مادران در پرورش قهرمانان حماسه ای نقش ویژه ای دارند که تا لحظه مرگ با پهلوانان نزدیک اند!
خوانندگان و شنوندگان یک متن حماسی با قهرمانان خو می گیرند، با آنها بزرگ می شوند، رشد می کنند و به جنگ می روند و یک مسیر تراژدیک را با آنها طی می کنند!
ارزش ادبی و جاودانگی آثار ماندگار جهان را نه تنها در چگونگی یک اثر بلکه در ریزه کاری های آگاهانه آن باید جستجو کرد. این که شاهنامه چگونه توانسته است در پی یازده قرن همچنان زنده و توانا باشد هنوز سئوالی است که شاید یک دانشجوی رشته ادبیات در اوایل راهش از خود می پرسد و اما زمانی که در لابلای آن همه شاعر و کتاب های قطور جستجو کرد و از مرحله ترکیب های شاعرانه گذر کرد تازه متوجه می شود که فرضا قضیه «رستم و سهراب» یا «رستم و اسفندیاری» و یا سیاوش که براحتی می توان خلاصه آنها را در چند سطر بیان کرد، چگونه است که هنوز پاسخگوی روزگاران خوش وناخوش یک ملت هستند، و نکته همین جاست که «فردوسی» نه تنها شاعر چیره دستی است و در کار پروردن واژگان پارسی استادی تمام دارد بلکه در توصیف و پرداخت داستان و جان دادن به شخصیت های داستان هایش استادی یک تراژدی نویس بزرگ و یک داستانسرای متبحر را دارد. بارها عرض کردم که در شعر کلاسیک پارسی، شاعران ماندگار ما تنها شاعر نیستند، بلکه نام «حکیم» و «مولانا»، «مرشد» و «پیرا» و «عارف» را نیز به همراه دارند و هر یک در زمینه کار و نگاه نافذ خویش به زندگی فلسفه ای خاص دارند که نشان از درک آنها از عالم هستی است. اما ویژگی شاهنامه و نگاه فردوسی علاوه بر جهان و جهانبان به شخصیت های کوچک و بزرگی است که در طی داستان خلق می کند، فرضا شما در ادبیات حماسی گوناگون متوجه یک پهلوان بی مانند می شوید که می آید، دیو و دَد و اژدها را از پای درمی آورد، یعنی حادثه می آفریند ولی در شاهنامه برای همین شخصیت ها- چه منفی و چه مثبت- فردوسی شناسنامه می بخشد، پدر، مادر محل تولد، چگونگی رسیدن به مراحل بلوغ و نبوغ و پهلوانی و خردمندی می دهد....
با همین نگاه به شاهنامه متوجه می شودیم که تمام قهرمانان نامدار و تاجدار شاهنامه، مادری دارند که از ویژگی خاصی برخودار است، گاه این مادر پنهان است و فرزندی به جهان تقدیم می کند و جهت داستان را تغییر می دهد، گاه عملا در میدان است و با حضور خود ابعاد جدیدی به این شخصیت می دهد که او را هر چه انسانی تر و نزدیک تر به مردم همه ایام می کند، از میان این مادران، می توان از «فرانک» مادر فریدون یاد کرد که بچه در دل دارد و او را از چنگ ضحاکیان و نگاه پاسداران شرورش دور می دارد، و نوزاد خود را به دنیا می آورد و آنقدر به دندان می کشد که در اوج بیدادگری های ضحاک و زیر گوش او و گزمه هایش فریدون بزرگ می شود و در نهایت ضحاک را به بند می کشد، از آن طرف مادر رستم یعنی «رودابه» را در عشق او به زال می شناسیم و این پهلوان بی همتا را تا لحظه مرگ همواره به مادرنزدیک می بینیم «تهمینه» مادر سهراب و بانوی رستم را، می بینیم که چگونه فرزند را از چشم افراسیاب دور می دارد و بالا و بلندش می کند و همین «بُعد» انسانی است که عمق تراژدی سهراب را ماندگار می کند، و نمونه های دیگری چون «مادر اسفندیار، مادر فرود و مادر کیخسرو» که هر کدام زمینه ساز جنبه های انسانی این شخصیت ها هستند، به طور کلی شخسیت های تراژدیک شاهنامه در طی یک سلسله حوادث آرام آرام در ذهن خواننده از خامی به پختگی می رسند و وقتی یک شخصیت در یک حادثه گورا یا ناگوار قرار می گیرد خواننده اش آنقدر با او صمیمی و نزدیک شده است که در واقع خود را در آن شرایط دست بگریبان بیاید و این همان نکته اوج تراژیک است، تماشاگران یا خوانندگان در مواجه با شاهنامه، صرفا مصرف کننده نیستند بلکه خود داخل داستان قرار می گیرند و با آن بزرگ می شوند، رشد می کنند و به جنگ می روند و کشته می شوند و از آن لحظه به درک یک مسیر تراژیک پی می برند....
