شاهی در فکر انتقام پادشاهی در بهره گیری از جشن های پیروزمندانه شاهزادگان عاشق و شیدا و شاهزاده های دور از هیاهوی زورآزمایی دو سلطان، یکی پیروز و یکی شکست خورده و پاکباخته!
و اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکر شیرین گفتار:
توسن خوش خرام سخن را از گوشه یک قهوه خانه «تهران» به عالم افسانه ها و داستان های شاهنامه کشیدند، و از قصه مردم شهری که با برپائی یک شب پر از مهر در پی آشتی دادن دو پهلوان دلاور دوران بودند، به افسانه سیاوش که بقول راوی «سیاه بخت» بود قدم گذاشتند. در طی داستان شورانگیزی زاده شدن سیاوش تا به نوجوانی و به سالاری رسیدن و خوش بَر و رو شدن آن شاهزاده ایرانی گفتیم و درست در جائی که می رفت روزگار خوب و خوشی برای این شاهزاده ایرانی آغاز گردد. ای دل غافل که گفته پیشگوی دربار کیکاووس همانگونه که از بدو تولد بخت سیاوش را تیره و تار دیده بود، نامادری سیاوش بنام «سودابه» از اندرونی کیکاووس بیرون آمد، چشمش به جمال سیاوش با آن اندام مناسب و بازوان پیچیده و سیمای نجیب می افتاد و در یک نگاه یک دل نه صد دل عاشق سیاوش می شود...
گفتیم که سودابه را نه در این لحظه که دل از دست داده است، بلکه از زمان ورودش به دربار شاه کاووس باید نگاهی کرد تا اولا انگیزه های این دلدادگی بی پروا روشن شود، و دیگر آنکه بدانیم که او شاهزاده خانمی است بافراست و دلاور و در زیبایی البته شهره عالم.
اما داستان را تا آنجا گفتیم که شاه کاووس پس از شکست دادن سالار هاماوران پدر سودابه در حالیکه مال و جاه و مقام او را گرفته بود، دختر او را نیز به زنی گرفت، شاه هاماوران که پاک باخته شده بود در پی انتقام بدنبال راهی بود و برای این منظور ترتیب میهمانی بزرگی برای شاه کاووس می دهد و او را به کشور هاماوران دعوت می کند. اما در این هنگام سودابه که اکنون بانوی پادشاه ایران است و از نیات شوم پدرش کاملا آگاه، از کاووس شاه عاجزانه درخواست می کند که این دعوت را نپذیرد زیرا می گوید:
ز بهر منست این همه گفتگوی
ترا زین نیاید جز انده بروی
ولی شاه کاووس یک دنده که همواره در مسیر پادشاهی اش ماجراجوی بود و دل در گرو هوی و هوس داشت، حرف بانوی خود را نشنید و بی صلاح دیده آگاهان و بی مصلحت بزرگان خوش خیالانه دعوت «پدر زن خود»! سالار هاماوران را پذیرفت و...
بشد با دلیران و کند آوران
به مهمانی شاه هاماوران
و اما... نقل ان شب که در قهوه خانه نایب السلطنه تهران رخ می داد با همه قصه های سرگرم کننده فرق داشت، مرشدی که سالها در کوچه پس کوچه های شاهنامه پرسه زده بود و می دانست که به جز دو سه داستان معمول پیام این کتاب بالاتر و والاتر از هر موعظه مذهبی و خرافات است، سعی در آن داشت که با امواج خروشان این داستان در هر مرحله پیامی جانانه به گوش شنوای مشتریانی بدهد که آن شب به منظور آشتی دادن دو پهلوان جمع شده بودند و بیش از هر چیز بدنبال علت جدائی و قهر این دو پهلوان، که یکی استاد بود و دیگری نوچه بودند، و مرشد که از پشت این پرده نفاق و نفاق افکنان آگاه بود تلاش می کرد که مُشت ناکسان و دوبهم زنان و حسودان و پایبندان به خشم و شهوت را در هر یک از شخصیت های این قصه پر غصه و پُر حادثه باز کند. از طرفی مرشد بخوبی می دانست که سرشت افسانه های شاهنامه در انصاف است و هر قصه ای پیوسته به قصه ماقبل و البته وابسته به داستان مابعد است که در آن صورت شنونده می تواند قضاوت درستی در مورد شخصیت های اصلی در ذهن خود پدید آورد، از این رو در همان لحظه نگاه شهوت آلود سودابه به سیاوش پاک نهاد، مرشد با استادی تمام داستان را به نقش سودابه در دربار کاووس برمی گرداند و از ورود با عظمت اش به بارگاه کاووس می گوید:
و اکنون در ادامه داستان است که سودابه را گریان و پریشان و نگران می بینیم، او که در واقع ناظر مستأصلی است بر عملی ناشایست که از کاووس شاه، پادشاه پر قدرت ایران... سر می زند....
بهر روی شاه کاووس بسوی هاماوران با لشگر و هدایا براه می افتد. (نقال مکثی می کند، چرخی به داخل قهوه خانه می زند) بر خلاف همیشه که تماشاگران صرفا به تماشا می نشستند و گاه چرتی هم می زدند و اکثر هیچ عکس العملی نشان نمی دادند، آن شب گروهی به هشدارهای سودابه به پادشاه ایران اشاره می کردند، و شاه را که کورکورانه به هوا و هوس دلبسته است سرزنش می کردند و گروهی هم معتقد بودند که سودابه خیلی بدبین است، خوب شاه ایران به دعوت «پدر زن» می رود که استراحتی کند و دلی ازعزا دربیاورد. اما گروه دیگری که از باسوادهای محلی بودند از این حرکت شاه بوی خوشی به مشام شان نمی آمد....
