شش سال قبل، عسل آمده بود که بالاخره به جایی رسیده که می خواهد مجله «فردوسی» را منتشر کند با نام «فردوسی امروز».
من قبل از آن، به محض ورودم به آمریکا، هفته نامه «بامداد» او را در لس آنجلس منتشر کرده بودم برای چهار سال و شاید به دلیل همان روزهای سخت و تجربه های غم آلود بود که سعی کردم عسل را منصرف کنم. از سختی ها گفتم، از ناجوانمردی ها، از نارفیقی ها و از این که باور نکن آنها را که می گویند، ماهستیم، برو هوای ات را داریم؟!
پیش ا زاینها هم گفتم، خیلی بیشترو نتیجه این که، دختر نکن! کار سختی است، قدر نمی شناسند و جان و سرمایه و عمرت به چشم بر هم زدنی خواهد رفت!
چشم بر همه خورد و شش سال گذشت. راست اش را بخواهید بر سخت جانی او گمانم نمی رفت اما او، پدرش عباس، مادرش ناهید، خواهرش پونه و برادرانش رضا و دیاکو و بیش از همه شاید همسرش سعید، ایستادند، مردانه ایستادند و جوانمردانه دست به دست هم دادند تا آبرویی شد برای مطبوعات این شهر که روزی، همه حرمت برخی از آنها با صد دلار تعویض شدنی بود.
شش سال گذشت، شش سال، هر هفته، مجله ای را منتشر کردند به خودی خود رنجی است ناگفتنی، به ویژه آن که باید کاری دیگر داشت و اندوخته ای که باید برای دوران دیگر سپرده شود، هزینه چاپ و انتشار روزنامه ای شود که هواخواه بسیار دارد به شرط آن که بابت اش پولی پرداخت نشود.
در این سالها، در این شش سال رفته، دیده ام چگونه «عباس پهلوان» ایامی که بیشترمان نان بازنشستگی می خوریم و یا با نوه ها مشغول بازی هستیم، او پای پیاده، با اتوبوس از خانه به تلویزیون آمده. از آنجا به مجله رفته تا مبادا «فردوسی امروز» منتشر نشود.
پهلوان را می فهمم. مرد قلم است. جانش با جوهر عجین است. هیچ عطری در مشام او به دلربایی عطر جوهر چاپ و کاغذ تا نخورده نیست اگر او مجنونی کند و شش سال، هر روز از خانه بیرون بزند، تا شباهنگام بخواند و بنویسد و تصحیح کند و تیتر بزند، فهمیدنی است. اهل قلم می دانند که فهمیدنی است. عسل را همه می فهمم. بالاخره در خانه مرد و زنی پا به حیات گذاشته که خطبه عقد شان با سرب چاپخانه آمیخته بوده او از کودکی جز سخن نشر و انتشار، مجله و روزنامه، تیتر و سو تیتر در خانه نشنیده و حالا هم فهمیدنی است که جنون پدر به او نیز سرایت کرده باشد. اما یکی را سخت می شود فهمید. مردی که شش سال، هر ماه بخشی از زندگی اش برای انتشار فردوسی امروز، سخاوتمندانه هزینه کند بی آنکه خم به ابرو بیاورد. آن قدر دانا هست که بداند این فردوسی امروز، کم از فردوسی حکیم ندارد که نوشداروش هم پس از مرگ سهرابش به دست خواهد رسید. پس آگاه است که در این وادی کیسه طمع نتوان دوخت. اما او همچنان جن زده، مجنون یار خویش، از شیرینی لحظات زندگی عسل، که شاد است از انتشار فردوسی امروز، می داند و می بیند که چگونه سرمایه از کف می رود بی آن که امید بازگشتی باشد.
جنون این مرد (سعید) جز عشق به همسر دریافتنی نیست. که شاید در آینده کسی بگوید لیلی و مجنون را وامق و عذرا را، شیرین و فرهاد را فراموش کنید که عشق سعید به عسل او را وادار کرد شش سال- و شاید خیلی بیش از این جان و مال بدهد خم به ابرو نیاورد. آن هم در دیاری که مردمانش حتی حاضر نبودند چند دلاری برای آنچه که بدان علاقه داشتند (مجله فردوسی) بپردازند. راستش آنقدر مشغولم که نمی دانستم هفته گذشته سالگرد «فردوسی امروز» است. وقتی عباس پهلوان مجله را به دفترم آورد تازه دانستم و در فرصتی مقاله ی خانم مدیر مجله را- که به همین مناسبت نوشته شده بود و در حقیقت روزشمار یک هفته خانم مدیر- در رابطه با انتشار مجله بود به رشته تحریر درآمده و هر روز هفته گفته بود که کی می آید، کی می رود و چه می گذرد بر فروسی امروزی ها....!
اما از آنجا که ما و عسل، در تلویزیون، در مجله و حتی از نظر جغرافیایی همسایه هستیم می خواهم یکبار هم سن این روز شمار را روز شمار یک هفته عسل را برایتان بنویسم. تا بدانید که مجله «چهار دلاری»! به چه قیمتی برای مدیرش تمام می شود و با چه زیانی به دست شما می رسد!
روز سه شنبه: سه شنبه ها باید مادرم را که مدتی است بیمار است و سخت در جدال با این بیماری، به مطب پزشک ببرم. هر سه شنبه برایم توام با شادی و دلهره است از دیشب- یعنی هر دوشنبه شب دلهره ام آغاز می شود که فردا پزشک چه خواهد گفت. مبادا، سخنی مادرِ رنجورم را آزار دهد. تا می رویم و می آییم خدا می داند که چه می کشم. اما شکر خدا که هر روز حال مادر بهتر از دیروز است. مادر را سریع به خانه می برم. پدر برنامه تلویزیونی دارد، باید او را از دفتر تلویزیون به دفتر مجله برسانم. فکر ناهار هم باشم. سعید صبح به «سن حوزه» رفته است، شب برمی گردد. تازه سالگرد پدربزرگ هم هست. باید فامیل را دور هم جمع کنم. خدا را شکر که مادر خود ترتیب غذا را داده است. اما باید مراقب باشم عمویم که همسرش در سفر است و او تازه از بستر بیماری برخاسته ست. مبادا ناپرهیزی کند.
توی همین افکار هستم که به کی می رسه. پدر را سریع برمی دارم به دفتر مجله می روم. سعی میکند همه چیز را، بیماری مادر را، درگذشت دایی ام را، دفتر سعید را، مهمانی امشب را، تنهایی عمویم را، مادر و رضا را همه را فراموش کنم و به امور اداری مجله بپردازم. نامه ها را باز کنم، حساب بانکی را، برگشتی ها را، از چاپخانه هم زنگ زده اند، یادم باشد جواب بدهم.
از خستگی پلک هایم سنگین می شد، و فرصت پیدا می کنم در یک مژه بر هم زدن استراحتی بکنم. به خودم که می آیم ساعت شش بعدازظهر است. نکند دیرم شود باید سر راه که می خواهم مادرم را از خانه بردارم، خرید هم بکنم به سلامتی شب مهمان دارم.
مهمانی شب تا ساعت 12 ادامه پیدا می کند. لبخند رضایت مادرم، همه خستگی روز را از تنم به در می برد.
امشب، شب سالگرد وفات پدرش بود.
چهارشنبه: صبح زود از خانه بیرون می آیم. مجله ها را باید برای مشترکین آماده کنم. مقاله زندانیان سیاسی را تکمیل می کنم، تحویل پدر می دهم خودم را برای برنامه تلویزیونی آماده می کنم با بچه های «ما هستیم» برای برنامه سفر آینده، جلسه داریم. ساعت 3 بعدازظهر مجله ها تحویل پست شد. برنامه اجرا کرده ام صبح هم به خوبی پایان گرفته....اِی وای! داشت یادم می رفت پدر ساعت 3 با دکترش قرار دارد. به سرعت به دفتر مجله می روم، پدر را برداشته نزد دکتر می رویم. ساعت 7 بعدازظهر با بچه های سیاسی توی یک کافی شاپ قرار داریم. دو ساعتی طول می کشد. ساعت 9 به خانه می رسم نگاهی به تلفن ام می اندازم. 12 تا پیام دارم. هنگام جلسه صدای زنگ تلفن را بسته بودم، باید پیام ها را جواب بدهم.
تا پیام ها را جواب بدهم ساعت 12 نیمه شب می شود. وای خدای من! ساعت 6 صبح باید فرودگاه باشم. قرار است در یک «شو» تجارتی در ایتالیا باشم. نکند خواب بمانم.
اصلا می دانید چیست؟ بهتر است نخوابم که مبادا خوابم ببرم. عسل، بیدار می ماند، تا «صبح» برود سر کار، تا از محل در آمد کار دیگر کمک هزینه سعید باشد، برای انتشار فردوسی....
وقتی این مطلب را می نوشتم، یادم آمد که هر هفته مراجعان بسیاری برای آن که فردوسی را رایگان داشته باشند با اتومبیل بنز و بی.ام.و.... می روند، تلویزیون پارک می کنند و با لبخند یک شماره مجله را رایگان برمی دارند و البته خدائی اش زیر لب می گویند «مجله خوبی است»!
راستش من از نوشتن آنچه عسل، در روزهای هفته اش انجام می دهد، فقط از نوشتن اش خسته شدم. نمی دانم او چرا از انجام آن خسته نمی شود....راستش شاید هم بدانم: عسل عشق را در مکتب ناهید آموخته و عاشق است.
عاشق ایران، عاشق مردم، عاشق مادرش، عاشق پدرش، عاشق همسرش، عاشق زندگی و چنین است عمر را پای عشق سلاخی می کند.