آب حیات است پدر سوخته

by دکتر صدرالدین الهی

در زبان محاوره ما، دو اصطلاح «پدرسوخته» و «پدرسگ» مصرف می شود. پدر که محور این دو ترکیب است گاهی سگ است و گاهی سوخته. اما این دو ترکیب که گاه در مقام دشنام مورد استفاده قرار می گیرد در محاورات ما مصرف دیگری هم دارد. جملاتی از این قبیل سخت متداول است نه در معنای دشنام حتی در صورت نوعی ستایش:

*چشم های هیز پدرسوخته ای داشت.

*پدر سوخته دل آدم را با یک نگاه می برد.

*باهات میام بیرون به شرط این که پدرسوختگی نکنی!

*هیز و انگولکی نیست اما جنساً پدرسوخته است.

بعد در یک غزل به نام آب حیات، شازده ایرج میرزا «پدرسوخته» را در معنای نازکی و دلفریبی به کار می گیرد و دلبر پدرسوخته ایرج اینطور از آب در می آید:

آب حیات است پدر سوخته 

حب نبات است پدر سوخته

بسکه سیه چرده و شیرین لب است             

چون شکلات است پدر سوخته

آب شود گر به دهانش بری                          

توت هرات است پدر سوخته

تا بتوانیش بگیر و بکن

صوم و صلات است پدر سوخته

می نرسد جز به فرومایگان

خمس و زکات است پدر سوخته

سخت بود ره به دلش یافتن

حصن کلات است پدر سوخته

تنگ دهان موی میان دل سیاه

عین دوات است پدر سوخته
احمد و از مهر چنین منصرف

خصم نجات است پدر سوخته
با همه ناراستی و بد دلی

خوش حرکات است پدر سوخته
قافیه هر چند غلط می شود

باب است پدر سوخته

از پدرسوخته که رد می شویم «پدرسگ» هم در معنای تعریف و تحسین در صحبت های روزمره جایی برای خود دارد:

*از کسی که زبر و زرنگ است و کار را می داند چطور به سامان برساند با این عبارت یاد می کنیم: پدرسگ می دونه چیکار می کنه.

*اگر کسی راه میان بری را در رانندگی انتخاب کند می گوییم: پدرسگ بلده چه جوری میون بر بزنه.

*وقتی می خواهیم کسی را توصیه کنیم که سریع کاری را راه می اندازد می گوییم: پدرسگ سورخ سمبه های کارو بلده.

جالب اینجاست که پدر در این محاورات حضور دارد اما هنگامی که کار به فحش و فحاشی می کشد، در زبان محاوره ما سهم عمده را مادر و خواهر دارند و کمتر دشنامی به لحنی آنچه در حق مادر و خواهر بر زبان می آید در مورد پدر مصرف می شود. با این همه، مصطلحات «پدرنامرد»، «پدرناخوش»، «سگ پدر» از مصطلحات زشتگویی عوام است.

قصد از این یادداشت این بود که در «روز پدر» بیشتر درباره مردی که خانواده ای را راه می برد، بدانیم. و بعد برویم به سراغ پدرانی که با اصطلاح «آقا»، «سرکار آقا»، «پدر بزرگوار»، «ابوی گرامی» و مانند آن از آنان یاد می شود. حالا به کار پدران در روز پدر بپردازیم و یادآوری کنم که «پدرکسی درآمدن» یا «پدر کسی را درآوردن» در مصطلحات ما حکایت از انجام دادن کاری صعب و دشوار دارد که مرد را به زانو درمی آورد. چند یادداشتی که می خوانید درباره پدران و پدرهایی است که ما همه دوستشان داشته ایم و در ذهن ما جای خود را دارند.

 

پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم!

اشاره: اما یادداشت های این هفته بی تاریخ است به مناسبت یک روز تاریخی جدیدالاحداث که در ایالات متحده آمریکا همه دور آن می‌چرخند و از دو هفته پیش همه درباره «روز پدر» یعنی روز یکشنبه 16 جون یا 26 خرداد می‌گفتند و می‌نوشتند و خود را به در و دیوار می‌زدند. و فروشگاه ها برای تحجیب پدر، عکس و قیمت کراوات و ساعت و شلوار و زیرشلواری چاپ می کردند و حالا که این روز تاریخی بی تاریخ شده است مصلحت آن دیدم که درباره پدر، آنچه دم دست دارم بنویسم و ارائه کنم. یادداشت هایی که می خوانید درباره مردی است که ما به او «پدر» می گوییم. در ادبیات کلاسیک ما این چهره سمت و سوی خاصی دارد و به همین جهت من عنوان صفحه را همانطور که می بینید از مصرع غزلی از شهریار گرفته ام؛ غزلی که با این بیت آغاز می شود:

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم/ تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم/.

