بچه های کافه قنادی «ری» در لاله زار نو!، از شماره ۱۷۰

by دکتر صدرالدین الهی

در پاتوق کافه ری

از جمع آن روز «کافه قنادی ری» در لاله زارنو که پاتوق شیرینی تازه و شیرکاکائوی عصرهای دوره هفتگی ما بود، خوشبختانه این اسامی یادم هست.

 

رضا بدیعی (زنده یاد): شاگرد اول دوره پیش از ما در هنرستان هنرپیشگی تهران و کارگردان سریال های معروف تلویزیونی آمریکا مثل «بالاتر از خطر»، «هاوایی فایو اُ» و «بی واچ» در آمریکاست.

 

هوشنگ لطیف پور: بازیگر فروتن و توانای تأتر و گوینده خوش صدای فیلم های علمی «راز بقا» در تلویزیون ایران و هم دوره رضا که حالا در کاناداست و گاهی در ایران.

 

جعفر والی: کارگردان و بازیگر تأتر و یکی از نرم ترین هنرپیشگانی که من در روی صحنه به یاد دارم و کارگردان بسیاری از نمایش های غلامحسین ساعدی که او هم گاه در کانادا (اکنون در تهران) و گاهی در ایران (و در پاریس بدرود حیات گفت).

بر این عده باید بیفزایم نام یک فیلمبردار برجسته را که ناگهان به سرطان خون از میان ما رفت و آینده درخشانی را با خود به زیر خاک برد. محمود نوذری ، برادر منوچهر نوذری هنرپیشه و کمدین معروف و مهری نوذری همسر سیاوش کسرایی.

چند تن دیگر هم بودند که این بنده از همه کوچک تر از جهت سن و سال و عقل هم در میان آنان بود. این کافه نشینان «کافه قنادی ری» شاید ناخودآگاه ادای کافه نشین های «کافه فردوسی» هدایت و اعوانش را در سال های پیش و آل احمد و انصارش را در « کافه فیروز» در سال های بعد درمی آوردند با این تفاوت که از عشاق سینه چاک تأتر بودند و بفهمی نفهمی با تأتر مدرن سر و کله ای می زدند و طبعاً از دو مکتب تأتر تهران «سیدعلی خان نصر» و «گرمسیری» و «حالتی» از یک سو و مکتب «نوشین، لرتا، خیرخواه، خاشع و جعفری» از سوی دیگر فاصله می گرفتند بدون آن که پاچه ورمالیدگی کنند و یا پاچه پیشکسوت ها را بگیرند. هنوز رسم نشده بود که به پیرمردها بگویند خر و خِنگ و خِرفت. و هنوز سه «خ» خمینی، خامنه ای، خاتمی در فرهنگ سیاسی ایران حضور نیافته بود.

بحث و فحص مجالس ما که به زحمت نفری یک تومان خرج اجلاسش می شد، تأتر بود، کمی سینما و نمایشنامه های تازه، بود و زبانش هم با زبان تأترهای دو مکتب یاد شده فرق داشت.

بیرون از این، حالت رفاقتی که در حد دوستی سال های جوانی و ایام خوشدلی - چون جوی نرم مهربانی در جان ما جریان داشت - از عشق هایی هم که در آن سال ها بر دل آدمی شعله می زند - حرف می زدیم و یک تن در میان ما با آن که اهل تأتر نبود از همه صاحبدل تر و عاشق مسلک تر می نمود. اسمش مصطفی بزرگ نیا بود. از یک خانواده محترم شهرستانی – فکر می کنم اراک – که به جمع ما می آمد و مجلس آراتر از همه بود.

بت سیاسی روز

بعد از 28 مرداد این جمع شدن ها با احتیاط بیشتری صورت می گرفت. حکومت نظامی بود و سرلشگر فرهاد دادستان، شاهزاده ای که خوب ترجمه می کرد، فرماندار نظامی تهران بود، یعنی مأمور بگیر و ببند و می گفتند که در بگیر و ببند چندان هم سختگیر نیست. با این همه و با آنکه در آن مجلس کافه ای فکر و ذکر همه تأتر و هنر بود، سعی داشتیم زیاد سر و صدا نکنیم، تک تک بیاییم و تک تک برویم که گربه شاخ ِمان نزند!

مصطفی تنها کسی بود که لقب داشت و به او مهندس می گفتیم به اعتبار آن که به دانشکده فنی رفته بود و طبعاً مثل همه آنها که در مدرسه طب قبول می شدند و از همان روز «دکتر» خوانده می شدند، او هم «مهندس» بود.

با این همه ، همه تب داشتیم. سال های تب سیاسی بود. بعد از بیست و هشت مرداد آب ها از آسیاب افتاد، اما دیگ سینه ها در جوش بود. لااقل برای اکثر جوان های آن روز که صرفنظر از ایده آل های سیاسی به خیابان رفتن، تظاهر کردن، میتینگ دادن، کتک زدن و کتک خوردن بخشی از باورهای روزانه اشان بود.

سال تحصیلی که شروع شد ، والی و من در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران در باغ نگارستان درس می خواندیم و دانشکده ادبیات به دانشکده گل و بلبل شهرت داشت و بسیار از نظر سیاسی بی بو و خاصیت بود. اما در دانشگاه تهران جوان ها جوش بیشتری داشتند. مخصوصاً «فنی» ها در درجه اول و «حقوقی» ها در درجه دوم هر روز که دست شان می رسید به بهانه ای شلوغ می کردند.

بهانه ها هم اندک نبود. دکتر مصدق را در دادگاه نظامی محاکمه می کردند. امرای نظامی را که دکتر مصدق بازنشسته کرده بود، به خدمت عودت می دادند. دولت در بدر به دنبال دکتر حسین فاطمی وزیر خارجه و سخنگوی دولت دکتر مصدق می گشت. تشکیلات علنی وابسته به حزب توده مثل خود حزب به زیرزمین رفته و تأتر سعدی بسته شده بود. سازمان نظامی حزب، اما هنوز لو نرفته بود و شاید کسی از وجودش هم خبر نداشت. صحبت از تجدید روابط با امپراتوری بریتانیا در میان بود. اصل چهار آمریکا کمک های مالی خود را به حکومت به قدرت رسیده افزایش داده بود. بازاری ها به اشاره جناح مذهبی جبهه ملی، از تجدید روابط با انگلستان ابراز نارضایی می کردند تا جایی که دولت دستور داد بخشی از سقف بازار بزرگ خراب شود تا بازار به خود نبالد و با خیابان فرقی نداشته باشد. همه این ها مقدمات امری بود که باید اتفاق می افتاد: تجدید رابطه سیاسی با انگلستان... و این کار شد و آن روز 14 آذر 1332 بود.

در جلسه شیر و کاکائوی کافه قنادی ری، مهندس با دلواپسی از این که خانواده اش رضایت نمی دهند او با دختر دلخواهش ازدواج کند، صحبت می کرد. علت آن که، دخترک ارمنی بود و او از خانواده ای مسلمان و با اسم و رسم. همه به اتفاق تصمیم گرفتیم که روز جمعه بعد این کار خیر را با مساعدت هم انجام دهیم. مراسم عروسی را در جایی که فکر می کردیم مناسب است برپا کنیم. میز و صندلی بچینیم، چای و شیرینی فراهم کنیم، هر کدام دانگی بدهیم که کار به خیر و خوشی به سامان برسد و این که بالاخره پدر و مادر نمی توانند چشم از پسر بپوشند. پس اتفاق همانطور که او می خواهد ، روی خواهد داد. در آخر جلسه مصطفی گفت:

-بچه ها پس فردا 16 آذر قرار است به مناسبت برقراری روابط با انگلستان در دانشگاه تظاهراتی بشود.

و با طعنه افزود :

-بچه های دانشکده گل و بلبل هم اگر بیایند بد نیست.

نه خبر اهمیتی داشت ، نه تظاهرات، چون قبلاً هم در دانشگاه از این دست تظاهرات شده بود و در حریم امن دانشگاه خیال ها همه راحت بود که می شود شعار داد و سر و صدا کرد.

ظهر خبر مثل توپ صدا کرد و به دانشکده گل و بلبل هم رسید، گفتند دولت به اولیای دانشگاه تذکر داده که جلوی تظاهرات داخل دانشگاه را بگیرد و رئیس دانشگاه – دکترعلی اکبر سیاسی – تذکر را شنیده و چندان جدی نگرفته است.

اما وقتی تظاهرات شروع شد، ناگهان یک فوج نظامی مسلح وارد دانشگاه شده و یک راست به طرف دانشکده فنی رفته و نظامیان وارد راهروهای دانشکده فنی شده اند و بعد از یک تذکر به روی دانشجویان آتش گشوده اند. و سه نفر کشته شده اند. در میان اسامی کشته شدگان احمدقندچی را نمی شناختیم ... مهدی شریعت رضوی را نمی شناختیم... و مصطفی بزرگ نیا را که می شناختیم و باور نمی کردیم. بدتر از همه عروسی به هم خورده بود. عشق سوراخ سوراخ شده بود و همین.

 

همه مشتاق آزادی

روز بعد صبح کلاس منطق داشتیم با آقای سیدکاظم عصار حکیم الهی و مدرس خوش سخن و بذله گویی که اگر از درسش چیزی نمی فهمیدیم از کلاس شیرینش لذت ها می بردیم.

آقای عصار وارد محوطه دانشکده شد که دانشجویان گُله به گُله ایستاده بودند و بحث می کردند و درباره حادثه دیروز حرف می زدند. عصار که هوا را طور دیگری یافته بود، از جمعی که پای پله های دفتر دکتر سیاسی و اتاق استادان جمع بودند ، علت را سئوال کرد و وقتی برایش گفتند که دیروز در دانشکده فنی چه گذشته است، مثل وقتی که معممین به علامت عزا عبا به سر می کشند، عبایش را روی عمامه سیاهش کشید و پشت به دفتر رو به در دانشکده رفت و گفت:

-دانشگاهی که در آن دم بکشند جای درس دادن نیست!

