در شماره پیش از تعطیلات کریسمس یکی از همکاران مطلبی آماده کرده بود از نویسنده و پژوهشگر معروف «مسعود نقره کار» -که ما از ایشان تابه حال چندین نوشته تحقیقی، اجتماعی/سیاسی چاپ کرده ایم -بیشتر نوشته هایش- از دیدگاهی متفاوت بوده است با سایه ای از تمایلات دوران پیش از انقلاب، و در مخالفت با نظام گذشته. و همچنین به سابقه نویسندگی، تعهد و گیرایی نوشته ها و تازگی مطالب و نظریاتشان.
بررسی و تحقیق و نوشته ای که در شماره چهارشنبه 3 دیماه به چاپ رسید با عنوان «سلام خانم! تولدت مبارک»! درباره خانم «کبرا امین سعیدی» بود که بواسطه اشعار و مجموعه شعرش او را با نام «شهرزاد» می شناسیم و بیشتر از فیلم «قیصر» ساخته مسعود کیمیایی که در آن زمان، فیلمی اثرگذار بود و همچنان فیلم های دیگر فارسی.
«مسعود کیمیایی» با واگذاری نقشی که به او در فیلم به یادماندنی اش «قیصر» سپس «داش آکل» به او داد مشهورش ساخت و اما این که او را به نام یک شاعره هم بشناسند در فیلم ها بعدی نقش موثری به او بدهند، جایزه سپاس بگیرد و حتی به عضویت کانون نویسندگان هم نایل شود، بلاشک بواسطه نقش این بنده و مجله فردوسی (تهران) بوده است که متاسفانه جناب «مسعود نقره کار» با تمام دقت و وسواسی که در کار خود دارد -که حتی اسم و نام فامیل «هفت کچلون» جاهل های معروف و دبش تهران در مطلبش درست باشد- ولی به قول بروبچه های تهرانی راه دستش نبوده است که در این مورد اگر یادش نمی آید یا با ملاحظاتی میخواهد یادش نیاید، پرس و جویی هم می کرد و یادآورکی می کرد.
از این بابت هیچ گلایه ای از جناب مسعود خان نقره کار نیست که وقتی حتی صمیمی ترین رفقایم (لااقل آن عده ای که پایشان را روی دوش بنده گذاشته و بالا رفته اند) برای این که مبادا سابقه درخشان حضور و حمایت آنها در انقلاب شکوهمند امام خمینی خدشه دار شود، آنها نیز ذکری از سابقه کار، شاعری، نویسندگی یا معرفی خود در مجله فردوسی نمی کنند، نمی توان توقعی هم از آن بنده خداهایی داشت که آن روزها در پیروی از عقایدشان، خود را (مثل اکثر چپ ها و خیلی از آنها هم، نه!) در جهت مقابل این بنده و مجله فردوسی می دیدند. از کسانی می گویم که زندگی ادبی/هنری/سیاسی/مطبوعاتی اشان که سهل است، درمعرفی، شناساندن و اشتهارشان و گاه رهایی از گیر و گرفتاری اشان هم مدیون مجله فردوسی و من و مدیر آن بوده اند ولی آنها در این سی و چندسال همیشه طفره رفته اند که بازگو کنند و بنویسند که مجله فردوسی چه نقش موثری در شناسایی و حتی موجودیت آنها داشته است. کسانی که ما از سر تعصب و دوستی، پاک و پاکیزگی کار مطبوعاتی خود و آن نان و عرق و کشک و بادمجانی که دور میز خورده بودیم، خودمان را به خاطرشان، حتی با شاخ گاو درانداخته بودیم.
*ناگهان یک روز بعداز ظهر
اما محض اطلاع مسعود خان نقره کار و سایرینی می رساند که تحقیق و تفحص عن امر چگونگی شعر و شاعری خانم کبرا امین سعیدی معروف به «شهرزاد» را، خوانده اند که با فیلم قیصر و مصاحبه ها و معرفی ها و جنجال ها، وقتی آبها از آسیاب افتاد یک روز جناب مسعود خان کیمیایی همراه با رقاصه فیلم اشان خانم شهرزاد به دفتر مجله فردوسی آمدند (کوچه بن بستی بود در کوچه پائین تر از چهارراه بهار جنوبی و خیابان ثریا، درست روبروی کوچه سمنان که استودیو ایران فیلم هم در آن کوچه بود).
آن روز کیمیایی گفت: فلانی! امروز شما با شهرزاد رقاصه قیصر روبرو نیستید با یک شاعره خوب آشنا می شوید، باید شعرهای او را بشنوی و بخوانی تا حرف مرا قبول کنی!
با اظهار خوشحالی از این دیدار، «شهرزاد» عینهو یک شاعره هفده هجده ساله خجالتی که در محفلی و مجلسی باید شعر بخواند شروع کرد با صدای گرفته و بغض دار خود، شعری را خواند. الحق گیرا و جذاب بود، تائید کردم و به او تبریک گفتم، شعر دیگری خواند که تحسین برانگیز بود.