و می رود جلو  و شرح دیدار یک روز سیزده بدر را با دلداری می دهد و گلایه می کند که:

سیزده را همه مردم بدر امروز از شهر/من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم/.

و آنگاه در پایان غزل، فریادی برمی دارد که مصراعی از آن، عنوان صفحه است:

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت/پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم/.

پس برویم ببینیم که «پدر درآمدن» یعنی چه و نفرین «پدر عشق بسوزد» به چه معناست.

 

نامه پدری به پسرش

درباره دکتر پرویز خانلری بسیار نوشته ام. این هفته می خواستم درباره پدر بنویسم. یادم افتاد که او در مقام پدر، نامه ای به پسر از دست رفته اش نوشته است که من آن را در کتاب «نقد بی غش» آورده ام. این نامه عبرت نامه ای است برای همه پدرانی که نمی دانند با پسر چگونه باید به صحبت نشست. و نیز درسی است برای همه آنها که در همه سال ها آرزویشان بیرون آمدن از ایران و در «خارجه» ماندن و زندگی کردن بود. با هم بخوانیم:

«یک روز وقتی از او خواستم به من بگوید بهترین نوشته ای که خود نوشته و می پسندد کدام است، گفت:

-اگر فکر نمی کنید که یک امر خصوصی و عاطفی است، «نامه » بهترین کاری است که من کرده ام، نامه ای که برای آرمان ، پسرم نوشتم.

و بعد ساکت شد. آرمان، پسرش در هشت سالگی به سرطان خون درگذشته بود و خانلری از آن پس فقط با ترانه دخترش و زهرا خانم همسرش یاد این پسر را عزیز می داشتند. اما برای این که هم او را بشناسید و هم نثرش را، قسمتی از این نامه را می خوانیم.

در مقدمه نامه، پدر برای پسرش که در خواب است، نامه می نویسد و با او درد دل می کند و سبب ماندن خود را در ایران شرح می دهد:

«شاید بر من عیب بگیری که چرا دل از وطن برنداشته و تو را به دیاری دیگر نبرده ام تا در آنجا با خاطر آسوده تری به سر ببری. شاید مرا به بی همتی متصف کنی، راستی آن است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است. اما من و تو از آن نهال ها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود برکنیم و در آب و هوایی دیگر نمو کنیم. پدران تو، تا آنجا که خبر دارم همه با کتاب و قلم سر و کار داشته اند، یعنی از آن طایفه بوده اند. مأمورند میراث ذوق و اندیشه گذشتگان را به آیندگان بسپارند. جان و دل چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین خود بسته است. از این به بعد، تعلق گسستن کار آسانی نیست، اما شاید ماندن من سببی دیگر نیز داشته است. دشمن من که دیو فساد است ، در این خانه مسکن دارد. من با او بسیار کوشیده ام. همه خوشی های زندگی ام در سر این پیکار رفته است. او بارها از در آشتی درآمده و لبخندزنان در گوشم گفته است:

بیا بیا که در این سفره آنچه خواهی هست. اما من چه گونه می توانستم دل از کین او خالی کنم؟ چه گونه می توانستم دعوتش را بپذیرم. آنچه می خواستم آن بود که «او» نباشد.

این که تو را به دیاری دیگر نبرده ام، از این جهت بود که از تو چشم امیدی داشتم. می خواستم که کین مرا از این دشمن بخواهی. کین من کین همه بستگان و هموطنان من است. کین ایران است. خلاف مردی دانستم که میدان را خالی کنم و از دشمن بگریزم».

 

خانه ویرانه و در و پنجره های بسته

بوی صفای پدر و فریادی در خم یک کوچه

در دیداری از شهریار در سال 1344 در تبریز، او شعری برایم خواند که تا به آن روز چاپ نشده بود. شعر «ای وای مادرم» را سال ها پیش از آن سروده بود. اما این شعر رنگ دیگری داشت.

