ریاست کلانتری منطقه «شهرنو» حساس و پرخطر و نفس گیر بود

by سرهنگ سیامک سبحان پناه

 

اشاره: یاد و خاطره ای از این که در دهه 30 و زمانی که در محلات تهران فعالیت مطبوعاتی داشتم در اواسط این دهه برای تهیه گزارشی از «خالکوبی در ایران» و «مسابقه جنگ خروس» و ضمناً تجدید دیدار دیگری، گذرمان به «ناحیه ده» قلعه ی محله ی معروف «شهرنو» افتاد- که گاه گداری به آن اشاره شده است –اما این خود موجب دیدار و شرح خاطراتی از رئیس کلانتری 15 در این منطقه «سرهنگ سیامک سبحان پناه» شد که سال هاست در آمریکا زندگی می کند با انبوه خاطرات از دورانی که در کلانتری های تهران و سپس در شهرهای مختلف، خدمت می کرد.

هفته گذشته ایشان را دوباره در دفتر مجله ملاقات کردیم با شرح ماجراهایی که برایمان ناگفته گذاشته بود و این بار خود آن ها را نوشته بود که بسیار جالب توجه است. ما از این شماره در گفتگویی با او، مختصری از دوران خدمت وی در کلانتری های تهران و شهرهای دیگر میاوریم و سپس آن چه شنیدنی است از زبان و قلم ایشان می خوانید.

امیدواریم که مورد توجه خوانندگان عزیز قرار بگیرد که چندین و چندبار به دنبال وعده ما، خواستار چاپ خاطرات سرهنگ سبحان پناه شده بودند.

 

اولین ماموریت!

 

*جناب سرهنگ سبحان پناه پیش از این که به پست ریاست کلانتری ناحیه ده معروف به «شهرنو» برسید -که می دانیم بسیار حساس و پرخطر بود- چه تجربیاتی در شهربانی و ماموریت کلانتری ها داشتید؟

سرهنگ سبحان پناه: یادم میاید که تازه ستوان دوم شده بودم که مرا به کلانتری 18 واقع در سلسبیل (غرب تهران) فرستادند. درآن موقع ساکنان این منطقه بیشتر هموطنان آذری بودند و براثر کوچکترین کدورتی و برخوردی با یکدیگر به شدت زد و خورد می کردند –بخصوص در خیابان «خوش» و «قصرالدشت»- که همدیگر را خونین و مالین می کردند و مشکلی داشتیم در جدا کردن آن ها و خاموش کردن آتش کتک کاریشان  و البته آشتی دادنشان.

یک سال در آن کلانتری انجام وظیفه کرده بودم که مامور کلانتری دروازه غار شدم. آنجا مرکز یکه بزن ها، جاهل ها، و لش های چاقوکشی مثل «حسین رمضون یخی» و دارودسته «هفت کچلون» بود که خودشان ساکن ناحیه کلانتری 6 نزدیک میدان راه آهن بودند و آدم های لوطی و باگذشتی هم به نظر می رسیدند بخصوص «شعبون» اشان که برعکس او «حسین رمضون یخی» آدم شرور و لجباز و سطح پائینی بود.

کلانتری ما در طرف های میدان اعدام و دروازه غار بود. آن جا گودالی بود که چهل تا پله می خورد و می رفت پائین که ته کوچه اش خانه ای بود که صاحب آن «علی اکبر دبه» آن را برای کلانتری اجاره داده بود. دور و اطراف آن جا همه گودهایی شبیه غار بود که عده ای در آن زندگی می کردند و وقتی باران می بارید از همه جای آن آب سرازیر می شد توی گودها.

شهرت این گودها به تریاک خانه های آن بود که اکثر خود ساکنان آنجا هم معتاد بودند. طی روز هم می دیدی که یک عده آدم هایی می آمدند که کت و شلوارهای تروتمیز و مرتبی پوشیده بودند یا بعضی خانم های شیک و پیک که برای تریاک کشیدن سروکله اشان در آن ناحیه پیدا می شد.

ما اوایل سختگیری می کردیم و چند نفری را هم گرفتیم ولی در حوزه استحفاظی ما تا بخواهید قاچاقچی و تریاک فروش وجود داشت و تازه آن ها، عده ای هم پادو و فروشنده داشتند که اغلب کودکان کم سن و سال بودند که به ظاهر «سیگار» می فروختند ولی کسب و کار اصلی آن ها در خیابان مولوی و میدان اعدام و مناطق اطراف، جزئی فروش تریاک بود. علاوه بر آن دایر کردن «شیره کش خونه، قمارخونه و تریاک خونه» متداول بود و سر این جریان برادرهای رحیم چلویی و هفت کچلون با یکدیگر رقابت داشتند و گاهی اوقات هم به جان یکدیگر می افتادند.

