چقدر این اتاق آشفته است...؟ همه جا کتاب و کاغذ...؟ همه جا یادداشت های نیمه تمام...؟ هیچکس نیست که از سر مهر، این یادداشت ها را جمع آوری کند... و این پراکندگی را سر و سامان بخشد...؟ تمام میزها را جستجو می کنم، حتی یادداشت های کوتاهی که نوشته ام، تاریخ و نشانه ای هم ندارد... فاقد تاریخ، فاقد روز، فاقد هیچ اثر و نشانه ای... این اتاق، سمبل و نهاد یک درون، یک درون تهی، بی هدف، بی امید و بی فردا می تواند باشد...!
می اندیشم: غربت....! آه...! کی چنین تصوری از غربت داشتم...!؟ آن آدم هایی که می توانند با آسودگی خیال به زادگاه خود بروند و بازگردند، هرگز در هیچ شرایطی، این سستی زمین در زیر پا، این نااستواری، این زیست بی ریشه را، نمی توانند درک کنند... در ایران که بودیم، البته گاهی اندوه سراغ مان می آمد، گاهی ملال، گاهی یکنواختی... اما «اندوه غربت» رنگی دگر دارد، ملال، ملال روزهای یکنواختی... ملال دوره کردن پوچی و بی هدفی در دیار غریب، حکایتی دیگر است... وقتی درمی یابی دروازه های زادگاهت بروی تو بسته است، وقتی احساس می کنی که شاید دیگر، تا پایان عمر نتوانی در کوچه های دوران کودکی ات پرسه بزنی، نتوانی شادمانه سراغ دبستانی بروی که در آن روزهای خوش دوران کودکی را سپری کرده ای... وقتی فکر می کنی دیگر نخواهی توانست از کنار آن ساختمان، یا از آن خیابان یا از آن کوچه ای که اولین بار، عشق سراغ تو آمد، گذرکنی، تازه درمی یابی که چون شیئی در فضایی بیگانه، معلقی! تازه در می یابی با هر چه در اطراف تو و پیرامون تو می گذرد، بیگانه ای!
هر روز مانند روز پیش... هر روز تکرار یکنواختی روزهای گذشته، نه حادثه ای، نه حرفی، نه حدیث تازه ای، نه شادی و خرمی جدیدی که روحت را صفا بخشد... رازی نیست... رمزی نیست... یکسره پوچی است... می خواهی بگریزی... «میل گریز» در تو چنان عطشی را برمی انگیزد که انگار همه عمر این «میل» با تو زیسته است...! تشنه پروازی، پروازی بلند... اما بال پریدن نیست ترا... یاری گریز نیست ترا... به کجا بگریزی که چشمی و دلی در انتظار تو باشد؟! به اطراف نگاه می کنی به آشفتگی این اتاق که در واقع پناهگاه توست برای اندیشیدن... برای فکر کردن... برای به خیالات آویختن... خیال... خیال... باز هم خیال... تنها شهری که دروازه هایش را بی هیچ حاجب و دربندی، بی هیچ پاسدار و نگهبانی، بی هیچ قانون و مقرراتی، بی هیچ ویزا و روادیدی بروی توگشوده است: «شهر خیالات» است... شهری که در آن آزادی... شهری که در آن همه آنچه که می خواهی فراهم است... شهر خیال... شهر رویاهایی که هرگز در عالم واقعیت به وقوع نمی پیوندد... شهری که در این غربت غریب غرب ترا آزار نمی دهد...! شهری که در آن یگانگی حکمفرماست...! آری این اتاق با همه آشفتگی ظاهری اش، سکوی پرتاب تو به شهر خیالات است... در را ببند و پنجره را بگشا... بگذار سفیدی انبوه ابرها، بر سینه آبی آسمان، ترا آرام و آسوده با خود ببرد... به دورها به هر جایی که دلخواه توست... ببرد به شب های مهتابی کویر بلوچستان، به شب های پر ستاره یزد و کرمان. خود را رها می کنم تا به سبکی یک نسیم، بر پرنیان ابر به شهر خیال ها پرواز کنم... دهها پرنده رنگین، دهها پروانه، مرا در این سفر بر جاده رنگین کمانی که بسوی ایران می رود، مرا همراهی می کنند...... و با این پرواز است که وقتی رنجم افزون می شود به «بودا» پناه می برم...
