از شعر و شاعری تا سینما و فعالیت های اجتماعی و سیاسی

by علیرضا میبدی

سینما و فیلم زنجیر آشنایی دوره جدیدی با جوانان و فعالیت های وسیع تر اجتماعی و سیاسی شد!

کار مورد علاقه ما بچه های دبیرستانی به فیلم، فیلمسازی، فیلمبرداری و تهیه داستان های مصور هم کشیده شد؟!

در کار فیلم با دکتر هوشنگ کاوسی و فرخ غفاری سینماشناس معروف آشنا شدیم و آنها کانون فیلم را راه انداختند و کلاس فیلم و سینما باز شد!

دکتر کاوسی در مجله فردوسی به شدت از فیلم های ساخته شده در ایران انتقاد می کرد و آن را «فیلمفارسی» نامید!

 

الف- نون: در آن زمان سینما تنها تفریح ارزان قیمت نسل ما بود. برای ما خیلی سخت بود که برویم تئاتر ببینیم. خود من در دوران دبیرستان بیشتر از دو تا تئاتر نتوانستم ببینم. در یکی از آنها من در آنجا برای اولین بار خانم لعبت والا را دیدم، مهندس والا را  هم دیدم، و خانم ایرن را. منظور این که فضا این گونه بود. دکتر کاووسی شروع کرد به شکافتن فيلم ها و نشان دادن بی منطق بودن، و بی ساختمان بودن کارهای سینمایی ایران. خودش اسم اين فيلم ها را گذاشته بود «فیلمفارسی». یعنی آمد یک زبانی درست کرد و گفت که بعضی از فیلم های ایرانی «فیلمفارسی» هستند و برخی فیلم ایرانی. و این فیلمفارسی را از طریق تدريس گرامر سینما یاد می داد و نشان می داد که که چرا این فیلم ها غلط هستند.

ع- میم: البته با یک لحن کوبنده.

الف- نون: بله، بسیار کوبنده. من یادم است که در سال نهم دبیرستان خواننده مجله فردوسی بودم و حتی گاهی نامه هایی هم می نوشتم و به نامه های من در صفحه پاسخ خوانندگان پاسخ می دانند و من خیلی خوشحال بود که اسمم آنجا می آید. مجله دیگر هم آن موقع اقتراح ادبی می گذاشت و از این جور چیزها.

يک روز من از دبيرستان ابومسلم که در بازارچه شيخ هادی و نزديک خیابان امیریه بود آمده بودم بیرون و می خواستم بروم خانه و در صف اتوبوس خط 9 بود ایستاده بودم و داشتم مجله فردوسی می خواندم. دیدم پسر جوانی کنار من ایستاده و با کنجکاوی مرا نگاه می کند و بالاخره گفت «آقا شما مجله فردوسی می خونید؟» گفتم: «بله». او هم گفت: «من هم فردوسی می خونم»! این جوان که بعدها اصلا هیچ کار فرهنگی نکرد در آن زمان یکی از چهره های جالب دبیرستان ما بود. یعنی همه ما را تحت تاثیر خودش قرار داده بود. بعدها این فرد شاگرد اول کنکور اعزام محصل شرکت نفت به انگليس شد و رفت به انگلستان و چهار سالی در آنجا درس خواند و به عنوان مهندس نفت برگشت.

بهر حال، آن روز ایشان سوار اتوبوس شد و ما حرف هایمان چفت هم شد. در آنجا به من گفت تو لازم است که با بچه هایی که در مدرسه داریم بیشتر آشنا بشوی. و فردای آن روز مرا معرفی کرد به بهرام بیضایی که در دبیرستان ما درس می خواند. در نتیجه ما شدیم دو نفر. بهرام عاشق سینما و تئاتر بود. یادم می آید دفترچه ای داشت که بريده های دو کادری فیلم های خوب را می خرید و آن ها را می گذاشت در آن آلبوم. تماشای فیلم های آلبوم او برای ما نوعی سرگرمی بود. بین ما بهرام بیضایی وضع مالی اش از نظر خانوادگی بهتر بود و در خانه اش اتاقی داشت و کتابخانه ای و ما از مدرسه می رفتیم منزل بهرام و می نشستیم و درباره تئاتر و سینما و این چیزها صحبت می کردیم.

ع- میم: خانواده بهرام بیضایی فرهنگی بودند، نظامی بودند، تاجر بودند؟ کاسب بودند؟

الف- نون: بیضایی از یک خانواده بهایی می آمد. پدرش و عمویش شاعر بودند و انجمن ادبی هم داشتند. خانواده ای کاملا فرهنگی بودند. بهر حال ما عادت کرده بودیم که می رفتیم فیلم هایی را با هم تماشا می کردیم و بعد می نشستیم و درباره آنها صحبت می کردیم. بیضایی یک استعداد عجیبی که داشت این بود که تمام صحنه های فیلم را به خاطر می سپرد و موسیقی فیلم را هم به یاد داشت و بعد می آمد در آن اتاق و تمام فیلم را با حرف ها و موسیقی اجرا می کرد.

