هم سن و سال های من، به یاد می آورند که در کلاس چهارم یا پنجم دبستان، در همان کتاب های قهوه ای رنگ 5 ریالی درسی بود در مورد خانواده ی بلدرچین که در مزرعه ای زندگی می کردند و به دلیل بی توجهی صاحب مزرعه، و شخم نزدن زمین، گیاهان خودرو، برای خانواده ی بلدرچین سرپناهی شده بود تا آنان زیر سایه ی این گیاهان لانه ای فراهم کنند و به زندگی مشغول باشند.
یکی از روزها، فرزند بلدرچین برای خانواده خبر آورد که چه نشسته اید که صاحب مزرعه قصد شخم زدن مزرعه را دارد پس باید قصد رفتن کنیم تا خانه بر سرمان خراب نشود.
بزرگ خانواده ی بلدرچین، که تجربه داشت شرح ماجرا از فرزند پرسید در پاسخ شنید که : صاحب مزرعه گفته است فردا از فامیل و بستگان خواسته ام ، به یاری بیایند تا زمین را شخم کنیم.
پدر تا چنین شنید گفت: خیال آسوده دارید که هیچ اتفاقی روی نمی دهد!
خورشید طلوع کرد و زمین بی شخم ماند. چه بستگان هریک عذری داشتند و به همراهی نیامده بودند.
روز دیگر فرزند سراسیمه سر رسید که فردا دیگر کار تمام است. چه صاحب مزرعه از همسایگان یاری خواسته که بیایند و زمین را شخم کنند که ما دربدر شویم. پدر گفت: دل آسوده دارکه هیچ روی نمی دهد! فردا چنین شد و همسایگان هرکدام کار و باری داشتند و به یاری نیامده بودند.
چندی، این حادثه تکرار و تکرار شد هربار صاحب زمین به امید یاری و دوستی و رفیقی وعده شخم زمین می داد و چون روز موعود می رسید خبری از آنها نبود. تا این که روزی فرزند نزد پدر آمد و گفت: صاحب زمین از یاری دیگران ناامید شده و قصد دارد خود فردا آستین بالا بزند ، دست به کمر زده و زمین را شخم کند. پدر تا چنین شنید، از جای برخاست و ندا داد که برخیز و لانه برچینیم و به سرای دیگری برویم.
فرزند علت از پدر پرسید: گفت تا آن روز که صاحب زمین به امید این و آن بود خاطر آسوده داشته که هیچ روی نمی دهد اما امروز که می گویی خود قصد و همت کرده است، بدانید که فردا زمین شخم خواهد خورد. شبانه خانواده بلدرچین، قصد راه کردند و از مزرعه بیرون زدند و خورشید به میان نرسیده، از فاصله دور دیدند که مرد کشاورز زمین را شخم زده است و از لانه دیروز آنان، خبری و اثری نیست.
حال حکایت ، حکایت ایرانی هاست. هر روز به امیدی، صبح به شام می رسانیم. و یا دل به بیگانه می بندیم که به نجات ما گام پیش گذارد و یا از خودی ها انتظار داریم که کاری باید!
یک روز به امید حمله ی موشک های اسرائیلی، روز دیگر ناوهای هواپیما بر سرگردان در خلیج فارس دلمان را خوش می کند و زمانی که از همه ی آنان ناامید می شویم، گوشی های تلفن را برداشته و مثلاً ـ رضا پهلوی ـ را مخاطب قرار می دهیم که: چرا شما به میدان نمی آیید!؟
تو گویی ما با سپر و شمشیر، سال هاست در میدان هستیم و غرق جنگ و رضا پهلوی در گوشه ای به تماشا ایستاده و بازخواستش می کنیم که چرا به میدان نمی آید؟!
نمی دانم چرا از تاریخ درس نمی گیریم. تا زمانی که ما ـ منظورم نه من و نه شما بلکه «ما» ـ به این نتیجه نرسیم که هر اتفاقی از «من» آغاز می شود، آن اتفاق روی نخواهد داد. نه آمریکا، نه اسرائیل، نه هیچ رییس جمهور و دولتی به ما «بدهکار» نیستند و مسئولیتی هم در قبال کشورمان و مملکتمان ندارند آنها خیلی توان داشته باشند که کمر بند خود را حفظ کنند همت کرده اند، از کسی هم، در هر موقعیتی که باشد نمی توان و نباید انتظار داشت این قدرتی را که ما در وجود مثلاً شخصیتی قائل می شویم و او را واجد شرایطی می دانیم که می تواند اوضاع را «تغییر» دهد! این قدرت در حقیقت از ماست، ما هستیم که می توانیم او را یا هر کس دیگر را توانمند کنیم بر انجام کاری، چون در شرایط عادی که او هم یکی است، مثل ما با همه ی صفت ها و ناتوانی ها.
اما اساساً این چه طرز تفکری است که ما را همواره در قالب یک «رعیت» و «امت» قرار می دهد؟
چرا بودن ما، باید بستگی به خواست و تصمیم دیگری داشته باشد. چرا وجود خودمان را و اثر وجودی مان را منکر می شویم. چرا از قدرت و توانایی های خود غافل می مانیم آقا! خانم! جهان با وجود تو جهان می شود و بی وجودت جهانی است منهای یک چیز، و آن چیز هم تویی ـ تو هستی که جهان را تکمیل می کنی ـ و لااقل به اندازه همین مقدار برای خودت ارزش و اهمیت قایل باش، تصور کن جامعه ای را که هریک خود را نادرشاه، یا یک رضا شاه. ببینند چرا می شود مملکتی را مملکت کریم شیره ای ها کرد اما نمی شود کشور رضاشاهی داشت.
(لطفاً دموکرات های وجیه المله قدیمی، رگ گردنشان بیرون نزند، من هم چنان معتقدم که رضا شاه پدر ایران است)
ختم کلام این که: منتظر کسی نباشید، آن کس خود شمایید اگر باشید اتفاق می افتد اگرنه ـ که نه.