستم که شعر در می آورد، من در نظر او شاعری هستم برای امروز (اما نه آن طور که هدایت بود برای امروز) داریوش یخ بسته و سرد است ـ آدمی است که می فهمد اما از فهم او آدم فکری نمی کند ـ شاگردم فقط احسانی ـ احسانی می دوید که مزرعه خراب نشود.
پسر ملک المتکلمین
مجسمه پدرش را ساخت ـ یادداشت هایش را نوشت با من در جلساتی برخورد داشت ـ در بعضی جلسات استاد زبردست گمنام، میر مصور ارژنگی بود ـ ملک زاده با میر منصور دوستی قدیمی داشت ـ میر منصور از او و دختر او تصویرات دارد.
ولی امروز کسی به تصویرات و نقاشی اعتقادی ندارد.
میر مصور بزرگ ترین استاد نقاشی این عصر است و بعد از او رسام ارژنگی ولی صحبتی از استاد در بین نیست.
امروز ما به انحلال و انحطاط و هرج و مرج هنری دچار هستیم. امروز وقتی که فلان پسر بچه از شعر نیما یوشیج نام تقلید کرد و بلکه جلوتر رفته و مزخرفات را به اسم شعر انتشار داد و در ردیف نیما یوشیج نام است ـ نیما یوشیج عمرش به آخور خر داده شد ـ نیما یوشیج نام، سگ جان است و مثل هدایت جان نکند.
دکتر مهدی ملک زاده اما سیراب زندگی کرد ـ بیش از این اندازه دیگر لزومی نداشت ـ فامیل هایی را می شناسم که به نام ستارخان مثلاً مشهور شده اند اما از فامیل ستارخان نیستند. اسم را به خودشان گذاشته اند و با اسم به نان و آبی رسیدند. چه توقع باید داشت ـ مرگ در پی زندگی است ـ ولی زندگی از آن کسی است که بعد از مرگ او سخنی را تحلیل و تجزیه می کنند.
نیما ـ آیا تو فکر می کنی که تاریخ اشتباه نمی کند؟ در عین حال که خدمات تاریخ روشنی ندارند.
23 بهمن / 1334
مرگ یک استاد
خیلی غریب است من از عباس اقبال (مورخ) در عالم فکر موآخذه کردم، امشب خبر مرگ او را در رادیو شنیدم ـ اما او گرسنه نماند من با گرسنگی جان خواهم کند ـ گمنام تر از او ـ کوچک تر از او.
برای عباس اقبال فقط در مسجد ارک، یک مسجد کوچک، چند نفر سوگواری می کنند که آشنایی هستند ـ این مرد به گردن تاریخ ایران حق دارد، مردم مدیون خدمات قدیم او هستند ـ رحمةالله الهم اجمعین.
چهارشنبه 25 بهمن 1334
وسواس عکسی!
فریدون مشیری (شاعر) هفت قطعه عکس را به من نداده است، حتی عکس زن و بچه ام را ـ در شب نمایش نقاشی های بهمن محصص، عکس از من انداختند و هنوز به من نداده اند و معلوم است چه کرده اند، در مجالس خیلی کوچک باز در راهرو غیر آن عکس انداختند، عکس در همان مجالس از من و سعید نفیسی انداختند و به من ندادند. به قدری مردم ناجوانمرد هستند که در نظر من نفرت انگیز می شوند، من در تهران از کمتر کسی جوانمردی دیدم.
با استعداد و دیوانه شهرت!
رهی خان معیری جوانی که دیوانه شهرت است، این جوان بسیار با استعداد است، بهتر از همه دیگران ـ ولی در الفاظ قدما کار نکرده و ملک الشعرا نمی شود ـ من در بین این جوانان به سبک قدیم صابر، گلچین، فیروز کوهی و دیگران را می شناسیم از دور، صابر همدانی فقیر و قلابی زندگی می کرد، که زندگی هیچ سگی مفلوک و گرسنه و بی جا و منزل نباید آن طور باشد تا چه رسد به کسی که شعر می گوید و حس دارد. صابر را یک نفر وارسته کاملاً درویش دیدم ـ من به منزل او هم رفتم ـ من در زیر دین صابر همدانی هستم ـ ولی مسئله دیگر است. کجای زندگی را می یابند این ها ـ رهی می گوید: در رادیو
ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است ...
در کار این جهان گل خاطر فریب نیست
فریاد سینه سوز من از جای دیگر است
دیشب دلم به جلوه ی مستانه می ربود
امشب پی ربودن دل های دیگر است
افسانه است دادی کون و مکان رهی
ولی خیلی این غزل را به جا گفته و با دوره ی امروز تطبیق می کند، راجع به مسلک های فکری که چطور به هم می خورد.
این جوان که خود را به عرفانن منشی می زند، عارف نیست کسی که روزنامه اطلاعات را وسیله شهرت قرار می دهد، در کنگره نویسندگان اصرار می کرد که شعر او را آن شاعر نازل متوسط و بسیارمتوسط و پیش پا افتاده روسی به روسی ترجمه کند.
فراگیری سفسطه و رواج رباعیات!
به منزل جلال آل احمد رفتم. (ابراهیم) گلستان می گوید فلان نویسنده ی آمریکایی 35 میلیون جلد کتاب دارد؛ بعد از همه حرف ها این نویسنده آدم احمقی است.
خانم سیمین می گوید: من خیلی در جوان ها تأثیر کرده ام!
کارمند اداره به من گفت: من همه جور خدمات دولتی را انجام داده و ترقی نکردم. بلاخره سفسفه (فلسفه) هم خواندم و یک کتاب علم اقتصاد به من نشان داد و باز پیشرفت نکردم.
آن دو فرنگی آمدند اینجا با محصص و با من مصاحبه کرده و دو قطعه شعر مرا ترجمه کردند.
اما منصوری آقا می گوید: (نیما شاعر است یعنی اطلاعات ندارد) در صورتی که شاعر خوب صحبت می کند، اطلاعات باید داشته باشد!
مجله سخن (آن طراری که پسرخاله ی من است و معلوم است حال او این شیاد و یاغی که حالا استاد دانشگاه است و چاروادار فرنگستان) حالا رباعی و شعر قدیم رواج شده است. تو به من این نفوذ را دادی و دیگران نمی بینند. اخیراً در آتشبار از من انتشار پیدا کرد.
سه شنبه 28 اردیبهشت 1333
گردگیری با «سخن» و «سخنی ها»
مجله «سخن و هنر امروز»، برخلاف سخن و هنر امروز است، نردبان ترقی است. پسر احتشام الملک می خواهد ترقی کند، وزیر بشود. چقدر وزرا مردند و نامی از آن ها نیست.
خانلری پسر احتشام الملک، اگر مجله اش را حوصله کنم، شماره به شماره مسخره بزرگی خواهد بود . قارچ پوسیده می خواهد راش باشد، مجله سخن و هنر امروز (یعنی مجله یی که شعر نیما یوشیج در آن وجود ندارد) یعنی ننگ بر من گذارده نشده است، که به همپای آن شعرهای مزخرف این مجله شعر من هم مخلوط باشد ـ اما هدف مجله را باید دید ـ این جوان همه جور اسباب را فراهم آورد، که از من اسمی باشد، پس از آن همه جور از حرف های من دزدید و وارونه (در) سرمقاله و سایر چیزها قرار داد.
من بزرگ تر و منزه تر از این هستم که توده ای باشم، یعنی یک مرد متفکر محال است که تحت حکم فلان جوانک که دلال و کار چاق کن دشمن شمالی ما است برود و فکرش را محدود به فکر او کند، این تهمت ها دارد مرا می کشد، من دارم دق می کنم از دست مردم. امشب امامی اینجا آمد. حالا دارد برای من مرشدی می کند.
می گوید: (بیشتر از این کتب اجتماعی را بخوانید که کمونیست حسابی بشوید) من کمونیست حسابی نخواهم شد. من کمونیست نیستم. من می دانم که بعضی افکار من به آن ها نزدیک می شود و همچنین می دانم که آن ها بسیار زیاد نقطه های ضعف دارند.
خانلری در مجله اش که ضد اخلاق است. در این مجله از دانش و آزادگی مقاله دارد. این جوان ناجوانمرد و جاه طلب و متشاعر حرف های (دو نامه) مرا گرفته به طور ناقص موضوع سخنرانی خود در (جشن دوستانه سخن) قرار داده است. من وقت ندارم. من زندگی داخلی ام خراب است والا می دانستم او را چطور با فونتیک و مونتیکش به قبر بیندازم.
اما جایی که گربه ها نمی رقصند موش ها به جنب و جوش می افتند.
تیرماه 1334
رهنما آمد
هفته پیش زین الدین رهنما و دختر و پسرش پیش من آمده بودند، رهنما قصه مانلی مرا زیاد پسندید، می توانم بگویم مرا به جا آورده بود از (حلیم). شاعر عرب صحبت به میان آمد، دید که من اشعار او را از حفظ می خوانم، گفت: که نیما حرف ها می زد در خصوص این همه شعر او مثل حمال و با وجود این بار کسی به منزل نرسیده است، بارها در میان راه است، حمال ها سینه سپر کرده اند، این شعرا و ادبای معاصر در نظر من شمشیرهای کشیده هستند، در کار بریدن معلوم شد نمی برند، در غلاف رفتن معلوم شد که زنگ زده اند، هر آینه اگر کشیده نمی شدند بهتر بود، از این که در غلاف نروند و سر راه مردم را بگیرند.
انسان کبیر و تاریخ؟
از من می پرسند، استالین انسان کبیر است یا علی (ع)؟ هزار و چند سال گذشته است که به کبارت علی (ع) تصدیق می شود. چند سال گذشته است از استالین؟ احمق ها نمی دانند تاریخ هم مثل انسان جوانی و پیری دارد و به دوره بلوغ باید رسید.
بی حرمتی به من
همه جور توهین و بی حرمتی ها را من در این کشور نسبت به خودم دیدم. من جمله اسم توده ای ها که به روی اسم من گذارده شده است. فحشی از این بدتر من در این کشور ندیدم، که به من توده ای بگویند، یعنی نوکر روس (و پست تر از این، نوکر طبری ها).