ع- میم: یعنی خودش به تنهایی؟

الف- نون: بله. من، گاهی همراه با برادر کوچک ترم می نشستیم لبه تخت و او روبروی ما می ایستاد و شروع می کرد فیلم را از نو برای ما نمایش دادن.

ع- میم: یکی از آن فیلم ها به خاطرتان می آید؟

الف- نون: یادم است فیلمی دیده بودیم بنام «شِین». یک فیلم کابویی بود و یک مردی بود و می رفت در خانواده ای و بعد با بچه های آنجا خیلی اخت پیدا می کرد و بعد هم از آنجا می رفت. حالا من دقایق آن را به یاد ندارم.

ع- میم: فیلم آمریکایی بود؟

الف- نون: بله، فیلم آمریکایی بود و آلن لاد در آن بازی می کرد. من یادم است که وقتی آقای شِین سوار اسب شده بود و داشت می رفت به طرف افق دور دست، همین طور که دور می شد این بچه ها از دور بهش می گفتند: »مستر شِین، مستر شِین». و صدایشان می پیچید. و ما از سینما که بیرون آمده بودیم دسته جمعی تا برسیم به خانه همه اش «مستر شِین» می گفتیم.

بعد داریوش آشوری هم که با بهرام بیضایی دوست بود به این جمع پیوست و چند نفر دیگری که چون جزو مشاهیر نشدند الان اسم هایشان یادم نیست.

من خودم در خانه، بر اساس همین فضایی که در مدرسه ایجاد کرده بودیم، یک تاریک خانه ای را از روی کتاب خودآموز عکاسی درست کرده بودم. و دوربینی پدرم برایم خرید و من همین طور در محله از همه عکس می گرفتم و در تاریک خانه ام آنها را ظاهر می کردم و می دادم بهشان.

یادم می آید که یک واقعه خنده داری هم اتفاق افتاد. ماه محرم بود و سر کوچه مان  گردن کلفت ها و لات و لوت ها یک حسینیه درست کرده بودند و شب ها سینه زنی می کردند. یکی رفته بود بهشون گفته بود که این پسره دوربین داره.  یکی از این جاهل ها من را صدا کرد و گفت: امشب بیا از دسته ی ما عکس بگیر! من هم دوربینم را برداشتم و به اتفاق برادرم رفتيم آنجا. آن ها هی سینه زدند و زنجیر زدند و علم و کتل برداشتند و من هم تند تند ازشان عکس گرفتم و آمدیم خانه و رفتم تاریکخانه. در آن زمان در تاریکخانه سه تا طشت بود برای دوای ظهور و دوای ثبوت و یکی هم برای آب. و یک چراغ قرمزی که روشن می شد تا آدم ببيند چکار دارد می کند. من و برادرم آن فیلم ها را از توی دوربین درآوردیم و زدیم توی دوای ظهور و هی بالا و پایین آورديم و دیديم هیچ چیز روی فیلم ها نیست. خلاصه فیلم سیاه شده بود. من مانده بودم که حالا بروم به این ها چی بگويم؟ در تحقيق بعدی معلوم شد که کارخانه کداک یک فیلم جدیدی بوجود آورده که به نور قرمز هم حساس است و باید آن را فقط در تاریکی مطلق ظاهر کرد و من اشتباهی این فیلم را خریده بودم و این بلا سرم آمده بود. البته من یک ماهی سعی می کردم که در کوچه پیدایم نشود تا به این ها یک جوری حالی بکنیم که آقا تقصیر ما نبوده، تقصیر کارخانه کداک بوده!!

به هر حال آن موقع یکی از کارهایی که می کردیم این بود که قصه ای را درست می کردیم و با عکس مصورش می کردیم. مثلا پرتو، خواهر من، یکی از هنرپیشه های داستان های مصور ما بود. مثلا یکی می خواست از پشت بام پرت اش بکند پائين و بعد یکی (که برادرم بود) می رسید و او را نجات می داد. خلاصه یک داستانی جور می کردیم و آن را عکس دار می کردیم.

ع- میم: داستان های مصور می ساختید؟!