 

از تهران تا آبادان!

در یکی از دعواها (که تجربه ای برای من بود) ما توی یک لُنگ بزرگ از آن ها، کارد و ساطور و چاقو ضامندار جمع کردیم و یک مشت زخم و زیلی و مجروح که فرستادیم به بیمارستان سینا.

بعد از این دعوا رئیس کلانتری، سروان گلستانه به محض این که وارد شد سراغ لات و لوت هایی رفت که با کارد و چاقو و ساطور همدیگر را زخمی کرده بودند کرد و پرسید: این فلان فلان شده ها کجان؟!

بعد رفت زیردوشاخ یکی از آن ها و کوبیدش زمین و گفت: «مادرقحبه تو بخش من دعوا راه می اندازی و می خوای آبروی منو ببری»؟

بعد شروع به کتک زدن او کرد و گفت: بندازینش توی زندون!

آنجا ما دوتا زندان داشتیم یکی که ظاهراً تروتمیز بود و در چوبی داشت و یک زندان هم با در آهنی و دالان مانند بود و راه نفس کش آن فقط یک سوراخ دایره مانندی روی در بود که ما از آنجا هم مراقب بازداشت شدگان بودیم. شرایط این زندان به قدری بد بود که آدم عادی ده دقیقه هم آنجا بند نمی شد و نفس اش می گرفت. من پوست کلفتی داشتم که من که دوسال آن جا افسرنگهبان بودم که هرروز با آن همه قمارخونه و شیره کش خونه مکافاتی داشتیم تا با درجه ستوان یکمی به آبادان منتقل شدم. در آن جا هم کلانتری توی ناف فاحشه خانه ها بود که به «دوب» معروف بود.

این جا یک منطقه شلوغ و خطرناک بود، خصوصاً به خاطر جاشوها . کارکنان کشتی هایی که در آبادان پهلو می گرفتند و همه آبجو قوطی به دست می آمدند توی «دوب» و مست بازی درمی آوردند.

آن وقت کلانتری در یک ساختمان وسط آن همه فاحشه خانه بود. یعنی سه تا از چهار درش به «دوب» باز بود، یک اتاق جلو برای افسر نگهبان بود و یک اتاق هم برای بقیه. زن هایی را که می گرفتیم لای پتو می بستیم چون می خواستند خودشان را از طبقه دوم پائین بیندازند و خودکشی کنند. یک عده هم می آمدند و شاکی بودند که چرا فاحشه ها را بازداشت کرده ایم! و به ما فحش و بدوبیراه می دادند.

 

زمانی که تیمسار جا زد!

ماموریت آبادان خیلی طول کشید و در سال 1339 و 1340 به تهران منتقل شدم و مامور خدمت در کلانتری 7 و بعد هم کلانتری 15 شدم. یک شب مردی گردن کلفت و قلدری که مست کرده بود را به کلانتری آوردند که به همه فحش های خواهر و مادر و ناموسی می داد.

او به طوری شرور بود که سه پاسبان هم حریفش نمی شدند که نگهش دارند و بالاخره آن ها توانستند او را به تیرآهنی ببندند که چسبیده به اتاق رئیس کلانتری بود و پشت سرش هم یک بالش گذاشتیم که یکهو با زدن سر خود به تیرآهن بلایی سرش نیاید، چون برای ما مسئولیت داشت. با این حال مرد مست با پررویی مقاومت می کرد و همچنان به نثار فحش خواهر و مادر به ما ادامه می داد. او بسیار مست بود و اصلاً چیزی نمی فهمید.

طرف های ساعت هفت و نیم شنیدیم که زنگ اخطار کلانتری به صدا درآمد. کلانتری ته یک کوچه باریک بود و از آنجا به سرکوچه یک زنگی نصب کرده بودیم که وقتی یک وضع غیرعادی و یا یک کس خاصی طرف کلانتری می آمد ماموری این زنگ را به صدا درمی آورد و ما می فهمیدیم که وضع غیرعادی است. آن روز یک وقت دیدیم تیمسار سرتیپ شاه خلیلی میاید (او در دوران انقلاب اعدام شد و آن موقع رئیس پلیس تهران بود و هم چنین بسیار مرد خوبی بود). به او گزارش شده بود که در کلانتری ها مردم را کتک می زنند و خودش به طور سرزده از کلانتری ها دیدن می کرد و آن روز نیز به کلانتری ما آمده بود. او به محض ورود چشمش به مردی افتاد که او را به تیرآهن بسته و آشفته و عصبانی مرتب فحش می داد.

