*سحرگاه روز سه شنبه 25 سپتامبر با طلوع آفتاب، سفر به سوی نیویورک را آغاز کردیم. هوای لس آنجلس دم داشت و ما امید. باردیگر با دوستان همدل خود همسفر می شدیم تا در مقابل سازمان ملل، آزادی را، برای ایران فریاد کنیم.
*در مسیر فرودگاه تصادف شده بود. مردم پشت ترافیک مانده لس آنجلس در راه مانده بودند که برای مشاغل و کارهای خود می رفتند و ما در راه مانده بودیم که برای کاری کارستان می رفتیم.
*دلهره ما فضای ماشین را پر کرده بود که: وای اگر به هواپیما نرسیم!؟
*دیر رسیدیم و فرودگاه پر از همهمه بود. گیشه کنترل بلیت های هواپیما شلوغ با صف های طولانی و شانس سوار شدن به هواپیما بسیار کم.
*«دیر است و رفتن شما محال!» این پیغام نماینده هواپیمایی «یونایتد» بود. خواستار دیدار مدیر مسئول شدیم و با او از قصد خودمان، رفتن به سازمان ملل و اعتراض به حضور رییس جمهوری حکومت اسلامی در آمریکا، گفتیم. او به بسته های متعدد ما، حاوی پرچم های سه رنگ شیر و خورشید نشان، نگاه کرد و پرسید: این ها چیست؟ گفتم: پرچم ایران، نشان آزادی و حقوق بشر.
*مدیر مسئول با نگاهی پر از محبت و بدون هیچگونه تردیدی کارت های سوار شدن به هواپیما را برای ما صادر کرد، تمامی جعبه های ما را بدون هیچ هزینه ای پذیرفت و با ما همراه شد تا به سرعت از قسمت بازرسی بگذریم و تا در ورودی هواپیما با ما بود و برای ما آرزوی موفقیت کرد. به قول هموطنان «دمش گرم»! وقتی در صندلی هواپیما نشستم عرق از پیشانی پاک کردم و با خود گفتم خدا با ماست و سفر خیر است!
*با 6 ساعت و نیم پرواز و در راه، به هتل رسیدیم و با دوستان عزیزی که جلوتر رسیده بودند دیداری تازه کردیم. آنهایی که با جان و دل کیلومترها سفر کرده بودند، از کشورهای مختلف اروپا و کانادا دیداری پر احساس و دوستانه داشتیم.
*گویا دوستان هم خواب نداشتند که صبح چهارشنبه با شوق و امید، همگی آماده حرکت به سوی میعادگاه مبارزان بودند. با هم بودن، چنان انرژی فوق العاده ای را در آنان زنده کرده بود که خستگی راه که هیچ و حتی رخوت مبارزه چندین ساله را کاملاً از روح و جان آنها پاک کرده بود.
*به جلوی ساختمان رفیع شیشه ای سازمان ملل رفتیم و با یکدیگر و همصدا شدیم. جای ما در مقابل ساختمان مشخص بود و هم وطنان وابسته به سازمان مجاهدین خلق نیز در جای مشخص خود اجتماع کرده بودند که نداهای خسته نباشید! از سوی گروهی از مجاهدین قلبمان را گرم تر کرد که این برای ما برخورد تازه ای بود.
*دو گروه، دو تفکر سیاسی متفاوت ولی یک هدف. صدای «ما هستیم» از یک طرف و شعارهای آنها از طرف دیگر، برای ساعت ها در آن فضا طنین انداز بود.
*بعد از آن، حضور در راه پیمایی در خیابان های قورق شده توسط پلیس تا رسیدن به اتوبوس و رفتن به هتل بود و چهارشنبه شب، شبی برای همه فراموش نشدنی گذشت، مجلسی آراسته با حضور دوستان «ما هستیم»!