شهریار شاعر اجاق گرم است. شاعر خانه های پر مهر دست های نوازشگر و بوسه های شیرین. او یک بار در مرگ مادرش فریادی پرشکوه را سرکرد و نشان داد که دوست داشتن مادر از چشم یک شاعر شکل و هوای دیگری دارد. سال ها گذشت و شهریار به تبریز بازگشت با یاد پدر و خانه پدری و با همه اشتیاق به زنده کردن آن سال ها. با این همه، شش سال جرأت آن که به محله کهنه ای که خانه پدری اش در آن بود قدم بگذارد، نکرد. او از این محله و از آن خانه، تصویری داشت که می ترسید گذشت چهل سال آن را دگرگونه کرده باشد و چنین نیز بود. سرانجام روزی دست پسرش را گرفت و به دیدن خانه پدری رفت. شعری که شهریار برای این دیدار ساخته است بی تردید یکی از بزرگ ترین شاهکارهای شعر انساندوستانه ، شعر گرم، شعر پر از الهام و نبوغ اوست.

او در این شعر، رفقای گذشته، خویشاوندان از دست رفته، خانه شکسته پدر و در و پنجره های بسته را می بیند.

از دیدن آن همه افسردگی ها، افسرده می شود و فریادی را که در سینه اش فروشکسته است به شکل یک شعر بیرون می ریزد. دوستان مکتبی اش را می جوید و نمی یابد. یاران راه را می خواهد و می بیند که همه در نیمه راه مانده اند. چشم جستجو به هر سو که باز می کند خاک افسوس در دیده اش فرو می ریزد و او تنها می ماند. وقتی بچه بود بستنی می خرید و چون به او اجازه نمی دادند که در کوچه بستنی بخورد بستنی یا به اصطلاح آن روزها، شیر و شکرش را در خم کوچه گاز می زد. حالا که مردی است با مویی چون برف سفید باز هم دلش هوای شیر و شکر می کند و به همان خانه قدیمی و همان کوچه کهنه پناه می برد. در آن کوچه دوستی به نام «حبیب» داشت که هر روز او را صدا می زد تا با هم به مکتب بروند. «حبیب» را می جوید اما جای حبیب خالی است و هیچ کس نیست که جوابش را بدهد. در بحران یک دیدار، یک دیدار پر از شکست، روح رفتگانش را در برابر خود می بیند. پدرش ازاو می پرسد که پس از مرگ وی با بازماندگانش چه کرده است و او هنوز جواب پدر را نداده گرفتار سؤال پسر می شود. این قطعه که او ساخته است باید با مقدمه ای که خودش بر قطعه مومیایی نوشته بیشتر تطبیق داده شود. شهریار در مقدمه برای قطعه مومیایی می نویسد:

«بعد از سی و پنج سال به موطن اصلی خود تبریز برگشته ام. به یک مومیایی مانده ام که بعد از قرن ها زنده شده باشد. در اطراف خود هیچ چیز آشنایی نمی بینم، حتی یک خشت. همه رفته اند. همه!

هاج و واج مانده ام. از میان مردم گریخته و به کوچه ها و پس کوچه ها پناه می برم. شاید به سراغ منزل های سابق پدری می روم به امیدی که گذشته ها و خوشی های من آن جاها مانده باشد.

می گویم شاید به آنها دست یافتم و باز هم بله... اما کو... کجا... همه جا و همه کس باز غریبه و بیگانه. باز منم با همان بهت و سرگیجه و وحشت و تنهایی».

مقدمه مومیایی از قلم خود شهریار کافی است برای این که مقدمه ای بر این قطعه او باشد. اما خود او وقتی برای من حرف می زد، با تمام دلش از یاد پدرش، از یاد خانه های آن سال ها حرف می زد و من یاد گذشته های خودم افتادم. یاد محله ای که دوستش داشتم، محله ای که هنوز در قلب تهران است و من بهترین قصه هایم را و قهرمانان قصه هایم را در آنجا یافته ام؛ به همین جهت من درد او را خوب احساس کردم. درد مردی که از خانه زادگاهش به دور می افتد. از کلبه اش، از اجاق گرمش فاصله می گیرد. این قطعه فریاد شهریار است در خم یک کوچه.

