«هنگام نوشتن، آدم اغلب دستخوش احوالاتی می شود که توصیف اش دشوار است و توضیح پذیر هم نیست. عملا غیرممکن است...! در این طور مواقع نوعی نومیدی بر نویسنده غلبه می کند و به خود می گوید: رها کنم، نوشتن را...! گوشه گیری کنم... با این همزاد درونی خود خداحافظی کنم...! ولو این که صدها بار گفته و نوشته باشند «که نوشتن خود جوش است...، تصمیم قبلی نمی خواهد».
آنچه که در دو سه سطر آغازین مطالعه کردید، نوشته من نیست به همین دلیل آن را در «گیومه» قرار داده ام، مطلبی است از یک نویسنده فرانسوی که کتاب هایش در جهان به چاپ های میلیونی می رسد زنی به نام «مارگریت دوراس» یک زن معمولی فرانسوی که ناگهان به «کما» رفت و پنج ماه در واقع مرگ را، سکوت را، خواب را آزمود و درست در زمانی که پزشکان از او ناامید شده و تصور می کردند که او به واقع مرده است ناگهان چشم گشود و زندگی را از سر گرفت و نویسندگی را آغاز کرد و به شهرت جهانی دست یافت و کتاب هایش به زبان های زنده جهان ترجمه شد!
از شما چه پنهان در طول شش ماه گذشته من نیز در چنین حالتی به سر می برم در یک نوع «کما»ی ذهنی، روحی نه جسمی راه می روم و می بینم، می شنوم، می خوانم و....... اما انگار تمام این نشانه های زنده بودن برای من در خواب می گذرد. انگاری که خواب هستم و خواب می بینم! خواب طولانی و وحشتناک یا شاید از زیادی خواندن است و تنهائی و در خود فرو رفتن.....یادم می آید اولین باری که در عمر مطبوعاتی خود برای اولین بار- هنگامی که دکتر علی امینی نخست وزیر شده بود و در جلسه ای که او برای گفتگو با روزنامه نگاران داشت- آن هم در باشگاه موسسه اطلاعات، وقتی که حرف های او مبنی بر شکست مالی ایران ثروتمند و خزانه تهی و ورشکستگی و به تعبیر او «ورشکستگی به تقصیر» به پایان رسید، یک نفر از همان کسانی که صندلی ها را چیده بودند، از جا برخاست و با صدای بلند فریاد زد:
-آقای نخست وزیر! من تنگه دلم یا که جهان تنگ شده؟ خون شد بصرم یا جهان این رنگ شده؟!
فریاد آن روزی و فریاد این روزی، هر روز، در جهان طنین می اندازد:
من تنگه دلم یا که جهان تنگ شده؟ خون شده بصرم یا جهان رنگ خون گرفته و این رنگی شده است؟!
به هر گوشه جهان که می نگرم خون است که سیمای انسانیت را رنگ می زند. در اروپای آرام میهمانانی که از راه ترحم دعوت شده اند، با میزبانانی که از دعوت دولت های خود ناراضی هستند. در حال ریختن خون یکدیگر و هجوم به زنها و متقابلا هجوم به اردوی پناهندگان... در واقع تجاوز به ذات انسانیت!
در خاورمیانه که صدای انفجار بمب، صدای فریاد و شیون زنان و بچه های بی پناه، صدای ضجه های مرد و زنی که طناب دار بر گردن آنها می اندازند. زیر سقف کبود آسمان به گوش می رسد. در آمریکای ظاهرا ابرقدرت جهان، مردمان با ترس و لرز قدم به خیابان ها، فروشگا ها می گذارند.
ترس در درون که شاید ناگهان جوانی آنها را به رگبار ببندد. سالیان دراز پس از پایان برخوردهای سیاه و سفید، در زمانه ای که آرزوی «مارتین لوترکینگ» برآورده شده و شعار معروف اش: من آرزویی در دل دارم»! به صورت نشستن یک رنگین پوست، پشت میز قدرتمندترین رئیس جمهور آمریکا (اوباما) برآورده شد، جنگ نژادی گاه و بی گاه چهره کریه خود را در شهرهای گوناگون نشان می دهد......
دیگر چه بگویم؟! از دمشق که روزگاری جلوه زیبائی های شرقی آن، مردم جهان را به آنجا می کشاند و حالا خرابه های برلین را پس از شکست آلمان نازی به یاد می آورد!
از ایران ما که آمارهای جهانی حاکی از آن است که تا 37 سال پیش در لیست کشورهای قدرتمند و ثروتمند، مرفه پیشرفته و با آبروی جهانی معرفی می شد، اینک به صورت «یک هراس» یک وحشت بالقوه، یک کشور ورشکسته بی صاحب معرفی، می شود بنویسم...؟!
در همان «کما»ی ذهنی، تلاش می کنم واقعیت را دریابم که ایا آنچه را که می بینم همان «نظم نوین جهانی» است که به مردم دنیا وعده اش را می دادند؟! آیا این زمزمه که اگر این بار جنگی دربگیرد (جنگ سوم جهانی) با سلاح های مدرن، اما مخفی، و مخرب تر از بمب های هسته ای و هیدروژنی کره خاکی تنها زیستگاه انسان در کهکشان، بکلی نابود خواهد شد؟! یا نه! همه آنچه را که در جهان روی می دهد به نوعی سرگرم ساختن مردم است!