آن بودای لاغری که متفکر و چهار زانو نشسته، پشت دو دست در دامن گذاشته و چنان می نماید که در تفکری عمیق فرو رفته است... کتاب های گوناگون بودا را نیز دارم... هر عزیز، هر شوریده ای، هر مهربانی در هر گوشه دنیا مجسه بودایی یافته، با دلیل و بی دلیل، با بهانه و بی بهانه برای من فرستاده است... بوداهایی دارم که به اندازه یک قوطی سیگار است... بودایی روی کتابخانه ام نشسته که وقتی آن را پایین می آورم و کنارش می نشیم، به اندازه خود من است... و بودایی که روی میز کارم گذاشته ام از سنگ سبز است و خودم یک تسبیح یاقوتی رنگ قرمز به گردنش انداخته ام... از بودا بسیار آموخته ام... او را تنها پیامبری در جهان می شناسم که بدون جنگ و خون ریزی، بدون زخم شمشیر، بدون ترس و کشتن انسانها، نیمی از جهان پهناور ما را در تسخیر افکار و اندیشه های ناب وبی نظیرش گرفتهاست... هرگز نگفت هر که مرا باور نداشت، او را بکشید! هرگز دستور نداد که انسان از چیزی- حتی خداوند- در هراس باشد... بلکه مهر را، انسانیت را، یگانگی را، تزکیه نفس را و پاکی روح را تعلیم داد. نه کشتن را، نه تعزیر را، نه دست بریدن و سنگسار کردن را، نه چشم درآوردن را... در مواقع رنج، درد و غم، ناامیدی، خستگی و ملال به او پناه می برم... به کتاب هایش... و از او تسکین می گیرم...
بودا می گوید:
در جهان ما دو حقیقت وجود دارد: رنج و رهایی! رنج از تشنگی بدست می آید و رهایی از تسلط به تشنگی... خاستگاه تشنگی، «طلب» است! هرچه را که طلب می کنی نوعی تشنگی است... برای رهایی باید خواستن را طلبیدن را از خود دور کنی...
مثال می زند:
از همراهی، محبت زایدی! (یعنی از دوستی وعشق و مهر) و از محبت، رنج!
رنج دوستی، رنج مهر، زهری است که انسان را از سرکوب «طلب» غافل می سازد.
مزه ها را تشنه مباش... از آز، خواستن و طلبیدن آزاد باش. مردمان به سوی تو می آیند... به قصد همراهی با تو می آیند.
اما کسانی که چشمداشتی از تو نداشته باشند، اند کم اند...! چرا که مردمان در مرادهای خود پسندانه خود، ناپاک اند، آزاد از شهوت و فریب و کینه بندها را بگسل....!
با خود می اندیشم کاش قدرت این کار را داشتم... اما در من این قدرت نیست... من ایران را دوست دارم ولو اینکه از این محبت، رنج زاده شود! رنجی که هم اکنون من سالهاست با آن دست بگریبانم مگر از عشق به مردمم و زادگاهم نیست؟!
هر رنجی که از محبت تراویده باشد، جانم را مسموم می کند... اما من دوست دارم که با این مسمومیت، باشم، با این زهر عشق به وطن زندگی کنم تا در آسودگی بی مهری و بی عشق!
من، وقتی می توانم همه چیز را رها کنم که در وطن سربلند و آزاد باشم... در غیراین صورت نمی توانم تشنه مزه آزادی نباشم... غیر از بودا، مولانای خودمان هم هر روز به من می گوید:
«جمله بی قراریت از طلب قرار توست/طالب بی قرار شو که قرار آیدت/...
اما مگر دور از زادگاه می توان این پندهای حکیمانه را بکار بست؟!
من که نمی توانم...؟!