*مجلسی که شب بعد مجلل تر گشت با وجود گروهی از سکولارهای سبز، گروهی از تاجیک ها، دبیرکل حزب مشروطه و دوستان حزبی. هم چنین با حضور مهربانانه خانم دکتر اسدی و همسرشان و همینطور خانم رضا زاده و همسرشان، مسئولین برگزار کردن راهپیمایی های معروف دیدارهای نوروزی نیویورک.
*تمامی دوستان با آغوش باز به دانشجویان مبارز ایران زمین، احمد باطبی و کیانوش سنجری و دوستانشان، خوش آمد گفتند. با وجود این دو مبارزـ دو عزیزی که من بارها از وطن دوستی آنها و شهامتشان در برنامه های تلویزیونی خود سخن گفته بودم ـ حالا خوشحال بودم که آنها را در جمع خودمان می دیدم. شبی بود بس فراموش نشدنی. خستگی برای همه دوستان ما معنی و مفهومی نداشت.
*صبح پنجشنبه دوستان آماده حرکت شدند که با اتوبوس های آماده باز هم برای حرکتی دیگر: در اهتزاز درآوردن پرچم ایران در قلب نیویورک.
*هنگامی که به تایمز اسکور
(Times Square)
رسیدیم پرچم های شیر و خورشید نشان را در دست گرفتیم. همه ما چترهای سبز و سفید و قرمز شیر و خورشید نشان را بر بالای سر گرفتیم و پیاده به سوی این محل معروف راه افتادیم!
تعداد انبوه موکب شاد و پرجنب و جوش مبارزان «ما هستیم» مورد توجه مأموران امنیتی قرار گرفت. ظاهراً آنها از چنین راهپیمایی و تظاهراتی خبر نداشتند.
*یکی از مأموران جلو آمد و از ما پرسید: آیا اجازه تظاهرات دارید؟! جواب داده شد اجازه نداریم ولی نیت ما خیر است که برای اعتراض به سخنرانی رییس جمهور حکومت اسلامی به نیویورک آمده ایم که دیروز برگزار شد و امروز روز پرچم ماست. پرچم ایران، پرچم آزادی!
*مأمور مسئول با تلفن همراه خود با مسئول بالاترش تماس گرفت و دقیقه ای بعد با حسن نیت فراوان گفت: مانعی ندارد و می توانید در قسمتی از این محل اجتماع کنید! «دم این یکی هم گرم»!
*ما به روی پله ها و سکوها نشستیم و شعار دادیم، نه حزب الله، نه تروریست، دموکراسی برای ایران! مردم رهگذری که در این محل شلوغ با حیرت به ما می نگریستند. گاهی انگشتان دستشان را به علامت پیروزی به ما نشان می دادند. تعداد پلیس ها برای حمایت ما بیشتر شد و همین طور تعداد خبرنگاران که انگار مویشان را آتش زده بودند و گزارشگران تلویزیونی و عکاس ها. آن روز بدون شک برایمان آشکار بود ، هم صدا بودنمان با مردم آزادیخواه ایران در سراسر جهان طنین انداز شده و هم حسن نیت مردمان آمریکا ـ علاوه بر آن توجه توریست هایی که در محل بودند موجب غرور ملی ما بود و پرچم سه رنگمان که بالای سرمان می چرخاندیم.
*شب جمعه ، شب آخر سفر بود، شبی بود که بعضی دوستان خبردار شدند که سالگرد تولد من است، در چشم بر هم زدنی تمام تدارکات یک جشن تولد آماده شد و این اولین شبی بود که من تولدم را ـ غیر از آن زمانی که در ایران و کنار دوستان و فامیل حضور داشتند ـ برای اولین بار در میان این همه هموطن مبارزم گذراندم و محبت فرد فردشان را از نزدیک احساس کردم، از همگی آنها متشکرم!
*خداحافظی صبح جمعه دشوار بود. همه ما غرور و شادی هم صدایی در راه آرمان بزرگ رهایی کشورمان ایران و آزادی برای مردم ایران ، سرشار بودیم و با همین احساس شیرین و آرزویی بسیار از هم جدا شدیم با عشق به وطن و امید به آزادی.