به او و مسعود گفتم: با همه ی این احوال سخت ام است که این واقعیت را قبول کنم. بواسطه این که از گذشته او چیزی نمی دانم جز آن که بیش از فیلم قیصر در چند فیلم فارسی دیگر بازی کرده است وگرنه با همین دوشعری که او خواند باید به عنوان یک شاعره نوظهور، از قهر سیاهی ها که به چنین جریان و فضایی رسید، تحسین اش کرد گرچه ما، در مخمصه قرار می گیریم و جماعتی «خیالاتی» می شوند و عده ای مدعی با اسلحه بهتان واِفترا و یا همه خیال می کنند این شعرها سروده تو یا یکی دیگر از دوستان شاعر است و به نام «شهرزاد» چاپ شده است!
مسعود کیمیایی گفت: برای این که باورش کنی -سوای این که دفتر و دستنویس شعر او در اختیارت هست ولی با خواندن آنها بیشتر باورت می شود- همین حالا، او همین جا در دفتر مجله می ماند تا آنچه در یکی دوساعت یا هرچند ساعت دیگری که می گوید و می نویسد به دست تو بسپارد!
خانم «شهرزاد» ذوق زده قبول کرد من هم یک اتاق در دفتر مجله با هرآنچه او خواست. (بغیر از تلفن) در اختیارش گذاشتیم. آنچه بعداً او به ما سپرد (سوای دفتر دست نویس اشعارش) واقعاً فوق العاده بود. ما همان هفته عکس او را روی جلد فردوسی چاپ کردیم گویا با عنوان «گلی در لجنزار (یا مرداب) روئید» با چند قطعه از اشعارش. درست کاری که برای اواین بار درمطبوعات فارسی با چاپ عکس احمد شاملو روی جلد مجله فردوسی کردیم و عنوان «جاودانه شاعر امروز ایران» و مصاحبه ای که در چند شماره مجله چاپ شد. نظیر معرفی «سوسن» و «آغاسی» که برای اولین بار عکس اشان روی جلد یک مجله متفاوت و سیاسی می آمد.
چنین بود که خانم کبرا امین سعیدی با نام مستعار «شهرزاد» به عنوان شاعره معروف شد ازآن پس در سینما هم دیگر نقش هایش فقط رل رقاصه نبود و چنان درخششی در هردو زمینه هنری و ادبی داشت که به عضویت کانون نویسندگان ایران نیز درآمد که البته سرنوشت او نظیر سایر اعضای کانون در آتش سوزی انقلاب 57، خاکستر شد و برباد رفت.
*در لانه عقرب ها
این بنده همیشه گفته است همه کسانی که در مجله فردوسی بهر عنوان و در هر زمینه ای درخشیده اند، بواسطه استعداد، ذوق و پشتکار و نوع فعالیت و کارهایشان بوده است نه فقط در شعر و ادبیات و داستان و مقالات سیاسی و اجتماعی و فلسفی بلکه در کار نقاشی، گرافیک، طراحی، اپرا ، ایجاد گالری های نقاشی و معرفی و عرضه کردن نقاشی ومجسمه، معرفی ماهنامه های ادبی تهران و شهرهای دیگر، آشنایی خوانندگانمان با تئاترهای سنگینی که به روی صحنه می آمد. حتی در رشته «خطاطی» -هنری که از یاد رفته بود- ولی کسانی بودند به عشق وبابت دلشان، خوش نویسی می کردند. در این ردیف صدالبته که «شهرزاد» که جای خود داشت.
اما با همه ناسپاسی هایی که عده ای مرتکب شدند و بشدت ملول ومکدر و دل تنگم کردند که به قول دکتر صدرالدین الهی (اشاره به این بنده) که: دست فلانی نمک ندارد! ولی از «شهرزاد» ممنونم که در یک جلسه کانون نویسندگان لوطی گریش را نشان داد. جلسه ای که پس از مدتها بعد از انقلاب دایر شده بود آن هم پس از آن فتنه و شورش و انقلاب آبروریزی جمیع روشنفکران، نویسندگان و روزنامه نگاران و بسیاری از تحصیل کرده ها و استادان در بهمن ماه 57: درست به زمانی اراذل و اوباش هم صف این انقلابیون، به دانشگاه ها ریخته بودند برای اجرای «انقلاب فرهنگی» آن هم با چاقو و قمه و چوب دستی (بطوری که خود در دانشگاه تهران شاهد بودم) و هم چنین با سلاح خاصی که تا آن زمان ندیده بودم. آن سلاح عبارت بود از یک قطعه تخته نه چندان قطور مستطیل شکل (به اندازه یک قطعه کاغذ آ4) این تخته بوسیله یک کش پهن به کف دست و مچ آنها متصل می شد ولی آن روی تخته که وسیله تهاجمی اشان به دانشجویان بود پر از میخ های تیزی بود که از آن سوی تخته به اندازه چند سانتی متر از رویه تخته بیرون آمده بود و با آن وقتی به سرو صورت و گردن جوانان و دانشجویان می کوبیدند، به یکباره خون از چند قسمت مورد تهاجم قرار گرفته، بیرون می زد که انسان از دیدن چنین گردن و صورت خونینی دچار وحشت می شد. ضمن این که چوبدستی ها و باتوم ها، هم فاجعه ای کمتر از آن وسیله تهاجمی نداشت چه کمرها و دست و پاهایی له و لورده شد و سرهایی که شکست.
