قرن ها و هزاره ها جهان نشان داده که بدون انسان، عالم هستی معنا و مفهومی ندارد!
«کلید بهشت» بارها وسیله فریب عوام الناس و «معجزه نما» موجب ظلم و بی عدالتی شده است!
گاهی اوقات با خود فکر می کنم انسان در چهار روزه حیات خود، چگونه و تا چه پایگاهی می تواند سازنده و تاریخ آفرین باشد. این موجود دو پا، با آن که از لحاظ خصوصیات جسمی، در زمره ضعیف ترین جنبندگان عالم است، به مدد اندیشه و خرد همواره توانسته است بر جهان پیرامون خود تاثیرات شگرف بر جای نهد و با کشفیات و اختراعات و آفرینش های علمی و ادبی و هنری خویش، زندگی را در گستره زمین غنی تر و پر بارتر سازد.
در واقع، انسان به سان میوه و ثمره جهان هستی است. اگر در این عالم فقط جمادات و گیاهان و حیوانات (به استثنای آدمی) بودند، گذشت قرن ها و هزاره ها هم نمی توانست جهان هستی را حتی نیم گامی به پیش ببرد و متحول سازد مگر آنچه که دست طبیعت، ویران یا بازسازی می کند. بی سبب نیست که بزرگان فرموده اند انسان در حقیقت روح جهان است و بی او، عالم هستی موجود معطل و فاقد شعوری بیش نمی بود.
در این میان، گاه حیرت می کنم که انسان در همین دوران کوتاه حیات و با آن همه رسالتی که بر دوش دارد، چگونه می تواند در عین حال قسی القلب، سبع و درنده خو باشد. تاریخ آدمیزاد همواره مشحون از شگفتی ها بوده است. معروف است که می گویند باید از تاریخ درس گرفت، و شگفت آن که بزرگ ترین درس تاریخ آن است که کسی از آن درس نمی گیرد!
جای حیرت و افسوس است که این روح و میوه خلقت، در همان حالی که می تواند دانشمند و هنرمند و آفرینا باشد، همواره دستخوش اضداد و مظهر نامهربانی و نماد فاجعه آفرینی است. چرا راه دور برویم. نگاه کوتاهی به هر گوشه از تاریخ خودمان غالبا عبرت آموز وحیرت آور است. می گوئید نه. به این نمونه کوچک توجه کنید: «شاهرخ میرزا» چنان که می دانید پسر «رضاقلی میرزا» فرزند ارشد نادر بود. او در عین حال تنها بازمانده نادرشاه بود که علیقلی خان «عادلشاه» پس از قتل تمامی فرزندان و نواده های نادر از کشتنش خودداری نمود. البته عادلشاه قصد خدمت یا نیکوکاری نداشت بلکه می خواست اگر روزی بزرگان قوم از پادشاهی اش سربرتافتند، او شاهرخ را که «پسر بچه ای» بیش نبود به سلطنت بردارد و خودش همه زمام امور را به دست گیرد.
اما «شاهرخ» هم مانند پدرش رضاقلی میرزا پول پرست، خسیس، ظالم و بیرحم بود. اما چون نوجوانی معصوم و مظلوم به نظر می رسید، امراء و بزرگان هواخواهش بودند. به ویژه آنگونه که مورخین نوشته اند، ظلم بی حد عادلشاه در مدت کوتاه سلطنت مردم را به قدری ناراضی و نگران کرده بود که برای به سلطنت رساندن شاهرخ با هم متحد شدند. اما هنوز زمانی از پادشاهی او نگذشته بود که مردی به نام «سید محمد» که متولی استان قدس رضوی، و نوه دختری شاه سلیمان بود گروهی از اجامر و اوباش را دور خود جمع کرد و وعده داد که اگر به حکومت برسد حکومت «عدل» را برقرار خواهد کرد و کاری خواهد کرد که گرگ و میش از یک آبشخور آب بنوشند. خلاصه از این گونه ادعاهای معجزنما و «عوام فریب» و «مرید رنگ کن» فراوان نمود و از جمله مدعی شد که کلید بهشت در دست های اوست (!). نیازی به تکرار نیست که این «کلید» از آن کلیدهای تاریخی بوده و هست که ما هم در دوران خود بارها دیده ایم که چگونه زعمای قوم بدان توسل جسته اند. آن بار هم، عوام الناس، فریب وعده و وعیدهای حضرتش را خوردند و به گردش جمع شدند. سرانجام هم، کارش به حدی بالا گرفت که به قصر پادشاه جوان حمله کرد و او را از تخت پائین کشید. باقی داستان را خود می دانید و قطعا در تاریخ ها خوانده اید.
و من همچنان در این اندیشه هستم که انسان تا چه حد و تا کجا می تواند از جاده حق و عدالت خارج شود و برای دو روز کوتاه و گذرای زندگی، پایگاه شامخ و رتبه ربانی خود را به اسفل درکات تنزل دهد...