مرگی دیگر
هنوز مرکب یادداشتی که بر مرگ شاهزاده خانم دل ها – پرنسس دایانا – نوشته بودم خشک نشده بود که مرگی دیگر در رسید. اربابان صوتی و تصویری و تحریری به اشاره «رب النوع هشت پای سرمایه» بسیار کوشیدند تا این دو مرگ را به هم بپیوندند. شاید بیشتر به خاطر مبالغه شرم آوری که در مرگ اولی کرده بودند.
آنها مرگی را که «چند» آن – یعنی حدیث دلدادگی دو انسان – معلوم بود و «چون» آن – یعنی حدیث مرگ این هر دو – هنوز معادله ای چند مجهوله است به صورت یک تعزیه جهانی درآوردند.
همه اینان با مرگ مادر ترزا حکایت مقایسه ای را پیش کشیدند که به قول این آمریکایی ها قیاس «سیب و پرتقال» بود. شباهت هایی را میان این دو متذکر شدند که خوش باوران دنیا را خوش آمد ولی ما را نه.
گفتند و نوشتند و اصرار ورزیدند که «آن شاهزاده خانم نیکوکار» به همان اندازه به مردم جهان عشق می ورزید و با همان لطف و مرحمت گرسنگان و برهنگان و بیماران را در آغوش می گرفت که این پیرزن کوچک اندام ورچروکیده گوشه کلکته.
اما آیا به راستی میان «لیدی دایانا اسپنسر» اول زاده انگلیسی و عروس دربار «سنت جیمز» و «آگنس گونخاباجاخیو» دختر آن خانواده قدیمی اهل آلبانی – سرزمین ارنعوت ها (ارنعوت که ما در فارسی مفهوم چندان پسندیده ای از آن در ذهن نداریم، نام ترکی ساکنان منطقه ای از عثمانی قدیم است که امروز به نام آلبانی نامیده می شود و مردم کوهستانی آن به سرسختی و پشتکار وکوشش معروفند) که به هنگام تولد (1910) مملکتش هنوز جزئی از امپراتوری «آل عثمان» بود، شباهتی هست؟
نه «خواهر ترزا» که در سال های آخر «مادر ترزا» خطابش می کردند – زود باشد که واتیکان دوم شورای کاردینال های کاتولیک به او عنوان ابدی ترزای مقدس را ارزانی دارد – از قماشی دیگر بود.
او در شانزده سالگی به شهود و شعوری دست یافت که معروف است در چهل سالگی پرتو آن بر دل های مستعد می تابد. او از زندگی راحت و مرفه اقلیم کوهستانی و باصفای خود که مراقبت مادر و دایه، در آن بستر آسایش گسترده بود چشم پوشید. به مادر و پدر گفت که برای راه بردن به دوست نباید که نازپرورد تنعم شد.
راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا به سرزمین باستانی فقر و اندیشه رسید. به هندی که مستعمره پدران خانم دایانا بود. به هندی که گلیم منقش و رنگارنگ تاریخ آن را از تار فقر و پود صبر بافته اند. رفت و ماند.
در صومعه ای پای بر سر دنیا زد و چون رهبانیت در کیش او منع نشده بود راهبه شد. و چون عاشق بر آن بود که همه عالم از اوست ناگهان بانگ برداشت که: «عشق خداست». بی آن که به طور سینا برود، فریاد یافتم یافتم را سر داد و با خدای خود به راه افتاد. نه کتابی در دست و نه آئینی در مشت، بل همه تن آئینه ای شد که عشق را در خود می یافت و به جهانبان می تافت.
در کوچه های پوشیده از گرسنگان، در زاغه های سرشار از بیماران دست شفابخش عشق را دراز کرد و آغوش مهربان خدایی را به روی کودکان رها شده در سطل زباله و کنار کوچه گشود. جذامیان را که همه از آنان می گریختند در کنار خود پناه داد و برایشان شهرکی ساخت با کارگاه های نساجی که پارچه پوشاک ساده او و یارانش را می بافتند. به جای آن که با لباس های رنگارنگ و کلاه های قشنگ در برابر دوربین عکاس ها فواره لبخند و محبت را بگشاید و عکس های نیکوکارانه اش زیب و زیور صفحات روزنامه ها شود، در تنگنای کلبه های گلین، آغوش مهربان و دست های بخشنده اش را به روی تنگدستان گشود. جامه اش از کتان ساده ای بود و سربندی که در بند رنگ و نقش و نگارش نبود و نیز چندان از عکس و عکاسی دل خوشی نداشت و چاپ عکس را تظاهری می پنداشت خلاف مذهب و عشق.