*«شهرزاد» گل کاشت!
آن روزناگهان یادم آمد که امروزعصر کانون نویسندگان در یکی از خیابان های روبروی دانشگاه جلسه دارند و سفارش شده بود که حتماً بروم چون «صادق چوبک» هم میامد و خیلی دلم می خواست او را ببینم.
آن روز عصر با خاطر آزرده و دلی چرکین از آن همه صحنه های تلخ دانشگاه، به کانون نویسندگان رفتم برای اعتراض که چرا درمقابل این همه فجایع، کانون ساکت مانده است؟ ورود من همزمان با سخنرانی یکی از اعضا بود و من بدون این که بدانم حتی طرز نشستن افراد در سالن نیز بر حسب تفکرات چپی و غیرچپی است و درست در وسط لانه زنبور نشسته ام که انواع رفقای چپی حضور داشتند البته به واسطه دیدن سه چهره آشنا ازجمله دوستان جمشید ارجمند و نادر ابراهیمی قاجار (البته وقتی نشستم آنسوتر سالن غیر از این عده چپی ها از هر فرقه و سازمان و حزب) رفقای نویسنده و همکاران مجله فردوسی و سایر دوستان را دیدم.
دقایقی نگذشته بود که ناگهان سعید سلطانپور نمایشنامه نویس انقلابی پشت تریبون رفت و در میان سکوت حاضران بشدت این بنده را مورد عتاب و خطاب و اتهام قرارداد. اتهاماتی نظیر جاسوس سیا، عضو سیا، کارمند ساواک و این که حضور من در این جلسه زنگ خطری است که امپریالیسم آمریکا انقلاب مارا مورد تهاجم قرار خواهد داد(!؟)
اتهامات زشت او فقط سیاسی نبود که «سلطانپور» مرا عامل فریب شاعره ها، دختر های دانشگاهی و منحرف کردن آنها، به فساد کشاندن ده ها شاعر و نویسنده جوان، به لجن کشیدن نویسندگان و شاعران و هنرمندان خوشنام، معرفی کرد!
چنان نعره هایی می زد که فکر می کردم الان فی المجلس امر به قتل ام خواهد داد پیشاپیش تر از آن که آقایان علما «مفسد فی الارض و قاصم الجبارین» را متداول کنند. درست چندروز بعد از آن جلسه مرا به همین اتهامات به زندان بردند. (تیرماه 1359)
به قول معروف من خود آدم قال چاق کنی هستم! اهل جلسه بهم زدنم! سرم برای شر و داد و بیداد درد می کند! بلدم که جاربزنم و هو کنم! ولی آن روز مانده بودم که آیا بالاخره یکی از همه آن کسانی که گوش تا گوش در آنجا نشسته اند بلند شوند که قالی! دادی! فریادی! اعتراضی کنند یا نه؟!
ولی همه در سکوت و سرها در گریبان و چشم دوخته به زمین، که ناگهان «شهرزاد» -همین خانم شهرزاد که وصفشان را کردیم- بلند شد و چنان آن اتهامات سخیف، دستمالی شده و چرکین را توی صورت آن خدابیامرز سعید سلطانپور کوبید آن هم از زبان چنان زنی و با آن همه لغزخوانی ها و دری وری هایی که درباره چگونگی شاعری و عضویت اش در کانون نویسندگان می کردند و درواقع روی آن رفقای متظاهر و همکاران ناسپاس ماراهم کم کرد و شاید اگر این بنده قصد جواب یا دفاع را هم داشتم خود ماخوذ به حیا می شدم و رعایت «فضای انقلابی» روز را می کردم و کوتاه می آمدم و حتماً با خضوع و خشوع و احترام جواب آن مرحوم چپول عقده ای و پرت را می دادم!
سوای استدلال های سیاسی خانم شهرزاد درمورد سایر اتهامات مانند «انحراف زنان و دختران» آلوده کردن شاعران و نویسندگان به فساد هم گفت: من خود در همه این مدتی که از نزدیک با مجله و فلانی آشنا بوده ام نه چیزی دیدم نه حس کردم و نه شنیدم و تاکید کرد زشت است در یک برخورد سیاسی یک آدمی که خود را اهل قلم می داند نسبت به رقبا و یا سایر کسانی که مثل او فکر نمی کنند متوسل به چنین اتهامات کثیفی شود!
از این بابت واقعاً از او ممنونم، کار مرا آسان کرد و همان روز با تشکری از خانم شهرزاد برای این که برخوردی نشود و کلفتی بار دوستان ریایی و همکاران متقلب و رفقای نالوطی نکنم! زود آنجا را ترک کردم. انگار دوشنبه شب یا سه شنبه شب هفته ای بود که در صبح پنجشنبه آن (اواسط تیرماه بود) «رفقای پاسدار» در خانه ام دستگیرم کردند.
هفته اول دی ماه