در همین مسیر است که در قهوه خانه ای قدیمی در تهران قدیم، حادثه ای رخ می دهد که نقال داستان سیاوش را به نقل می کشد، داستانی که از جمله قصه های معمول نقالان نیست، عرض کردم، شب نقالی بود در قهوه خانه نایب السلطنه تهران که در آن شب قرار بود دو پهلوان نامدار آن روزگار را که یکی پیرتر بود، بنام پهلوان نایب و دیگری جوان تر بود و به نام پهلوان اسد را با هم آشتی دهند قهوه خانه پر از آدم های مختلف از طبقات مختلف بود که بازاری ها و کاسب کارها و ورزشکاران زورخانه و میرزاهای اهل قلم و حساب و کتاب اهالی محل که همگی آرزو داشتند مشکل این دو پهلوان که پس از سالها یکباره از هم جدا شده بودند، حل شود و این محله تهران به آرامش برسد.
در میان صدای استکان و نعلبکی و قُل قُل قلیان ها و همهمه مدعوین، مرشد به نقل خود ادامه می دهد و با بی اعتنایی به افراد مزاحم نقل جذاب خود را ادامه می دهد. او برای آنکه پیامی درست به دو پهلوان و به ناظرین بر این مجلس بدهد قصه سیاوش را انتخاب کرده بود و با گرفتن رخصت از دو پهلوان و مدعوین آغاز به ادامه نقل کرد، داستانی که از دخترکی شروع می شود که در میان مرز ایران و توران سرگردان است، و توسط دو سردار سپاه ایران طی داستانی شورانگیز و پر ماجرائی به خدمت شاه می آید، شاه از دیدار دختر و زیبایی او و بخصوص باخبر شدن از اصل و نسب او دلباخته اش می شود و او را به ازدواج خود درمی آورد و به شبستان می فرستد.
او شهربانوی ایران می شود، فرزندی پسر بنام سیاوش بدنیا می آورد که بسیار زیبا و تندرست است، همه شادی می کنند و کیکاوس هم شاهزاده ای برای آینده تاج و تخت خود می یابد، اما ستاره شناسان آینده روشنی برای این نوزاد نمی بینند. از طرفی رستم جهان پهلوان، آموزش و پرورش او را بعهده می گیردو پس از یک دوره آموزش و تعلیمات رزمی، سوار کاری و جنگاوری، زور آزمایی تن به تن، اکنون او در نوجوانی است که هم راه و رسم جنگ و شکار را می داند و هم آدات و رسوم دربار را، پس از مدتها دوری از دربار همراه رستم و سپاهی مرتب خدمت کیکاوس پدر تاجدارش می آید، پدر از او به گرمی استقبال می کند و تمام درباریان و سپهداران به قد و بالا و آشنایی او به آئین دربار سرتعظیم فرود می آورند، و پادشاه فرمان می دهد که هفت شبان و هفت روز برای ورودش جشن بگیرند. همه گونه جواهرات به پایش می ریزند، اما نکته ای که فردوسی از آن دوران بدست می دهد در خور اهمیت است از جمله همه چیز به او می دهد:
جز افسر که هنگام افسر نبود
بدان کودکی تاج در خور نبود
یعنی هنوز امتحان اصلی را که گفتار و کردار و پندار نیک است را نشان نداده بود، پس هنوز از مرحله کودکی، نوجوانی به جوانی نرسیده بود اما:
چنین هفت سالش همی آزمود
بهر کار جز پاک زاده نبود
متوجه هستید که فردوسی کم کم برای ما شخصیتی از سیاوش می سازد که با تمام وجود هر کسی را به سویش جلب می کند، کودکی که تا نوجوانی را خدمت رستم تعلیم دیده است، حالا پس از هفت سال که در دربار است پدر کاملا او را زیر نظر دارد و در هر موردی او را پاکیزه و تمیز و بی دروغ و ریا می یابد. حالا که جوانی برومند و آگاه و سربلند شده است:
بهشتم بفرمود تا تاج زر
همان طوق زرین و زرین کمر
نبشتند منشور، بر پرنیان
برسم بزرگان و فر کیان
در این مرحله می توان حدس زد که باید سیاوش حدود 18 سالگی داشته باشد، پس از دوران آموزش و هفت سال خدمت در دربار حالا دیگر در خور تاج شده است و بمعنی امروزی ولایتعهد شده است پس هم تاج می گیرد و هم نوشته ای به نامش ثبت می گردد باضافه اینها:
زمین کهستان ورا داد شاه
که بود او سزاوار تخت و کلاه
چنین خواندندش هم پیشتر
که خوانی کنون ماوراءالنهر
حالا او شاهزاده ای است که هم تاج ولیعهدی دارد و هم منشور بنامش و حالا استان ماورالنهر یا گهستان نیز به نامش مُهر می شود، اینها همه مراحلی است که یک نونهال ر ا آماده و سزاوار پادشاهی می کند.
