در آغاز تابستان 1978 در فرودگاه گذرنامه ام را با گردنی افراشته و نگاهی تحقیرآمیز به مأمور می دهم. دستم را در جیب هایم فرو می کنم و معطل می شوم تا او ویزای چهارساله مکرر را هرقدر دلش می خواهد زیر و رو کند. به سئوالاتش با بی اعتنایی آمیخته به آقا منشی، جواب می دهم . از سر سیری و رفتاری عصبی که مگر کوری و نمی بینی که همه چیز مرتب است: گذرنامه دولت شاهنشاهی ایران است و ویزای چهارساله سفارت آمریکا در تهران و دعوتنامه مخصوص دانشگاه ایالتی سن خوزه که ویزای ورودی را خود بخود به ویزای «جِی وان»
“J 1”
تبدیل می کند. یعنی ویزای استاد مدعو... ولی اصلا از احترام متداول در رفتار این ها خبری نیست. به خود می گویم:
-آمریکایی هستند بی تربیت اند!
و مغرورانه پاسپورتی را که به دستم می دهد می گیرم بی تشکر و او با لحن معنی داری می گوید:
-متشکرم سِر!
روی پیاده رو هوای صاف و آفتابی را می بلعم. یکسال هم یکسال است. فرصت مطالعاتی است. انگلیسی بلد نیستم، باشد یاد می گیرم .یک سال لااقل آزادم . یکسال دیگر «بکن نکن» نمی شنوم. مجبور نیستم وقتی فکرم می دود ، هر قدر بچگانه ، مثل لـله دنبالش باشم که مبادا پایش به سنگ برآید. مجبور نیستم خیال های آبی و روشنم را که توی آسمان های دور به آتشبازی آزادی نگاه می کند از یک سر و دو گوش بترسانم و زبان بریده به کنجی بنشینم و صم بکم به همه چیز با رضایت نگاه کنم.
مدتی دور از وطن خواهم بود. این تازگی ندارد. سال ها سرگردان و جویا این طرف و آن طرف بوده ام بگذار مدتی هم در ینگه دنیا باشم که اصلا هیچوقت دوستش نداشته ام. چرا؟ نمی دانم شاید به دلیل عقده های حقارت اروپایی و معلم های اروپایی که «فن سالاری پیشرفته» این ها را دوست نداشته اند.
فعلا ما اینجاییم. از گرما و ترافیک و کثافت تهران خلاص. وطن پشت سر من است. شیخ به من اندرز می دهد که:
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار
چو ماکیان به درخانه چند باشی زار
چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار
شیخ تنها نیست. صدای دیگری از دوردست تاریخ می آید که:
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن جایی است کو را نام نیست
این سال های آخر، «وطن» بدجوری برایم تنگ شده بود. حالا لااقل فرصتی است. یکسالی آمده ام بیرون. پول وطن هست خود وطن نیست. با یک نوع بی وطنی در جستجوی جهان وطنی، تاکسی را صدا می زنم.
مثل همه راننده های تاکسی دنیا بی تربیت است و فحاش و متقلب و راه دور کن، ولی به من چه؟ تاکسی نارنجی تهران که نیست «یلوکَپ» آمریکایی است. به علاوه معنی فحش هایش را هم من نمی فهمم.
کفاره «خشم انقلابی»
در کنسولگری سانفرانسیسکو یک جوان انقلابی با شور انقلابی پاسپورتم را توی صورتم پرتاب می کند. دندان میانی فک بالایش شکسته – یا بر اثر مشتی، یا بر اثر سوء تغذیه – با خشم انقلابی بر سرم فریاد می زند که: «شما و امثال شما دیگر وطنی ندارید این پاسپورت طاغوتی را ببرید بگذارید لای کفنتان. ما آن را تمدید و تجدید نمی کنیم».
من در رأی گیری بزرگ جمهوری اسلامی که شبیه نوعی سینه زنی و قمه زنی روز عاشورا بود شرکت کرده ام و رأی مخالف داده ام. با خود فکر کرده ام که اگر آزادی، آن «خجسته آزادی» که می گفتند از راه رسیده من حق دارم به حکم «نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر» امام ، گردن نگذارم و نگذاشتم. حالا خشم انقلابی، وطن مرا از من گرفته است. در سرسرای «امبارکادرو سنتر» به خود می گویم:
وطن آنجاست کآزاری نباشد
کسی را با کسی کاری نباشد
فعلا ما در چنین جایی هستیم. پس همین جا وطن ماست.
وطن کم کم دارد روبرویم می ایستد. قد می افرازد. حالا که پاسپورت ندارم. حالا که باید به تمام آجان های بی لبخند و سرد بگویم: یس «سِر»، نو«سِر»! وطن دارد صدایم می زند. از دوردست سال های کودکیم.
سرود دوران کودکی!
توی یک جایی بین کافه، کاباره و مجلس سخنرانی و بزم همه مثل من در پچ پچ وطن کجاست گرفتارند. مست ترها با اسم ایران گریه می کنند و ناگهان دسته موسیقی ناشیانه سرود «ای ایران» را می نوازد. سکوتی فرو می افتد و خاطره روزهای سرد آذر و دی در حیاط دبستان توی رگ هایم می دود و صدای جوجه خروس وار بچه ها که نت گرد «ای دشمن ار تو سنگ خاره ای» را نمی توانند تمام کنند. سرود بوی روزهای کودکی و نوجوانی ام را می دهد. روزهایی که دو جور سرود داشتیم، سرود شاهنشاهی برای سینما و چهارم آبان و سرود ای ایران برای صبحدمان سرد مدرسه که یادمان می آورد:
ما که اطفال این دبستانیم
همه از خاک پاک ایرانیم
اما چرا این سرود مدرسه ای از یادها رفت؟ چرا این سرود «ای ایران ای مرزپرگهر» اسباب فتح شعر شاعره ای شد که ما می توانستیم او را، با «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» و به ثبت برسانیم؟ نه اینکه خود او مجبور شود بنویسد: «فاتح شدم. خود را به ثبت رساندم». حالا دوباره سرود را یافته ایم. اما چه دیر!
در میخانه ها، پای صحبت کشندگان آن، در جمع ناباوران به مرز گهر؛ و مرز پرگهر مثل باغچه شعر آن خانم شاعره دارد قبرستان می شود. و ذهن این باغچه با درخت های سیب و به و انار دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود. دشمن در آنجاست. سنگ خاره در برابر آهن است.
چشم های پیدا و هشیار
«ماریا ولاسکوئز» برای آزادی «ال سالوادور» مبارزه می کند. رخت می شوید. خانه تمیز می کند. به کار چهار بچه اش می رسد و به من که در کنارش ، قهوه ام را آرام آرام می نوشم می نگرد و با تحقیر می پرسد:
«تو می خواهی از این فاصله دور دوباره وطنت را به دست بیاوری؟ با چه؟ و بعد به روزنامه «لوموند» توی دستم اشاره می کند و می گوید: با خواندن این ها؟ لابد به سخنرانی های سیاسی هم می روی؟ جزء یکی از دار و دسته های ضد آیت الله هم هستی؟ راستی ماهی چقدر به سازمان هایی که در داخل ایران مبارزه مسلحانه می کنند کمک می کنی؟ اصلا آن تو خبری هست؟ یا شماها خیال می کنید خبری هست؟ چرا آنقدر از وطن خود دور ایستاده اید»؟
ذهن تنبل و بیکاره مرا به سفر وامی دارد. «ماریا ولاسکوئز»تا سه ماه دیگر از دانشگاه برکلی دکترای علوم سیاسی می گیرد و لحظه ای فکر نمی کند که کلفتی در خانه های آمریکایی وطنش را از او دور می کند. او در وطنش زندگی می کند . زن منظم و مبارزی است. کار می کند. از چهار بچه اش که پدرشان در زد و خوردها کشته شده سرپرستی می کند. درس می خواند. در رادیوی محلی هفته ای یک ساعت برنامه دارد. بیست و پنج درصد مزدش را به سازمان مورد علاقه اش هدیه می کند. شعر می نویسد نه خیلی خوب اما قشنگ مثل:
ما آن کتابیم که شما
خواندنش را نمی دانید
ما آن آفتابیم
که از مشرق شما طلوع نمی کند
ما با دست هایمان
برای خانه های شما
باغچه می سازیم
تا نه صلیب و نه مسلسل
بلکه درخت گیلاس در آن بکارید
تا مگر با چشم های ما،
به دنیا نگاه کنید
چشم های بیدار و هوشیار
چشم هایی که نگاه کردن را
از گلخانه ها یاد نگرفته اند
در صحراها آموخته اند
ماریا ولاسکوئز چنین است و من آن «جلاد هزار ساله»، تنها به یاد یک وطن که اکنون از من خیلی دور است گاهی فکر می کنم. گاهی حرف می زنم در رادیوی آقای گرگین، مردکه تنبل بیکاره...
وطن با کفن سدر و کافور
سال هاست که وطنم را از دست داده ام. در وطنی که بدتر از همیشه می خواهند به من راه درست را از خطا و طریق بهشت را از دوزخ بیاموزند، دیگر جایی برای من نیست.
در وطن تاکسی نارنجی و میدان نیایش و پزهای نوکیسه ای، کسی با خلوت من کاری نداشت. من می توانستم شب هنگام با خدای ناسازگارم، سرکشی ها داشته باشم و یا «دستکش بوسم بمالم پایکش».
اما حالا به من دستور می دهند که وطن را با کفن و سدر و کافور دوست داشته باشم و آوازهای مستانه ام را به هق هق های دعای ندبه مبدل سازم.
سال ها پیش روزی که می آمدم، وطن داشتم و حالا سپرده ام که مرا بسوزانند و خاکسترم را به باد دهند شاید که باد ذره ای از آن را به آن سرزمین برد و این ذره باز هم مست و سرنشناس و پانشناس بخواند:
هوای کوی تو از سر نمی رود ما را
غریب را دل سرگشته با وطن باشد