خانم «دایانا» هنوز چشم به جهان نگشوده بود که «خواهر ترزا» مادر ترزا شد و انقلاب کرد. برای انقلاب لازم نیست که تو تفنگ برداری و به کوه بزنی ، لازم نیست که کفش جفت کن ابرقدرت ها بشوی. لازم نیست که به نام خدای رحمن و رحیم خون مردمان را برخاک بریزی.
مادر ترزا به مسیحیت کلیسا و دیر گفت من عبادت یک تنه را باور ندارم. این زن ارنعوت شاید هرگز نام خواهر بزرگترش «رابعه عدویه» را نشنیده بود و نمیدانست که آن سوخته عشق و اشتیاق و آن شیفته قرب و احتراق که بوده است که از او چنین آورده اند:
رابعه، حسن (بصری) را سه چیز فرستاد: پاره ای موم و سوزنی و موئی و گفت: چون موم باش که عالم را منور می دارد و خود می سوزد، و چون سوزن برهنه باش و پیوسته کار می کن و چون این هر دو خصلت به جای آوردی چون موی باش تا کارت باطل نشود.
و او عالمی را منور ساخت و خود سوخت و برهنه بود و پیوسته کار کرد و چون موی استواری ورزید تا پناه گاه های او در سراسر جهان مأمن خسته دلان شد.
واتیکان این ارنعوت گردنکش را بناچار پذیرفت و پاپ پل ششم در سفر هند اتومبیلش را به او بخشید تا آمد و شد او آسان تر صورت گیرد. اما «زن بیداری»ها که سوار بر مرکب باور به انسان بود و عشق را با نام خدا در دست هایش به این سوی و آن سو می برد، اتومبیل مجلل جانشین مسیح، این برهنه مصلوب را به لاتاری گذاشت تا گرسنگانی چند را سیر و بیمارانی چند را درمان کند و خود در جائی گفت تصمیم دارم در زاغه ها و کوخ ها زندگی کنم تا معنی فقر را دریابم و چنین کرد و گردآلود فقر شد و با همت بلندش دامن از چشمه خورشید سرمایه و تنعم تر نکرد.
در برابر هندو و مسلمان آن چنان جبروتی ملکوتی از خود نشان داد که کوه خشم و جهل اینان، در برابر آفتاب صبر و حلم او آب شد.
یک روز با خود اندیشید که اهل کجاست و در جواب خبرنگاری که این را از او پرسیده بود به سادگی گفت: «من اهل دنیا هستم». جهان با همه بزرگی در میان دست های پرشیار او به گوی حقیر ناچیزی مبدل شد و خدای او که عشق بود در تمام جوی های جهان جاری گردید و آن همه کرامت که در کتاب ها به عارفان نسبت داده اند و ما باورمان نمی شود در او تجلی کرد. در آتش باران جنگ لبنان با قایقی کوچک و تنی چند در بیروت که از در و دیوارش گلوله می بارید، پیاده شد.
او را گفتند که ثعبان حرب دهان گشوده است. لب زیرین بر فرش و لب زبرین بر عرش جواب داد به لطف عشق که خداست رامش خواهیم کردن و هم در آن روز توپ ها از غرش باز ایستاد و گلوله ها در هوا سنگ شد و ترزا این ارنعوت مقدس صدها طفل بی خانمان و از جنگ هراسیده را به چنگ و دندان گرفت و از معرکه به در شد.