محمد حسین شهریار

در جستجوی پدر

دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در  

در دست گرفته مچ دست پسرم را

یارب به چه سنگی زنم از دست غریبی

این کله ی پوک و سرو مغز پکرم را

هم در وطنم بار غریبی به سر دوش

کوهی است که خواهد بشکاند کمرم را

من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز

چون شد که شکستند چنین بال و پرم را؟

رفتم که به کوی پدر و مسکن مآلوف

تسکین دهم آلام دل جان به سرم را

گفتم به سرراه همان خانه و مکتب

تکرار کنم درس سنین صغرم را

گر خود نتوانست زدودن غمم از دل

زان منظره باری بنوازد نظرم را

کانون پدر جویم و گهواره ی مادر

کان گهرم یابم و مهد پدرم را

با یاد طفولیت و نشخوار جوانی

می رفتم و مشغول جویدن جگرم را

پیچیدم از آن کوچه ی مانوس که در کام

باز آورد آن لذت شیر و شکرم را

افسوس که کانون پدر نیز فرو کشت

از آتش دل باقی برق و شررم را

چون بقعه ی اموات فضایی همه خاموش

اخطار کنان منزل خوف و خطرم را

درها همه بسته است و به رخ گرد نشسته

یعنی نزنی در که نیابی اثرم را

درگرد و غبار سر آن کوی نخواندم

جز سرزنش عمر هوی و هدرم را

مَهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش

کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را؟

ای داد که از آن همه یار و سر و همسر

یک در نگشاید که بپرسد خبرم را

یک بچه ی همسایه ندیدم به سر کوی

تا شرح دهم قصه ی سیر و سفرم را

اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن

پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را

میخواستم این شیب و شبابم بستانند

طفلیم دهند و سر پرشور وشرم را

چشم خردم را ببرند و به من آرند

چشم صغرم را و نقوش و صورم را

کم کم همه را درنظر آوردم و نا گاه

ارواح گرفتند همه دور و برم را

گویی پی دیدار عزیزان بگشودند

هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را

این خنده ی وصلش به لب آن گریه ی هجران

این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را

این درد شبم خواهد و نا لیدن شبگیر

وان زمزمه ی صبح و دعای سحرم را

تا خود به تقلا به در خانه کشاندم

بستند به صد دایره راه گذرم را

یکباره قرار از کف من رفت و نهادم

بر سینه ی دیوار در خانه سرم را

صوت پدرم بود که میگفت چه کردی؟

درغیبت من عا یله ی در بدرم را

حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت

تا باز دهم شرح قضا و قدرم را

فی الجمله شدم ملتمس از در به دعایی

کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را

اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم

کز دل بزدود آن همه زنگ و کدرم را

ناگه پسرم گفت چه میخواهی از این در؟

گفتم : پسرم بوی صفای پدرم را

 

چرا پدرم را گریاندی

پدرم مرد درشتخویی بود و من کمتر تأثر او را دیده بودم. اما یک روز که این پدر در برابر پسر خردسالش گریستن آغاز کرد من آن گریستن را به خاطر سپردم و سپس در کتاب «با سعدی دربازارچه زندگی» از آن یاد کردم:

ای شیخ، بوستان! تو را سال بعد از گلستان شروع کردم. باز هم با پدر که بی هیچ چون و چرایی شیفته کلام تو بود و شگفتا که بوستان تو را بیشتر از گلستان می خواند و تحسین می کرد.

«بوستان» را تندتر خواندیم. از این که عربی نداشت خوشحال بودم و چون شعر بود آسان تر به خاطر می سپردم. به باب چهارم که رسیدیم  یک شب آخر زمستان بود ، زیر کرسی نشسته بودیم. لامپای نفتی توی سینی مسوار می سوخت و من پشتی را انداخته و رویش نشسته بودم که قدم به کرسی برسد و مشق و تکلیف مدرسه را راحت بنویسم.

پدر حالا کمتر به تعبیر و تفسیر اشعار می پرداخت. در «گلستان» سعی می کرد معنی لغت های مشکل را روی کاغذ جدا برایم بنویسد. اما در بوستان لغت های سخت زیاد نبود. رسیدیم به این حکایت. پدر شروع به خواندن کرد تا مثل همیشه بار اول او بخواند و من بار دوم تکرار کنم و خواند:

شنیدم که وقتی سحرگاه عید 

ز گرمابه آمد برون بایزید

یکی طشت خاکسترش بی‌خبر

فرو ریختند از سرایی به سر

همی گفت ژولیده دستار و موی

کف دست شکرانه مالان به روی

که ای نفس من در خور

به خاکستری روی درهم کشم؟

و یک مرتبه ساکت شد. من سرم پایین بود. منتظر بودم که بگوید بخوان و نگفت و من سر بلند کردم. دیدم که پدرم - آن مرد که هرگز گریستنش را جز در روزهای عاشورا ندیده بودم – چه سخت و سنگین می گرید، طوری که شانه هایش می لرزد ، طوری که اشک از چانه اش می چکد و آهسته تکرار می کند:

که ای نفس من در خور آتشم

به خاکستری روی درهم کشم؟

و چقدر تکرار کرد و گریست به خاطر ندارم . آرام که گرفت به من نگاه کرد. در نگاهش، آن نگاه سبز، یک آرامش بی مانند بود. من معنی این آرامش پس از گریستن را سال های سال بعد در یک بیت از شعر «سایه» پیدا کردم در کتاب سراب:

چون صفای آسمان در صبح نمناک بهار

می تراود از نگاهت گریه پنهان دوش

چشمانش به آسمان سبز، به مزرع سبز فلک می مانست بعد از باران صبح بهار. حیرت من غمگینش کرد. شاید هم خجالت کشید که طفل خردی، پسری، گریه پدر را نمی بایست دید. بعد آهسته به حرف آمد:

-امروز من کمی از خود غافل شدم. کسی آمده بود اداره کاری داشت. انجام شدنی نبود. سعی کردم به او بفهمانم که نمی شود. اوقاتش تلخ شد و فحاشی کرد. مدتی تحمل کردم؛ بعد جوابش را دادم. خیلی سخت تهدیدش کردم که به صاحب منصب عالیرتبه دولت در حین خدمت اهانت کرده و این کار حبس دارد. خوب که حرف هایم را زدم به من گفت:«تو اینجا نشسته ای که به ما خدمت کنی، اگر نکنی، نوکر ظلمی نه نوکر مردم». و بعد، گذاشت و رفت. من از این که از او نخورده بودم خوشحال بودم. تمام راه را با خوشحالی آمدم. با خوشحالی نمازم را خواندم، شامم را خوردم . دست تو را دست گرفتم و رسیدم به این حکایت شیخ و تمام خوشحالی روزانه ام آب شد. حباب شد. منظور شیخ را فهمیدی؟

که ای نفس، من درخور آتشم

به خاکستری روی در هم کشم؟

با خود فکر کردم که چرا نتوانسته ام تحمل خاکستر افشانی آن مراجعه کننده را داشته باشم. من که باید آتش را بر تن و جان تحمل کنم چرا روی در هم کشیدم.

و دوباره گریست. ای شیخ تو پدر مرا گریاندی. تو به او گفتی که در خور آتش است. چرا؟ چرا مردی را که برای کارش احترام قائل بود به گریه انداختی؟ چرا او را از ندیده و نیامده ای که نمی شناختی هراساندی؟ چرا پدرم را به گریه انداختی، ای شیخ، چرا؟

(با سعدی در بازارچه زندگی 28 – 25 )

 

سرزنش پدر سعدی به او در عهد صغر

پدر سعدی طفل خردسالش را از سر به هوایی ملامت می کند و آنگاه از راه پند مثل غالب کارهایش سعی دارد که راه درست را که باید به هدایت مرادی نشان داده شود به پسر و همه پسرانش و آنهایی که خواهند آمد نشان بدهد.

حکایت از باب نهم بوستان سعدی است و تجربه او از ملامت پدر و نصیحت او که در حالی که گوشش را می مالد به او توصیه می کند که دنبال راه دانان را بگیرد که به بیراهه نرود.

 

حکایت

همی یاد دارم ز عهد صغر

که روزی برون آمدم با پدر

به بازیچه٬ مشغول  مردم  شدم

وز آشوب خلق از پدر گم شدم

برآوردم از بیقراری خروش

پدر٬ ناگهانم٬ بمالید گوش

که ای شوخ چشم٬آخرت چندبار

بگفتم که دستم  ز دامن  مدار؟

به تنها نداند شدن طفل خرد

که مشکل بود راه نادیده  برد

تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر

برو  دامن  راه دانان  بگیر

مکن  با  فرومایه  مردم   نشست

به فتراک پاکان در آویز چنگ 

که عارف ندارد ز دریوزه ننگ

مریدان به قوّت ز طفلان کمند

مشایخ چو دیوار مستحکمند

بیاموز رفتار از آن طفل خرد

که چون استعانت به دیوار برد

ز زنجیر ناپارسایان برست

که در حلقه‌ پارسایان نشست

اگر حاجتی داری، ایـن حلقه گیر

که سلطان از این در ندارد گزیر

برو خوشه‌چین باش سعدی صفت

که گردآوری خرمن معرفت

  

 

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
 عباس پهلوان