تیمسار شاه خلیلی او با آجودانش داخل کلانتری شده بود و ما احترام گذاشتیم و او بدون اعتنا به موقعیت ما با عصبانیت گفت:

-پس راست میگن توی کلانتری ها مردم را می بندند و می زنند...؟ این چه جنایتی ست که شما می کنید؟

ما هم خبردار ایستاده بودیم و جیک نمی زدیم. رئیس کلانتری گفت: جناب تیمسار این مسته و خیلی فحاشی می کنه و حالت حمله داره!

ولی معلوم بود که رئیس پلیس تهران باور نمی کند و جلوی او رفت و دستور داد: فوری بازش کنید! مرد بازداشتی حالی اش نبود همانطور خشمگین و عصبانی گفت:

-تو دیگه چی می گی مرتیکه مادرقحبه... خواهرتو...

تیمسار یکهو جاخورد و کمی نگاهش کرد ولی مرد دست بردار نبود و همچنان بدوبیراه می گفت که ناگهان تیمسار عقبگرد کرد و به سرعت از کلانتری خارج شد بدون این که بازدیدی کند و هنگام ترک کلانتری گفت: بزنید این پدرسوخته رو...!

ما همانطور ایست خبردار بودیم و من با خودم گفتم: «الانه پاسبان ها دخل یارو رو میارن»! مسئولیت او با ما بود! که هرجور بود سروته قضیه را هم  آوردیم.

 

در محله خودمان

*بعد از آنجا دیگر ماموریتی به شهرهای دیگر نداشتید؟

سرهنگ سبحان پناه: چرا، رئیس شهربانی چهارمحال و بختیاری شدم و یک مدت هم رئیس پلیس و رئیس راهنمایی و رانندگی شیراز بودم و بعد به تهران بازگشتم و رئیس یک کلانتری شدم که پائین تر از میدان ژاله واقع شده بود. کلانتری دریک ساختمان چهار طبقه بود. من از این پست جدید راضی بودم. چون خود، بچه محل «آب منگل» تهران بودم و خانه ما در بازارچه نایب السلطنه و خیابان ری هم جزو محدوده همین کلانتری بود که جاهل معروفش مهدی پن شی (پنج شاهی) و از یکه بزن های گردن کلفت آن جا بود.

خیابان شهباز، دولاب و شهناز هم جزو منطقه همین کلانتری بود و من رئیس کلانتری منطقه ای شده بودم که محله خودم بود و تا ده یازده سالگی در آن جا بزرگ شده بودم و همه آن جا را خوب می شناختم و هم چنین اکثر بزرگترهای آن جا را هم می شناختم و با آن ها خوش و بشی داشتم، افسوس که یک سال بیشتر در کلانتری میدان ژاله نماندم و به کلانتری 15 منتقل شدم که قبلاً کلانتری 10 و در ناحیه ده و همان «شهرنو»ی معروف بود. درواقع ریاست این کلانتری به خاطر خدماتی بود که من کرده بودم -ای کاش نکرده بودم- و فکر می کردند که من به خوبی می توانم آن جا را اداره کنم و این خدمت 4 سال به طول انجامید.

 

اولین دردسر شهرنو

*اولین خاطره تحویل گرفتن کلانتری ناحیه ده (شهرنو) را به خاطر دارید؟

سرهنگ سبحان پناه: هنوز یک هفته خدمت تمام نشده بود که یک روز غروب به منزلمان آمدم و شام خوردم و خوابیدم و هنوز یک ساعت نگذشته بود که زنگ تلفن به صدا درآمد که افسر نگهبان کلانتری بود و اطلاع داد که: در اینجا یکی رو کشتند و زود خودتان را برسانید!

مجبور شدم و دوباره لباس پوشیدم و خودم را به ناحیه ده رساندم و تو یکی از خانه ها که هنوز با سردسته و خانم رئیس (این دوتا باهم فرق داشتند) آشنا نشده بودم. از این قتل بسیار جاخوردم!

کلانتری درست بغل کاباره شکوفه نو بود به طوری که طبقه دوم آن جا که اتاق هایی برای رقاصه های خارجی داشت، در و پنجره هایش به خیابان شهرنو باز می شد. میدانید که این کاباره همه جور مشتری هایی داشت از رجال، وزرا، افراد سرشناس و پولدارها تا کسانی که فقط پول یک میز آن شب را داشتند که خوش بگذرانند و خبر نداشتند دیوار به دیوار آن «شادیخانه» یا کاباره، و در آن خانه هایی که فاحشه زندگی می کنند، چه می گذرد!

ادامه دارد

Comments

  • Nader Akrami
    When are you going to publish the rest of the story?

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Library