آه خدایا چرا زبان پر از عشق و شور آن عطار نیشابور را به من نمی دهی تا تذکره این ولی روزگار خود را بنویسم و «ولی فقیه» را شرمنده کنم؟
او در راه عشق تا آنجا رفت که وقتی مادرش در بستر مرگ آرزوی دیدار او را کرد و «انور خوجه» نگذاشت که این دیدار صورت پذیرد، همین که «مائوی ارنعوت» سقوط کرد به دیدار وطن شتافت و پیش از دیدار از گور مادر به مسجدی رفت که «انور» خرابش کرده بود و او دستور از نو ساختن آن را داد و آسمان ها فریاد زدند: «همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت».
روزی که جثه کوچک او را هندیان به افتخار تمام در پرچم خود پیچیده و در میان میدان گذاشته بودند، از سرم گذشت که کاش این «ارنعوت مقدس» آن بخش از حکایت منصور را خوانده بود و انقلابی دیگر در کلیسا می کرد و به عشق معنی ازلی اش را می داد:
درویشی از منصور پرسید که: «عشق چیست؟» گفت: «امروز ببین و فردا و پس فردا». آن روزش بکشتند و دیگر روز بسوختند و سیم روز خاکسترش را به باد دادند یعنی: «عشق این است».
«ارنعوت مقدس» اگر آن را خوانده بود و از کلیسا که معتقد است از خاک برآمدیم و در خاک شدیم وحشتی نداشت. حتماً می گفت که بسوزانندش تا عشق که خداست با او پراکنده آفاق شود. هرچند که بسیار دیده بود سوزاندن در کنار «گنگ» و به آب ریختن خاکسترها را.
ادای احترام به خفته ی همیشه بیدار او از نوع ادای احترام اشک و گل و اعتراض نبود که در لندن دیدیم. ادای احترام به فقیری والارتبه و ملکه ای خاکسترنشین بود. هندو و بودایی، مسلمان و یهودی از کتاب مذهبی خود برای او آیات آمرزش خواندند و او از پیش آمرزیده ای بود که بر سر تابوتش جامه های رنگارنگ خدا که در هفتاد و دو رنگ ملت ها متجلی شده بود، بار دیگر یک رنگ به خود گرفت. رنگ آنچه که این «ارنعوت مقدس» می خواست و دوست می داشت رنگ یکرنگی و بی رنگی خدا که عشق است.
من بخش بزرگی از این دانسته ها را مدیون بانوی هموطنی هستم که او را هرگز ندیده ام و به همت بلندش یکساعت زندگی مادر ترزا را که به صورت فیلمی آموزنده درآمده، در تلویزیون ها به نمایش گذاشته شده است.
من به خانم «شیرین بذله» تهیه کننده، کارگردان و تدوینگر فیلم زندگینامه مادر ترزا که هموطن من است و به تصویر درآورنده زندگی این بنده خدای عاشق مهربان بخشنده، افتخار می کنم. خاصه که یکی از خویشان نزدیک او برای من نقل کرد که :
«شیرین» گفت وقتی رفتم مادر ترزا را دیدم و فیلم را ساختم و آن همه بزرگی خدایی را در قامت کوچک او دیدم، بی اختیار خم شدم و دستش را بوسیدم.
به «شیرین بذله» حسودیم می شود که دست عشق را بوسیده است و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.
چریک های جنگلی با گل و رقص و فوتبال!
«لنین جنگلی» نایب فرمانده «کارلوس» که مانیفست انقلابی او را در «لوموند دیپلماتیک» خواندیم روزی سربازان بی سلاح خود را توی اتوبوس ریخت و روانه «مکزیکوسیتی» کرد. آنها که از زن و مرد صورت خود را با کلاه اسکی پوشانده بودند ، نزدیک سه هزار کیلومتر از دل جنگل های جنوب مکزیک با 125 اتوبوس به پایتخت این کشور آمدند تا در طول راه به مردم مکزیک از خودشان، مشکلاتشان، کج تابی های دولت و پیمان شکنی های حکومت بگویند و درد دل کنند.
لنین جنگلی خود در جنگل ماند اما گفت که این 1100 زن و مرد را به پایتخت می فرستد تا مردم بدانند آنها خرابکار، شورشی و آدمکش نیستند. «سرخ پوستانی» هستند که در جنگل های اجدادی خود با سخت ترین و ابتدایی ترین شرایط دست و پنجه نرم می کنند و کسی به فکر آنها نیست. جنگلی ها در تمام مسیر خود با استقبال مردم روبرو شدند و طی پنج روزی که در شهر مکزیکو اقامت داشتند، شعر خواندند، نمایش دادند، رقصیدند و با بچه های دانشگاهی فوتبال بازی کردند.
حکومت مکزیک که حالا دیگر متعلق به حزب واحدی نیست، از این که «زاپاتیست» ها سر به راه و پابراه شده اند البته اظهار شادمانی کرد اما باز یادآور شد که آنها تجزیه طلب هستند و به این جهت خطرناکند و «زاپاتیست» ها در جواب اصرار ورزیدند که: آنها سرخ پوست هستند و اهل مکزیک می باشند و فقط می خواهند که دولت به وضع بد آنها برسد.
وزیر کشور مدعی شد که یکپارچگی مکزیک در خطر است و در مقابل رئیس مجلس که رهبر اکثریت تازه است ، قول داد که تا هفته بعد موافقت نامه سال 1966 را که میان زاپاتیست ها و دولت امضا شده به صورت قانونی دربیاورد و به مجلس تقدیم کند. زاپاتیست ها که در آغاز از «عکس العمل»های احتمالی پلیس و دولت وحشت داشتند و از هواداران خود حلقه زنجیری به دور خویش کشیده بودند، در روز آخر ترس خود و «نظم چریکی» خویش را کنار گذاشتند و با مردم قاطی شدند و در چمن استادیوم دانشگاه با بچه ها فوتبال بازی کردند و یکی از آنها گفت: «من به چشم خود دیدم که مردم ما را حمایت می کنند و فکر نمی کنند چون ما در جنگل زندگی می کنیم «جنگلی و دیوانه ایم»! تصور می کنم ضد حمله اعتراضی فوتبال و رقص نایب فرمانده «کارلوس» نوعی از اعتراض های مسالمت آمیز و هوشیارانه همه مردم جهان در این قرن است. مثل اعتراض با رأی در ایران و اعتراض با گُل در لندن.
کوتاه درباره شاعر معترض روس
من عاشق فیدل کاسترو بودم اما افسوس که او برای سرد کردن آتش این عشق از هیچ کاری فروگذار نکرد
در سال های خفقان و سکوت اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، شاعری جوان پیدا شده بود که اشعار اعتراض آمیز می سرود.
شعر اعتراض او شاید یکی از تکان دهندگان پایه های کاخ نظام کشور شوراها بود. شعرهای او نه تنها در روسیه که در خارج هم چاپ می شد و گاهی خیلی هم تند بود. با این همه حکومت نمی توانست با او کاری بکند.
شعرهای این شاعران را ما – منظور همفکران هم نسل من است – که از امپریالیزم و توتالیتاریسم به یک اندازه نفرت داشتیم – سخت می پسندیدیم و هر جا می دیدیم، می خواندیم و اگر دستمان می رسید ترجمه و چاپ می کردیم و پیه وصله ضد خلقی بودن را به تن می مالیدیم. اسم این شاعر «اوگنی اوتوچنکو» بود.
پس از فروپاشی شوروی و تحولات روسیه عکسش را دیدم چاق و پیر شده بود. آن برق چشم ها را نداشت. در جایی به مناسبتی درباره حال و روز روسیه امروز حرف هایی زده بود که نشان می داد فکرش هم چنان راه می رود. «اوتوچنگو» گفته بود:
*«دمکراسی روس» سخت کودکانه، خشن و ضد دمکراتیک است و با همه این اشکالات باز به مراتب بهتر از توتالیتاریسم است.
*من عاشق «فیدل کاسترو» بودم اما افسوس که او برای سرد کردن آتش این عشق از هیچ کاری فروگذار نکرد.
*«استالین» نابغه ای شیطان صفت و بد بود. «خروشچف» بابابزرگ «گورباچف» است. «گورباچف» پدر قرن بیست و یکم است. «یلتسین» نجات دهنده روسیه در ماه اوتت 1991 است و متأسفانه گورکن اتحاد جماهیر شوروی است. و ژنرال «لبد» آدمی است با کیفیت و شریف که بختی ندارد. او از نظر روانی همچنان یک نظامی است.