شنیدیم که به چه مرارتی او را راضی کردند که به دانشکده بازگردد.

دو روز بعد نیکسون وارد تهران شد. او معاون آیزنهاور بود. در دانشگاه سوم بچه ها را با اعتراض و خشم برگزار کردند. عده زیادی دستگیر شدند که بعدها به محرومیت از تحصیل گرفتار آمدند. دکتر سیاسی، رئیس دانشگاه سخت دل شکسته بود و معترض به این که استقلال دانشگاه از میان رفته است. او یک سال با دستگاه کلنجار رفت و سپس برای همیشه از کار دانشگاهی کناره گرفت. بعد از او دکتر اقبال رئیس شد آن هم نه به صورت سنتی و به پیشنهاد شورای دانشگاه.

شهر به شدت آشفته بود. بیست روز بعد سرتیپ تیمور بختیار، فرمانده لشگر دو زرهی که افسران و افرادش به دانشگاه حمله برده بودند و به استناد سندی به روایت حمید شوکت ، برخی درجه و برخی پاداش نقدی گرفته بودند، جانشین سرلشگر دادستان شد که کاری از پیش نمی برد و بختیار همان بود و شد که دیدیم.

ما در دانشکده گل و بلبل به درس و مشق ادامه دادیم و به یاد داریم که در میان آن جمع کافه قنادی ری همه توده ای نبودند، اما همه عاشق آزادی بودند همچنان که ما هنوز هستیم.

***

چهل روز بعد غروب ششم بهمن در کافه قنادی ری جمع شدیم ، هرکس با شاخه گلی آمد و شاخه های گل را روی صندلی مهندس گذاشتیم و خیلی گریه کردیم و به دیدن پدرش رفتیم و مادرش، که همه ما را به جای پسر بوسید.

برکلی، دسامبر 1999، آذرماه 1378

  

اندر عتاب حق جلّ جلاله به ابراهین خلیل الله

به خاطر نگاه دوباره ای که چند سالی است به کتب عرفانی فارسی می اندازم و در آنها جوهر اعتراض به شریعت شلاق بدستان و شبان وارگان حکام دین را جستجو می کنم،در کتاب معتبر «کشف المحجوب» جُلابی هُجوبری که از اُمهات کتب صوفیانه، فارسی است به حکایت جالبی برخوردم.

«کشف المحجوب» را قریب هزار سال پیش «ابوالحسن علی بن عثمان بن علی جُلایی هُجوبری» از اهالی غزنین نوشته است. نثر فارسی درخشان و ساده آن هنوز هم بی مراجعه به فرهنگ و قاموس برای همگان قابل فهم و مأنوس است به شرط آن که به رسم الخط فارسی آن زمان آشنا باشند.

مؤلف کتاب که بسیار نازک کار و زیرک در این معرکه گام نهاده، کتاب را به آیین شریعت آن روزگار پرداخته اما در جای جای این متن صوفیانه فارسی می بینیم که چگونه روح ایرانی مؤلف به ستیز نابرابری های دینی آن هم در حق گبران یعنی پدران خویش برخاسته و از زبان خدایی که مورد قبول ادیان تک خدایی است، نشان داده که ملاک و اصل زیست جهانی جز از طریق رعایت مساوات میان افراد بشر میسر نیست.

حکایتی که به آن برخوردم و به نقلش در این پیش یادداشت می آزرد مربوط می شود به خطاب خداوند به حضرت ابراهیم که پدر پیامبران همه مذاهب سامی است. موسویان و عیسویان و محمدیان او را باور دارند و مسجد ابراهیم در «حبرون» فلسطین امروز مایه التزاع مسلمانان و یهودیان است. باری صاحب «کشف المحجوب» در تأدیب ابراهیم از سوی خدا می نویسد:

«واندر اخبارصحاحست کی  (که) ابراهیم خلیل الله صلوات الله علیه چیزی نخوردی تا میهمانی نیامدی. سه روز بود تا کسی نیامده بود. کبری (گبری) بر در سرای وی آمد. ویرا گفت:

-تو چه مردی؟

گفتا:

-کبری.

گفت:

-برو که میهمانی و کرامت مرا نشانی.

تا از حق تعالی بدو عتاب آمد که:

-کسی را که من هفتاد سال بپروردم ترا کِرا نکند (روا نباشد) که کرده ای (گرده ای نان) فراوی دهی؟

هرچه می خواهید بگویید من این نثر پرطمأنینه و محکم و درخشان جُلایی را به حکایت معروف و طولانی:

شنیدم که یک هفته ابن سبیل/ نیامد به مهمانسرای خلیل/.

از شیخ اجل سعدی با همه سرسپردگی به این همراه همیشگی بازارچه زندگیم ترجیح می دهم. 

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription