تو گر دادگر باشی و پاکدامن همی مزد یابی به دیگر سرای!
چگونه وصفی از «مازندران» کیکاوس شاه را وسوسه کرد که چرا این منطقه بهشت آسا از آن او نیست!
«شاهنامه دیروز، سخن امروز»
این زنجیره داستان های شاهنامه است که در هر فراز و فرودش ذات هستی را روشن می کند و در هر شخصیتش غرایز گوناگون را ارائه می دهد، در این مسیر جنگ و گریز و مرگ و زندگی، عشق و انتقام است که این دردانه کتاب می تواند نه تنها سرشت ایرانیان که سرنوشت جهان را رقم بزند. در لحظات شوم و سخت و تاریک تاریخ با قدی راست به پیشواز حادثه می رود و در بزم های شاهانه، شراب شاهان می نوشد و با ساز و آواز شب را به صبح روشن می رساند، هر جا که دیگر امیدی نیست، چراغی از گوشه ای روشنائی می دهد و یکباره خورشید می تابد و شب تیره را روز می گرداند، در این کشمکش ها و زد و خوردهاست که فردوسی شخصیت راستین قهرمانان و ضد قهرمانان خود را پرورش می دهد و معرفی می کند، از جمله در همین داستان پر فراز و نشیب «سیاوش» سه شخصیت عمده در ایجاد حادثه ها سرنوشت سازند، هر کدام با پیشینه ای و هر کدام با طبیعت خاصی.... در راس آنها کیکاوس پادشاه ایران است و در ضلع دیگر «سیاوش» بی گناهی است که از پاکی و پهلوانی و درستی و راستی نشان دارد و در ضلع دیگر سودابه است که در لحظات ایجاد این «تراژدی» تمام عیار ایرانی، بازیگر نقش پر از حرف و حدیث است!! با آنکه سیاوش و سودابه در این داستان پر ماجرا حادثه آفرینان اصلی هستند. اما فردوسی از دو بازوی قدیمی و به مراتب قوی تر در این داستان بهره می گیرد که هر کدام در جایگاه خود حضور ویژه ای دارند. اول کیکاوس با گذشته ای شاهوار است که ریشه اش از خاندان پادشاهی است و تا جمشید شاه کیانی شناسنامه دارد، و دوم رستم است که از خاندان بزرگ پهلوانی ایران است و ریشه از گرشاسب و نریمان و سام و زال دلاور دارد....
با نگاهی به این دو پدیده می توان دریافت که در داستان سیاوش در واقع نتیجه کار و پایداری و استواری خاندان پهلوانی از یک سو و نتیجه بی تدبیری سرنوشت ساز خاندان پادشاهی از سوئی دیگر هر دو با هم همه آنچه را که نقطه نظر فردوسی است در نهایت کار ارائه می دهند. در نتیجه با آن که داستان گرد سیاوش و سودابه در حرکت است، اما در زیر بنای این قصه دو عامل بزرگ تداوم فرهنگ ایران درکارند، فرهنگ پادشاهی و فرهنگ پهلوانی که عملا مرکز این مثلث یعنی «خرد» را در دو جهت ارائه می دهند. نگاهی به پیشینه کیکاوس از همان لحظات نخستین بر تخت نشستن بر ما روشن می کند که ما پس از یک دوره صد ساله تقریبا با آرامش در دوران پدر کیکاوس یعنی کیقباد اکنون با کیکاوسی طرف هستیم که پدر در بستر پیری و پس از صد سال زندگی و هفتاد سال پادشاهی با او شرط حکومت و اصول تداوم و مردم داری را گوشزد می کند، پادشاه گرانقدر و باهوش و سزاوار یعنی کیقباد:
چو صد سال بگذشت با تاج و تخت
سرانجام تاب اندر آمد به بخت
چو دانست کامد به نزدیک مرگ
بپژمرد خواهد همی سبز برگ
گرانمایه کاووس کی را بخواند
ز داد و دهش چند با او براند
بدو گفت ما برنهادیم رخت
تو برخیز اکنون بپرداز تخت
تصویری که فردوسی از این لحظه می سازد با واژگانی که خوش ساخت و پر معنی و زیباست، گوئی همه ما را مورد خطاب قرار می دهد او در یک لحظه همه این صد ساله عمر را در دو بیت و از زبان کیقباد چنین رسا به ما، به خوانندگانش ارائه می دهد:
چنانم که گوئی ز البرز کوه
کنون آمدم شادمان با گروه
چه بختی که بی آگهی بگذرد
برستنده ی او ندارد خرد
شاه بزرگ ایران در نهایت پیری و سستی چشمش را به نقطه دور دوخته است و تمام صد سال خاطراتش را تعریف می کند، با نفس های آخر و لبخندی رضایت آمیز در حالی که دست پسر جوانش کیکاوس را در دست دارد، می گوید که مثل اینکه همین دیروز بود که از البرز کوه توسط رستم جوان به دربار ایران آمدم و همراه زال پهلوان بر تخت نشستم، (لحظه ای مکث می کند و با آخرین واژه هایش می گوید) پرنده بخت بر سرم نشست ولی چه تند و سریع و بی خبر، زمانم بسر آمد....
و یکباره گوئی می خواهد تمام اندوخته دانش خود را به جانشین خود به پسرش بدهد، می گوید:
تو گر دادگر باشی و پاک رای
همی مزد یابی بدیگر سرای
وگر آز گیرد سرت را بدام
برآری یکی تیغ تیز از نیام
بدان خویشتن رنجه داری همی
پس آن را به دشمن سپاری همی
و تاج زرین را از سر برمی دارد و در حالی که بر سر کاووس می گذارد:
ترا دادم این تاج شاهی و گاه
بداد و دهش پوی و بسپار راه
بگفت این و شد زین جهان فراخ
گزین کرد صندوق بر تخت و کاخ
و این جاست که فردوسی حکیم قدم به داستان می گذارد و پند زمانه را می دهد:
چنین آمد این گیتی از خوی و ساز
بدارد بناز، آورد رنج باز
اول با ناز و نوازش بدنیا واردت می کنه ولی در تمام راه جز رنج چیزی حاصل نمی شود
درختی است با شاخ بسیار بار
برش تازه گل شاخ یکسر نگار
نخستین بُگل شاد خوارت کند
پس آنگه دل انگار خارت کند
بسی پادشاهان گردن فراز
که رفتند از اینجا بسوز و گداز
جهان را چنین است رسم و نهاد
برآرد ز خاک و دهدشان بباد
مرشد نگاهی به جمعیت قهوه خانه می اندازدو گوئی همه با سخنان فردوسی هم داستانند، و با شگفتی به کردار کیکاوس که ناز پرورده بود و با آن حشمت و جاه بر تخت پادشاهی تکیه می زند که پدرش همه حریفان را به بند کشیده بود و خزانه ها پر و در دم و دستگاه و سپاهش زال دلاور و رستم پهلوان شمشیر می زدند، پس چرا؟ چرا باید به کج راهه برود؟!
و باز فردوسی است که خلق و خوی کیکاووس را از همان قدم اول روشن می کند و ما را از آن با خبر می سازد، کیکاوس جوان و رزمجو و جهان جوی بر تخت پادشاهی نشسته است و از اینکه همه چیز را گذشتگان ساخته اند و پرداخته اند گوئی حوصله اش سر رفته و می خواهد «نوآوری» کند قدم در راه های جدید بگذراد و از خود نیز لیاقتی بروز دهد؟! دلش بدنبال یک ماجرای پر شورتری است، گوئی از این آرامش که تداوم راه صد ساله پدر است دل خوشی ندارد. در همین افکار است که رئیس تشریفات دربار اعلام می دارد از مازندران که منطقه ای است که هرگز نباید به آن اندیشید زیرا سرزمین دیوهاست، رامشگری آمده و می خواهد سرود مازندران را بخواند و از پادشاه اجازه حضور می خواهد، کیکاوس جوان و ماجراجو با خوشروئی و اشتیاق اجازه ورود می دهد و رامشگر همراه ساز و آوازی زیبا و شگفت انگیز چنین می خواند:
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است
بکوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوش گوار و زمین پر نگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل بباغ اندرون
گرازنده آهو براغ اندرون
همیشه نیاساید از جست و جوی
هم ساله هر جای رنگست و بوی
در این لحظه هوش و حواس و روان کیکاوس در پرواز بود، این بهشتی که این رامشگر تصویر می کند،کجاست در آسمان است یا در زمین!! که رامشگر ادامه می دهد:
گلابست گوئی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فروردین
همیشه پر از لاله بینی زمین
کیکاوس در فکر است، پس چرا این منطقه به این زیبائی از آن من نیست
ترانه خوان با حرارت بیشتری ادامه می دهد:
همه ساله خندان لب جویبار
بهر جای باز شکاری بکار
بُتان پرستنده از تاج زر
همه نامداران زرین کمر
و در همین لحظه رامشگر که خود را کاملا به نزدیک شاه و تخت پادشاهی کشانده است و کیکاوس را مسحور واژه ها و آواز و بربط و رود و ساز می بیند با افسون می گوید:
کسی کاندران بوم آباد نیست
بکام از دل و جان خود شاد نیست
این همه زیبایی و شادی و گل و بتان زیبا و جویبارهایش گلاب روان است و کسی که در آن بهشت نباشد هرگز معنی شادی را نخواهد فهمید.
چو کاووس بشنید از او این سَخُن
یکی تازه اندیشه افکند بُن
حکایت همچنان...