نقال: (با آهی در سینه در واقع همراه تماشاگرانش دستی به هم می زند و چرخی می زند و با صدائی رسا می گوید):
یک لحظه نادانی
یک عمر پشیمانی
ای مظهر بیداری
از راز پس پرده
برگو که چه می دانی....
....خوب بریم سر داستان مون که شب کوتاه است و داستان دراز.....
چی بگم که در میان بهت و تعجب سودابه، همراهان شاه بدنبال او و به خیال آنکه به یک سفر تفریحی می روند از نظر دور شدند...
بشد با دلیران و کند آوران
به مهمانی شاه هاماوران
پس از هفت شبانه و هفت روز، پیش قراولان شاه خبر آوردند که از دور دروازه های آذین بسته چشم انتظار ورود شاه ایران هستند. به قول امروزی ها طاق نصرت ها برای ورود شاه بسته بودند:
یکی شهر بدشاه را شاهه نام
همان از در سور و جشن و خرام
بدان شهر بودیش جای نشست
همه شهر سرتاسر آذین به بست
«شاهه» نام پایتخت هاماوران بود و در واقع مثل امروزی ها شهری بود که از میهمانان عالیقدر در آن پذیرایی می شد، از در دروازه صدای ساز و دهل و موسیقی و پایکوبی می آمد:
(نقال با صدای آوازی):
چو در شاهه شد شاه گردن فراز
همه شهر بردند به پیشش نماز
اگر در این روزها ورود فرمانروایی، رئیس جمهور و یا پادشاهی به کشور دیگر را با سرود ملی آن کشور و نشان نظامی و سرودهای زیبا و تاج گل و خوش آمد گویی های رسمی برقرار می کنند، آنجا هم در هزاران سال پیش چنین می شود:
همی گوهر و زعفران ریختند
بدینار و عنبر برآمیختند
بشهر اندر آواز رود و سرود
بهم برکشیدند چون تار و پود
کاروان پادشاهی ایران در میان هلهله و شادی وارد شهر می شود و در این موقع شاه هاماوران که در انتظار ورود میهمان عالیقدر است:
چود دیدش سپهدار هاماوران
پیاده شدش پیش با مهتران
از ایوان سالار تا پیش در
همه دُر و یاقوت بارید و زر
یکی از خصیصه های بارز شاهنامه همین ریزه کاری های تاریخی است، چیزهایی که در قصه گویی های متداول بدان اشاره ای نمی رود. در حالی که فردوسی با یک استادی خاصی توانسته است در هر قصه خود از مردم و از اشیا و از رنگها و از عطریات و غذاها و سازها و لباس های مردم بدست ما در ورای این هزار سال آنچنان اطلاعاتی بدهد که کمتر تاریخ نگاری چنین کرده است.
بدیهی است که در دانشگاه های معتبر جهان در غرب امروزه معتقد باشند که تاریخ نگاری امروز جهان باید بر پایه آنچه فردوسی کرده است، بنیاد گردد زیرا این «شاهنامه» نه تنها تاریخ جنگ ها و پیروزی ها و شکست هاست، بلکه تصویرگر لحظه های درخشانی است که نشان می دهد ما امروز دقیقا با وسایل مدرن تر اما هنوز چنان روشی را در رابطه های عاطفی، احساسی، عشقی، انتقامی، خدعه، رشک و خودخواهی انجام می دهیم. از این روست که به فردوسی نام حکیم می دهند که حکمت عالم انسانی را آنگونه درک کرده است که پیچیده ترین مسائل فلسفی را از احساسات درونی انسان با قلم شگفت اور خود به نمایش در می آورد. او استادانه ما را به قصه ای می برد که برای نگهداشت توجه تماشاگران یا خوانندگانش، دلهره ای عظیم را از آغاز این داستان، با حضور سیاوش، ایجاد کرده است. هر کجا به جنگ وارد می شود امید پیروزی میدهد. هر کجا که به بزم اگر از روی خشم و شهوت است زمینه دلهره و ناخوشایندی آن را با کوس و کرنا به گوش ما می رساند.
با این پیش آگاهی است که همراه شاه کاووس وارد میهمانی می شویم که هر دو فرمانروا بظاهر در آرامش بزم گونه ای هر کدام نقش خود را استادانه بازی می کنند. کاووس شاه خوش خیالیانه و کورکورانه پا به تله می گذارد و سالار هاماوران صیادانه، صید را بدرون تله با طعمه های فراوان می کشاند، و این فردوسی است که هنوز از بزم می گوید:
به زرین طبقها فرو ریختند
بسر مشک و عنبر همی ریختند
مانند ورود پادشاهان به کشورهای دیگر که از آسمان بر سرشان کاغذهای رنگین می ریختند و در دو طرف خیابان ها مردم می ایستادند و دست تکان می دادند و گل می پاشیدند و در این احوال است که:
بکاخ اندرون تخت زرین نهاد
نشست از بر تخت کاووس شاه
حکایت همچنان......