هر کشوری در شرق و غرب، برای حکومت کردن، مردم را از یک دشمن ذهنی در هراس نگه می دارد تا بتواند به هدف نهایی خود برسد.....؟ اما این «هدف نهایی» کدام است که ارزش این همه خون ریزی و تباهی و اقدامات ضد بشری را دارد؟!
حالا که دیگر «کمونیسم» نیست، حالا که دیگر «نازیسیم» نیست؟! حالا که دیگر هیچ «ایسمی»، وجود ندارد، حتی «کاپیتالیست»ها نیز مدعی آزادی و نوعی «سوسیالیسم» انسانی هستند. پس چه خبر است...؟! دنبال کدام نشانه ها باید رفت تا بدانیم در اعماق جهان سیاست چه می گذرد؟
ناگهان از آن «کما»ی ذهنی بیرون می آیم....! مثل این که چراغی پر نور، چراغی که نه! یک نورافکنی قوی مرا از خواب بیدار می کند و کسی درگوشم فریاد می زند:
-مرد....! نمی بینی هر روز یک اتومبیل به بازار می آید که در همین مملکتی که تو به آن پناه آورده ای بالای دویست- سیصد هزار دلار قیمت دارد در حالی که در زیر هر کدام از پل های همین شهر ده ها «خانه بدوش» یا به قول خودشان «هوم لس» گرسنه زندگی می کنند؟!
آگهی های تجاری را نمی بینی که قایق هائی ساخته می شود که مانند کازینوهای «لاس وگاس» مجلل است و قیمت میلیونی دارد، در حالی که یک پیرمرد فقط سیصد تا چهارصد دلار حقوق بازنشستگی می گیرد، آن هم آدمی در زمانه ای که دیگر قادر به کارکردن نیست؟!
نمی بینی که در ایران ثروتمند کاخ هایی ساخته می شود که هر متر مربع آنها میلیون ها تومان ارزش دارد..... بله! هر متر مربع آن یا کاخ هایی که به قصر ورسای فرانسه و کاخ کرملین طعنه می زنند، در حالی که زنی که همین سه روز پیش سه قلو زائید، همانجا در بیمارستان دو بچه اش را برای فروش گذاشت؟ آن هم با گریه و زاری و التماس که من و شوهرم قادر نیستیم از سه بچه نگهداری کنیم؟! در حالی که روسای قوم در لیست ثروتمندان جهان قرار دارند. مثل: خامنه ای، رفسنجانی و مانند همه آنهای دیگر....؟!
نمی بینی که مشروب های «هزار دلاری» شب ها در جشن های میلیاردرها باز می شود و به حلق ها سرازیر! نمی بینی که زندگی ثروتمندان به افسانه های تخیلی بیشتر شباهت دارد تا واقعیت ملموس این جهان!
در همین شرایط است که خانم «کلینتون» و آقای «ترامپ» که هر دو جزو ثروتمندترین زنان و مردان جهان قرار دارند، در اولین مبارزه روی در رو برای رسیدن به مقام ریاست جمهوری، دم از حقوق کارگران می زنند! دم از تلاش برای رفاه مردم می زنند؟! و یک آمریکایی فکر نمی کند که اگر خانم کلینتون راست می گوید، پس چرا در همان سی سال گذشته- از زمانی که شوهرش رئیس جمهور آمریکا بود تا زمانی که خودش وزیر امور خارجه «اوباما» شد، یکی از این برنامه ها را به اجرا درنیاورد؟! کسی از آقای ترامپ نمی پرسد که تو اگر حقوق کارگران را رعایت می کردی این همه ثروت را چگونه می توانستی بدست بیاوری؟!
آن وقت است که به خودم نهیب می زنم: مرد به «کما» ذهنی فرو رفته! دنیا به نظم نوین جهانی رسیده است و تو نمی دانی! در تمام دنیا یک شیوه واحد زندگی متداول شده است و- تو چون درکما هستی- متوجه نمی شوی. هم اکنون در سراسر جهان به هر گونه که بنگری: از خاورمیانه «سیه بخت» تا کاخ کرملین که روزگاری «عدالت و برابری» را مثلا رهبری می کرد؟! تا کاخ سفید که نگهبان کاپیتالیسم و آزادی است از آفریقا تا اروپا، از سرزمین های سوخته بلوچستان ایران، حتی از دهکده های خالی شده از مردم در گوشه و کنار ایران، همه یک زندگی واحد دارند- یک نظم نوین و همه به یک شیوه واحد زندگی می کنند! دنیا یک شکل و یک نظم به خود گرفته است:
نظم دلار! نظم واحد پول! شیوه یکسان حکومت پول! همه از یک سیاست پیروی می کنند:
سیاست بازار! سیاست، هر که پولش بیشتر، زورش بیشتر! علم هم در خدمت پول است! پزشکی هم! کارخانجات اسلحه سازی هم! بانک ها هم......باز هم بگویم......؟!