تا اینجا «فردوسی» ما را هر لحظه با پیشرفت های این جوان پهلوان اشنا می کند اما هنوز ابعاد انسانی کاملی از او بدست نداده است و آن اینکه این جوان چقدر با محبت است و لطیف است و احساساتی..... او در نهایت مردی و مردانگی اما در لحظات عاطفی اشک می ریزد، و این همان شگرد بی نظیر فردوسی است، روشی است که این جوان از کودکی در دامان مادری بزرگ می شود که خود بدست تقدیر بانوی بانوان ایران شده بود و باز با گذشته ای چنین نشان می دهد که چگونه این پسر را با عشق بزرگ می کند و با آنکه اشاره ای در جائی نمی اید اما می توان حدس زد که سیاوش نه تنها برای دیدار پدر بلکه بیشتر برای دیدار مادر بود که از رستم خواهش می کند که به شهر باز گردند، این حقایق زمانی روشن تر می شود که:
بفرمان شه چون بسیچید کار
برفت از جهان مادر شهریار
بسیچید به معنی ساختن و آماده کردن و مهیا کردن است.
بزبان دیگر همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت که ناگهان مادر شهریار که داستان شگفت آور او را شنیدم، چشم از جهان فرو می بندد.
در اینجا فردوسی شما را با یک انسان روبرو می کند با جوانی که با تمام اوصافی که از زور و بازوی او گفته می شود اما مرگ مادر را تاب نمی آورد:
سیاوش ز گاه اندر آمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو
بتن جامه خسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک
همی بود با سوگ مادر دژم
همی کرد با جان شیرین ستم
در یک چنین موقعی است که انسان به زمین و زمان ناسزا می گوید و خاک بر سر می کند و سینه می درد، زیرا در مقابل این همه قدرت خود را در مقابل جفای جهان بی سلاح و دفاع می یابد، و عزیزش را از دست داده است، ریشه و پیوند و پشتیبانش را........
بسی نوحه کردش به روز و به شب
بسی روز نگشاد بر خنده لب
همی بود یک ماه با درد و داغ
نمی جست یک دم، ز اندوه فراغ
همه ما از این مرحله گذر کرده ایم... اما او یک پهلوان است یک شاهزاده است و در این مرحله غیبت او از میان جمع سئوال برانگیز است و به این ترتیب:
از آن چون بزرگان خبر یافتند
به پیش سیاوش بشتافتند
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چه شه زاده چه پهلوان نیو
همه آمدند به دلجویی و بقولی دیگر با او همدردی بکنند و او را از این مرحله سوگواری بیرون آورند.
اما تازه گوئی سر زخم سیاوش باز شده باشد:
سیاوش چو رخسار ایشان بدید
ز دل باز آه مرگ برکشید
ز نو گریه دیگر آغاز کرد
در اندهان دلش باز کرد
سرداران و سپهبدان و شاهزاده ها که این زاری را دیدند، البته با او همدردی کردند، اما این فردوسی است که از زبان پیر سالار سپاه ایران گودرز پند زمانه را به خواننده اش می دهد:
چو گودرز آن سوگ شه زاده دید
دژم شد چو آن سرو آزاده دید
خروشید و گفتش که ای شاه زاد
شنو پند و از نو مکن سوگ یاد
هر آنکس که زاد او ز مادر بُمرد
ز دست اجل هیچکس جان نبرد
حکایت همچنان باقی...