می گویند تاریخ را باید یک صفحه در میان نوشت . صفحه ای را امروز و صفحه دوم را به روزگار واگذاشت تا در زمان خود، نوشته شود.
شاید اشکال تاریخ ما، از این رو باشد که همواره مورخان هر دو صفحه ی تاریخ نگاری خود را، در یک زمان مکتوب کرده اند.
از همین روست که تاریخ هر دوره و عصری، مربوط به کشور ما، متفاوت است. بستگی دارد در چه زمان نوشته شده باشد. اگر در عصر پهلوی باشد یکسره و یکسویه است از مدح و مدیحه سرایی و پس از آن در زمان و عهد جمهوری اسلامی همه غرض و مرض، نقد و نقادی!
به این لحاظ، قضاوت برای خواننده ی بی غرض خالی از اشکال نیست، چرا که مداحان هر زمان هرچه می گویند مدح است و نقادان هر دوره، فقط نقد می کنند. به طوری که تشخیص راست از دروغ برای توده ی مردم، آنچنان سخت می شود که گاه به بی اعتنایی می انجامد و «عطای آگاهی» از تاریخ به لقایش بخشیده می شود!
اما ظاهراً یک راه حل می تواند به جوینده حقیقت کمک کند و آن این که، در هر دوره ای، در پی آن باشد که مستندات خلاف دوره ی حاضر را بجوید تا از این طریق شاید کمی به واقعیت نزدیک شود.
من سال هاست، به این طریق راه پیموده ام و نکات برجسته ای نیز از همین راه یافته ام، نکاتی که شاید کمتر به چشم دیگران آمده باشد. در این مقاله، یکی از این یافته ها را با شما نیز در میان می گذارم که طی همه ی این سال ها، یا پنهان بوده، یا به عمد پنهان نگاهداشته شده است.
«حسین مکی»، هنوز هم برای بسیاری نامی آشناست که اگر حتی او را به نام مردی سیاسی نشناسند حتماً به خاطر «تاریخ بیست ساله اش» قابل شناسایی است که از مجموع هشت جلد کتابش ، سه جلد آن را در دوره ی شاه نوشته و پنج جلد بعدی در زمان جمهوری اسلامی به طبع نشر رسیده است.
حسین مکی - معلم بود که به ارتش پیوست و از نیروی هوایی درجه استواری گرفت. اما به دلایلی که کمتر از آن ذکری به میان می آید از ارتش و نیروی هوایی برکنار شد.
سپس به راه آهن رفت و مدتی مدیرکل راه آهن بود.
حسین مکی در زمان ملی شدن نفت از شخصیت های برجسته جبهه ملی ایران بود و سپس از سوی دکتر محمد مصدق نخست وزیر مأمور اجرای «خلع ید» شد و به عنوان «سرباز فداکار» نماینده اول تهران بود او قبلاً در پنجمین دوره نخست وزیری قوام معاون شهردار بود و پس از آن مدیر کل وزارت کار شد و پس از تشکیل حزب دموکرات به عضویت این حزب درآمد.
مکی در همان دوران ، نماینده مردم اراک در مجلس پانزدهم بود. در مجلس شانزدهم به عنوان جبهه ملی همراه با دکتر مصدق و سایر دوستان او، نماینده تهران شد و به طور مستمر با دولت رزم آرا مبارزه کرد. و چنان که گفتیم به واسطه خدماتش در مجلس مأموریت مطلوب خلع ید به لقب «سرباز فداکار وطن» معروف شد. مشاور مصدق بود، اما به دلیل بروز اختلاف به این کار ادامه نداد.
از مصدق فاصله گرفت و به سوی کاشانی رفت با این همه در سال 1331 از سوی نخست وزیر- مصدق – برای گفتگو با بانک جهانی عازم آمریکا شد. عضو هیأت حل اختلاف مصدق و شاه از یکسو و مصدق و کاشانی از سوی دیگر بود.
در جریان محاکمه مصدق، طی نامه ای به شاه، محاکمه مصدق را در دادرسی ارتش خلاف قانون دانست و در جریان سوء قصد به حسین علا و بازنگری قتل رزم آرا، همراه با بیست و یک تن دیگر بازداشت شد که پس از یک ماه خلاصی یافت. مکی همراه با مظفر بقایی، در سال 1339، سازمان نگهبانان آزادی را بنیاد نهاد و علیه انتخابات دوره بیستم اعلام جرم کرد و پس از آن از سیاست کناره گرفت و مشغول نوشتن و تاریخ نگاری شد. او بالاخره، در سال 1378 در تهران در اثر بیماری سرطان درگذشت و در بخش هنرمندان در «گورستان بهشت زهرا» مدفون شد.
این بیوگرافی کوتاه را از او آوردم تا یادآور شوم که آنچه پس از این از او می خوانید گفته ی مردی عامی نیست که از دور دستی بر آتش داشته اند، بلکه از مردی است که در زمان شاه ، حتی به زندان نیز رفته است و هم اوست که در دوره ی جمهوری اسلامی ، در گفتگو با یک نهاد وابسته به رژیم خاطره ای نقل می کند که ذکر این خاطره از حسین مکی می تواند بسیاری از ناراستی ها درباره ی محمدرضا شاه را – از زبان چنین مردی- به رخ بکشاند، بی هیچ توضیح و تفسیری!
حسین مکی در گفتگو با مرتضی رسولی پور از مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب و پایداری وابسته به حوزه هنری که در تاریخ فروردین ماه 1375 انجام شده است، می گوید:
«یک بار وقتی به دربار رفتم وارد کاخ اختصاصی شدم (شاه) مرا به کتابخانه اش برد. در آنجا من فرشی را دیدم. برای این که حرف را از جایی شروع کرده باشم گفتم: من لنگه این فرش را در مشهد دیدم که کسی می خواست 60 هزار تومان بخرد، که نفروختند.
شاه گفت: منزل امیر تیمور کلالی دیده ام - و ادامه داد – من دیروز این فرش را 45 هزار تومان فروختم. بیست هزار تومان آن را دادند رفته اند بقیه را بیاورند که امروز فرش را ببرند.
گفتم: اعلیحضرت ! برای چه می خواهید بفروشید؟ دیدم رویش را به سمت دیوار برگرداند و سرش را پایین انداخت. بعدهم برای این که توی چشمش نگاه نکنم چای خود را هم زد و خورد.
دست کرد در جیبش یک جعبه سیگار کامل که عکس شتر روی آن بود برداشت و به من تعارف کرد. در حال روشن کردن سیگار بود که چشمم به چشمش افتاد. با بغضی که داشت یک دفعه ترکید و با حالتی برافروخته گفت: از من می پرسی: چرا می خواهم بفروشم؟ آیا این ها که پیش شما آمدند (منظورش خدمه دربار بود) حقوق نمی خواهند؟ وزیر دربار و رئیس دفتر علیاحضرت ثریا، حقوق نمی خواهند؟!
گفتم: چرا! گفت: مصدق دو میلیون بودجه دربار مرا زده. من هر سال یک پهلوی عیدی به کارکنان دربار می دادم و امسال کادوهایی که برای عروسی به من داده اند دارم می فروشم که نیم پهلوی بدهم وقتی برگشتم نزد مصدق به او گفتم آقای دکتر مصدق این شخص تا حالا مثل موم در دست شما بوده ، هرچه گفتید انجام داده چرا بودجه دربار او را زدید حتی تأکید کردم که او گریه کرد...
کاری نکنید که برود و با خارجی ها سازش کند و با یک کودتا شما را سرنگون کند! مصدق گفت: آن کسی که بتواند کودتا کند من با لگد او را بیرون می کنم!...»
حال قضاوت با شماست