الف- نون: بله، بله. به هر حال ما با عشق به  هنر و سینما دبیرستان را تمام کردیم و وارد دانشگاه شدیم. دانشگاه امکانات بیشتری را فراهم کرد. به خصوص که بهرام بلافاصله با آپارتچی سالن سینمای دانشکدهء ادبيات دوست شد و یک دفعه هم ما را دعوت کرد و گفت بچه ها من یک فیلمی ساخته ام بیایید برویم ببینید. رفتیم و دیدیم که همه ی عکس های حدود 20 متر فیلم را پاک کرده و رسیده بود به آن «سلولوید»ی که اصل جسم فیلم را تشکیل می دهد.  بعد نشسته بود فریم به فریم روی آن نقاشی کرده بود به طوری که وقتی فیلم را گذاشتند توی آپارات سالن نمایش دانشکده ادبیات یک مرتبه دیدیم که قطاری همین طور دود از سرش در می آید و وارد ایستگاه قطار می شود. و این را او «فریم» به «فریم» کشیده بود. کاری که در آن زمان مثلا در کمپانی والت دیسنی می کردند. بعد هم شروع کرد به نمایشنامه نویسی ک و حتی موفق شد چند تا نمایشنامه را که نوشته بود منتشر کند.

در واقع ما سال 40 که وارد دانشگاه شدیم وارد فاز جدیدی از روشنفکری هم شدیم. به خصوص که همه ما از لحاظ سیاسی هم طرفدار خلیل ملکی بودیم. از پيش از دانشگاه می رفتیم در دفتر مجله ای که او منتشر می کرد که من بارها درباره آن جلسات گفته ام. يک بار در دفتر آقای خلیل ملکی بهرام بیضایی پیشنهاد کرد که ما برنامه های نمایش فیلم بگذاریم! گفتیم: چگونه؟ گفت این انجمن ایران و آمریکا هم آپارات و هم فیلم شانزده ميليمتری کرایه می دهد به انجمن هایی که علاقمند به سینما باشند. بنابراین ما برویم به آنجا و بگوییم ما یک انجمنی داریم و آپارات را کرایه کنیم و بیاوریم در دفتر آقای خلیل ملکی نشان دهیم.  از آن به بعد هفته ای یک فیلم، اغلب مستند، در دفتر ماهنامه «علم و زندگی» نمایش می دادیم. بعد هم پس از پایان فیلم، خود بهرام، به عنوان منتقد فیلم، و ما که در اتاق نشسته بودیم شروع می کردیم به تجزیه و تحلیل فیلم.

در کنار این موضوع، آقای «فرخ غفاری» هم بود، که باز یک سینما شناس تحصیل کرده فرانسه بود و به ایران آمده و در دستگاه وزارت فرهنگ و هنر موفق شده بود که یک سالن قدیمی را در انتهای محوطه ی ساختمان وزارت فرهنگ و هنر بگیرد. می گفتند این آتلیه کمال الملک بوده. ایشان آنجا را تبدیل کرد به یک سالن سینما. و جایی را درست کرد به نام «کانون فیلم». می رفتید عضو می شدید و کارت عضویت می گرفتید و هر هفته روزهای سه شنبه آقای فرخ غفاری می رفت یک فیلمی را از سفارت ایتالیا، سفارت فرانسه، و غیره می گرفت و در آنجا نمایش می داد و همیشه یک پنجاه شصت نفری پای ثابت آنجا بودند. و در آنجا بحث ها خب خیلی بالاتر و متعالی تر از بحث هایی بود که ما در اتاق ماهنامه «علم و زندگی» خلیل ملکی داشتیم. یادم می آمد که ابراهیم گلستان گاهی می آمد آنجا و فیلمی را بررسی می کرد. و یکی از کسانی که همیشه آنجا می دیدیم اش و در آنجا با او آشنا شدیم فروغ فرخ زاد بود که پای ثابت کانون فیلم بود.

آقای دکتر کاووسی کار دیگری که کرد این بود که در بالای سینما هما، در تقاطع خیابان فردوسی و نادری، اتاقی را کرایه کرده بود و کلاس فیلم گذاشته بود. ما همه رفتیم در کلاس ایشان اسم نوشتیم و برای اولین بار می دیدیم که ایشان دوربین فیلمبرداری آورده بود سر کلاس و مثلا می گفت این لنزی است که با آن می توانید کلوزآپ بگیرید، این لنزی است برای اينکه لانگ شات بگیرید. منظورم این است که ما و همه رفقای بعدی مان که گذشته ای مثل ما داشتند با فیلم و فیلمبرداری به لحاظ نظری آشنا بودیم ولی هرگز فکر نمی کردیم که یک روز یکی بیاید و دوربین دست ما بدهد و بگوید بیا یک فیلمی بساز.   

توجه: این قسمت از گفتگوی دوستان نویسنده و شاعرمان تا آنجا که از نوار به صورت مکتوب آمده بود به پایان رسید. برای ادامه، دیگر مطلبی در دسترس مان نیست و از طرفی جناب نوری علا اطلاع داد که برای شرکت در اجتماع ایرانیان سکورال به آلمان می رود و بالاجبار در این میان وقفه ای می افتد، با این حال قول داد که تا هنگام سفرش فکری برای ادامه این گفتگوها بکند.

در انتظار لطف این دوست عزیز هستیم وگرنه می ماند برای بعدها...

 

 

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription