منازعه با خدا
*در تاریخ اسلام موارد خاصی هست که در آنها شیوه تند سخن گفتن با خدا و منازعه کردن با او، به کلی منع نشده، بلکه تا حدودی هم جایز دانسته شده است.
اولیاء خدا که بخصوص با خدا مأنوس ترند ظاهراً مجاز بوده اند که این گونه با خدا سخن بگویند. انس ایشان با حق به گونه ای استوار و عمیق است که با این گونه گستاخی ها که گاه گاه از ایشان صادر می شود متزلزل نمی شود. آنها گاهی از خدا گله می کنند، همان طور که عاشقان از معشوق شکایت می کنند، ولی این گله و شکایت در انس و دوستی ایشان خللی وارد نمی شود. علاوه بر این دسته از اولیاءالله، یک دسته از مردم دیگر هستند که از امتیاز خاص برخوردارند و حتی گستاخ تر از دیگران با خدا سخن گویند. اینها همان دیوانگانند، دیوانگان مؤمن و با دیانت که به نظر می رسد عطار نیشابوری علاقه و توجه خاصی به ایشان داده است. قبلاً ما سخنان شکوه آمیز و انتقادی بعضی از ایشان را در مورد افعال خدا شنیده ایم.
«عقلای مجانین» در ادبیات عرب موضوعی است کاملاً شناخته شده. این ـدیوانگان متقی» موجودات بیچاره ای هستند که تا حدودی به آشفتگی دماغی مبتلا هستند. بعضی از ایشان در بیمارستان ها یا زاویه هایی که مخصوص دیوانگان است نگهداری می شوند. غالباً آنها را بند و زنجیر می کنند. بعضی دیگر آزادانه در میان مردم می گردند یا علاقه دارند در خرابه ها و گورستان ها به سر برند. ولی به طور طبیعی با مردم معاشرت نمی کنند، غالباً کودکان به دنبال ایشان می افتند و به آنها سنگ می اندازند. گاهی هم مشایخ صوفیه و علما از ایشان دیدن می کنند و این دیوانگان بر ایشان ابیات دل انگیز می خوانند.
این نوع مردم در اشعار عطار هم ظاهر می شوند . ولی شاعر درک عمیقی از زندگی درونی ایشان دارد. ادیبانی که به روایت اخبار این دیوانگان در کتاب های عربی خود پرداخته اند ظاهراً بیشتر به رفتار و گفتار ظاهری آنان توجه کرده اند، ولی عطار به نظر می رسد که بیشتر به روح و جان ایشان توجه کرده است.
دیوانگان آزاده
در مورد رابطه و نسبتی که «دیوانگان عطار» با همنوعان خود دارند می توان گفت که از آنجا که این دیوانگان از آزادیی برخوردارند، می توانند کارهایی بکنند و سخنانی بر زبان آورند که آدم های عاقل اجازه انجام دادن آنها را ندارند. از این روست که دیوانگان گاهی به صورت نقادان تیزبین سلاطین و ریاکاران ظاهر می شوند. سخنان ایشان بسیار گستاخانه تر و گزنده تر از سخنان دیوانگان دیگر در متون ادبی است.
رابطه ایشان را با خداوند می توان در یک جمله بیان کرد: «قلم را از نوشتن گناهان ایشان بازداشته اند». کرام الکاتبین اعمال ایشان را ثبت نمی کند. آزادی این دیوانگان از قید شریعت در ضمن سرگذشت دیوانه مشهوری به نام «لقمان سرخسی» که در اوایل حکومت سلجوقیان می زیست بیان شده است.
لقمان در ابتدا اهل مجاهده و مردی با ورع بود، ولی بعد علایم دیوانگی در او پدید آمد و شیوه زندگی سابق خود را ترک گفت.
از او پرسیدند که آن حال چه بود و این حال چیست؟
در پاسخ گفت: «هرچند بندگی بیش کردم بیش می بایست. درماندم. گفتم: «الهی، پادشاهان را چون بنده ای پیر شود آزادش کنند. تو پادشاهی عزیزی، در بندگی تو پیر گشتم. آزادم گردان»! گفت: ندایی شنیدم که یا لقمان آزادت کردم و نشان آزادی این بود که عقل از وی برگرفت! (چنان که ابوسعید ابوالخیر گفته است: «لقمان آزاد کرده خدای است از امر و نهی».
از یک سو آزادی دیوانگان از امر و نهی خدا، و از سوی دیگر انسی که با خدا داشته اند به ایشان اجازه داده است که سخنانی بر زبان آورند که اگر مردم دیگر می گفتند سخت باعث تعجب می شد. همان طور که گفتیم، خرده گیری های ایشان از خلقت است و از شیوه ای که خدا در برآوردن احتیاجات ایشان دارد و بلاهایی که بر سر ایشان می آورد. لحن کلام و طرز بیان آنها در این خرده گیری ها در حالات مختلف کاملاً فرق دارد. گاهی از روی بیچارگی و اندوه سخن می گویند و حالتی بدبینانه از خود نشان می دهند. زمانی هم از روی یأس، به علت دردهایی که صبورانه تحمل کرده اند اما گاهی هم این فلک زدگان سر به آسمان برمی دارند و زبان به شکایت می گشایند و او را متهم می سازند، و زمانی حتی به نکوهش او می پردازند. آنها حتی خود خدا را مستقیماً مورد تهدید قرار می دهند. و عجیب اینجاست که، علی رغم همه اینها، باز رابطه خاص درونی و پرشور ایشان با خدایی که با او به نزاع می پردازند همچنان برقرار می ماند. هرچه بر سر ایشان بیاید، همه را از خدا می بینند. اوست که این معامله را با ایشان می کند. سرو کار آنها فقط با خداست. همین رابطه مستقیم و انسی که این دیوانگان با خدا دارند آنها را در مقام عرفای حقیقی و دیوانگان عارف قرار داده و از بدعت گذاران و فیلسوفانی که به کلی از حق بیگانه شده اند، نظیر این راوندی و ابوالعلاء معری، متمایز ساخته است. این خود یکی از دلایلی است که مردم مشرق زمین با این دیوانگان با ملایمت و احترام رفتار کرده اند. آنها شیفتگان و سودازدگان حق اند. پیش از «عطار» هم نویسندگان دنیای عرب از ایشان یاد کرده اند.
جنگ با خدا!
شبلی (از عارفان بزرگ) روزی به دیوانه خانه می رود. زنگیِ دیوانه ای می بیند که یک دستش را با زنجیر به گردنش بسته اند، و دست دیگرش را به ستونی.
دیوانه چون چشمش به «شبلی» می افتد می گوید:
-ای شیخ، به پروردگارت بگو: آیا بس نبود که مرا سودازده عشق خود ساختی، که اکنون به زنجیرم هم کشیده ای؟
او سپس به خواندن ابیاتی پرداخت بدین مضمون: کسی که به قرب تو خو کرده است تحمل دوری از تو را ندارد. «شبلی» از شنیدن این سخنان به زمین می افتد و بیهوش می شود. چون به هوش می آید ، زنجیر را گسسته می یابد و دیوانه را گریخته.
این زنگی یک دیوانه است، عاشق و سودازده حق. لقمانِ سرخسی هم چنین است، اما رفتار دیوانه وار او در عین حال هم متأثر کننده است و هم مضحک.
روزی لقمان می خواهد به جنگ برود، جنگ با خدا. سوار چوبی می شود و به میدان می تازد. ترکی او را می گیرد و با همان چوب او را سخت به باد کتک می گیرد، چندان که خون از سر و رویش روان می شود. لقمان شرمسار و خون آلود به شهر برمی گردد. مردم گرد او حلقه می زنند و یکی می پرسد: خوب، چه کردی؟ دشمنت را شکست دادی یا نه؟
لقمان در جواب می گوید: «به سر و جامه خون آلود من نگاه کن! من مردانه با او جنگیدم، اما او یارای آن نداشت که خود به جنگ من آید. ترکی را به یاری طلبید».
این داستان باز نشان می دهد که عارف موحد است و سر و کارش مستقیماً با خداست.
دیوانه ای دیگر، یکی از عقلاء مجانین، روی برف نشسته است و با هر دو دست برف می خورد. یکی به او می گوید:چرا برف می خوری، این که رفع گرسنگی نمی کند؟ دیوانه در پاسخ می گوید:این را به خدا بگو که به من می گوید بخور تا گرسنگیت کم شود!هیچ دیوانه ای این حرف را نمی زند. به من می گوید: بی نان سیرت کنم. راست می گوید، سیرم می کند اما با برف.
در این فعل مستقیم از جانب خدا در نظر گرفته شده است. این گونه برداشت ها نوعاً خداپرستی این قبیل مردم را نشان می دهد.
سرزنش خداوند!
پیش از این دیدیم که این دیوانگان درباره آفرینندگی خدا و فنای موجودات به دست او چگونه می اندیشند. اما این دیوانگان یک کار دیگر هم می کنند و آن این است که عقیده خود را در این باره با خود خدا هم در میان می گذارند و حتی از این بابت او را نکوهش می کنند.
در مصر ناگهان قطحطی می شود و مردم از گرسنگی می میرند و بعضی مرده ها را می خورند. دیوانه ای که این وضع را می بیند سر به آسمان بلند می کند و می گوید : اگر نمی توانی روزی این همه مردم را بدهی، کمتر خلق کن!
خاست اندر مصر قحطی ناگهان
خلق می مردند و می گفتند نان
جمله ره خلق بر هم مرده بود
نیم زنده مرده را می خورده بود
از قضا دیوانه ای چون آن بدید
خلق می مردند و نان نامد پدید
گفت ای دارنده مال دنیا و دین
چون نداری رزق کمتر آفرین
دیوانه ای دیگر سر به آسمان بلند می کند و می گوید: خدایا، تا کی می خواهی این طور بیاوری و ببری؟ دلت از این کار و بار نگرفت؟
آن یکی دیوانه سرافراشته
سر به سوی آسمان برداشته
خوش زبان بگشاد و گفت ای کردگار
گر ترا نگرفت دل زین کار و بار
دل مرا بگرفت تا چندت از این
دل نشد سیر ای خداوندت از این
گاهی این داستان ها به راستی خنده آور است:
دیوانه ای بی دل به مسجد می رود و از خدا می خواهد که زود صد دینار به او بدهد.
راز می گفت ای سمیع و ای بصیر
زود دیناری صدم ده بی زحیر
زان که می دانی که چون درمانده ام
در میان خاک و خون درمانده ام
طبیعی است که هیچ اتفاقی رخ نمی دهد. و آن وقت است که دیوانه خشمگین می شود و چیز دیگری از خدا می خواهد.
گفت یارب گرنمی بخشی زرم
این توانی مسجد افکن بر سرم
فی الفور دعایش مستجاب می شود و تکه ای از سقف مسجد بر سرش می افتد.
بام مسجد خاک ریزی ساز کرد
مرد مجنون کان بدید آغاز کرد
گفت یا رب جلدی آن را کاین زمان
بر سرم اندازی این سقف گران
هر که زر خواهد تو انکارش کنی
بام مسجد بر سر انبارش کنی
چون که این را جلدی و آن را نه ای
گر مرا بکشی تو تاوان را نه ای
دیوانه این را می گوید و پا به فرار می گذارد.
عاقبت چون خاک ریز آغاز کرد
جامه در دندان گریز آغاز کرد
توزیع ناعادلانه نعمات
دیوانه ای دیگر، یکی از عقلاء مجانین، وقتی توزیع ناعادلانه نعمت را می بیند جانش آتش می گیرد و از دست خدا خشمگین می شود. داستان را از زبان عطار می شنویم. ابتدا وصف بی نوایی او را می کند.
گفت آن دیوانه بس بی برگ بود
زیستن بر وی بتر از مرگ بود
در شکم نان بر جگر آبی نداشت
در همه عالم خور و خوابی نداشت
با چنین روزگاری، به سوی نیشابور روانه می شود. در سر راه خود گذارش به صحرایی می افتد پر از گاو.
از قضا یک روز بس خوار و خجل
سوی نیشابور می شد تنگدل
دید از گاوان همه صحرا سیاه
همچو صحرای دل از ظلم گناه
می پرسد این گاوان از کیست. می گویند همه از آن حاکم است.
باز پرسید که او این گاوان کراست
گفت این ملک عمید شهر ماست
از آنجا به صحرای دیگری می رود، و این صحرا نیز پر از اسب است. می پرسد اینها از آنِ کیست. بازمی گویند اینها هم از آنِ عمید شهر است. به راه خود ادامه می دهد. به صحرای دیگری می رسد، آنجا را پر از گوسفند می بیند.
رفت لختی نیز آن ناهوشمند
دید صحرایی دگر پر گوسفند
گفت آنِ کیست چندینی رمه
مرد گفت آنِ عمید است این همه
رفت لختی نیز چون دروازه دید
ماه وش ترکان بی اندازه دید
گفت مجنون کاین غلامان آن کیست
وین همه سرو خرامان آنِ کیست
گفت شهر آرایِ عیدند این همه
بنده خاص عمیدند این همه
وارد شهر می شود. ایوان و بارگاهی می بیند سر بر آسمان کشیده.
کرد آن دیوانه از مردی سوال
کانِ کیست این قصر با چندین کمال
قصر هم متعلق به عمید است:
گفت این قصر عمید است ای پسر
تو که باشی چون ندانی این قدر
و اینجاست که دیوانه پاک از کوره به در می رود. دستار پاره ای که بر سر دارد به آسمان می اندازد و می گوید: بگیر، این را هم بده به عمیدت! همه چیزها را به او داده ای، این دستار زنده هم همان بهتر که بر سر ما نباشد!
ژنده ای داشت او ز سر برکند زود
پس به سوی آسمان افکند زود
گفت گیر این زنده دستاراینت غم
تا عمیدت را دهی این نیز هم
چون همه چیزی عمیدت را سزاست
در سرم این ژنده گر نبود رواست
آزار دیوانگان!
دیوانگان احساس می کنند که خدا در پی آزار آنهاست، و با خصومت با ایشان معامله می کند، چنان که گویی با آنها سر جنگ دارد.
سلطان محمود غزنوی با سپاهی انبوه و نزدیک به پانصد فیل روانه میدان نبرد می شود.
دیوانه ای که در کنجی نشسته بود چشمش به سپاه و فیلان می افتد. به آسمان نگاه می کند و می گوید: شاهی را از او بیاموز! محمود وقتی این سخن را می شنود، او را از این گونه سخن گفتن منع می کند. ولی دیوانه به او می گوید: «چرا این حرف را نزنم؟ تو وقتی این همه فیل و سپاه را روانه می کنی، آیا به جنگ یک گدا می روی؟ هرگز، بلکه تو به جنگ شاهان می روی»!
اما او که در آن بالاست، تو را گذاشته است که شاه باشی و آن وقت شب و روز با من در جنگ است.
فارغ است از شاهی تو ای عجب
با گدایی می برآید روز و شب
با من بیچاره می کوشد مدام
من زبون تر آمد ستم، والسلام
در اینجا یک سلطان به عنوان کسی که خدا باید از او سرمشق بگیرد به خدا معرفی شده است. در داستانی دیگر، مردی رامی بینم که خود را سرمشق خدا معرفی می کند.
خواجه ای مجنون شد و مبهوت گشت
بیدل و بی قوّت و بی قوت گشت
در گدایی و اسیری اوفتاد
در بلا و رنج و پیری اوفتاد
کوه نتواند همی هرگز کشید
صد یکی آن بار کان عاجز کشید
یک شبی در راز آمد با خدای
گفت ای هم رهبر و هم رهنمای
این که تو هستی اگر من بودمی
از خودت پیوسته می آسودمی
یک دمت اندوهگین نگذارمی
ای به از من، به از اینت دارمی
دیوانه ای دیگر که احساس می کند خدا قصد او کرده است مورد آزار کودکان قرار می گیرد. به او سنگ پرتاب می کنند. در همان حال از آسمان تگرگ می بارد. دیوانه رو به آسمان می کند و می گوید: «این بس نیست که دل از من ربوده ای، حالا با کودکان نیز همدستی می کنی؟»
گاهی افعال خدا را نکوهش می کنند، اما از روی بی دست وپایی و نادانی. یکی از آنها به ویرانه ای پناه می برد تا باران بر سرش نبارد. همینکه به ویرانه می آید خشتی از بام بر سرش فرود می آید و خون از سرش روان می شود. رو به آسمان می کند
گفت تا کی کوس سلطانی زدن