در رمان «شکر تلخ» اثر زنده یاد «جواد شهری» میرزا باقر قهرمان رمان، با خانواده محترمی وصلت کرد وتمام ثروت خود و پدرزن و طلا و جواهرات همسرش کبری را خرج الواتی کرد. ورشکست شد و به قصد فرار با زنش و پسر خردسالش جواد به مشهد رفتند. در آنجا هم همچنان در صدد کلاهبرداری، عیاشی بود پس از چند سال میرزا فرار کرد و به تهران برگشت و زن دیگری گرفت به نام جواهر او از باقر می خواست کبری که به تهران رفته بود را طلاق دهد و میرزا باقر می گفت هر دو با هم زندگی کنند ولی کارشان به دعوا کشید.
زنده یاد جعفرشهری در پایان رمان قطور خود فقط در یک سطر نوشت:
ـ «ساعتی بعد کبری طلاق گرفت و به میرزا باقر نامحرم شد». بدین ترتیب رمان بیش از 600 صفحه ای «شکر تلخ» پایان گرفت.
با اعتراض پرتعداد خوانندگان، یکی از دوستان نویسنده حاضر به ادامه رمان و روشن شدن سرنوشت سایر چهره های این رمان شد و ما موافقت کردیم و دنباله آن را ادامه دادیم. نویسنده این رمان را، در دو جریان موازی و بعد از بازگشت میرزا باقر به تهران، دنبال کرد و آن قسمت از زندگی میرزا باقر در مشهد را نیز که در ابهام مانده بود دوباره یادآوری کرد که وی: در مشهد چگونه با یک زن بیوه از یک خانواده محترم بازاری آشنا شد. زن (شکوه اعظم) فردا جریان میرزا باقر را برای پسر بزرگش حاج محمد تعریف کرد و صلاح دید که با او صیغه محرمیت بخوانند.
هفته بعد میرزا باقر شام مهمان آنها بود و انمود می کرد که یک فرد مذهبی است اما در تمام این مدت زرین تاج (دختر جوان شکوه اعظم) به او خیره می شد و حس می کرد که از میرزا باقر خوشش آمده است.
کبری در تهران با کمک محضر دار دوست پدرش، طلاقش را بدون دریافت مهریه گرفت و میرزا باقر هم به خانه زن دومش جواهر رفت. کبری با همسایه اشان زن بیوه ای به نام هاجر دوست شد.
شکوه اعظم در خانه بزرگشان در مشهد اتاقی را به میرزا باقر داد که با یک در به اتاق خود او راه داشت و همان شب اول از آن درمتروکه، نزد باقر رفت و تا صبح با او خوابید.
در همین حال اوضاع کشور عوض شده و رضا خان سردار سپه، شاه شده و مملکت به سرعت تغییر کرد. یک روز بعداز ظهر که باقر بی موقع به خانه آمد با زری دختر جوان شکوه اعظم روبرو شد و او را به آغوش کشید ولی دختر خودش را بی اعتراض از توی بغل او بیرون کشید و به اتاقش رفت. میرزا به حجره پسران شکوه اعظم رفت و موقعی رسید در آن دو با چند شرخر و باج بگیر مشهور مشهد درگیری و دعوا داشتند او با فرزی و چابکی همه اشان را زد و فراری داد. شب منزل آنها «هیئت فاطمیه» روضه خوانی داشتند.
در ادامه زندگی قهرمانان «شکر تلخ» که در تهران به روزتر است: زندگی کبری در منزل مادرش ادامه دارد و جواهر نیز محل پول و جواهرات و سکه های طلای سید رمال را در زیرزمین منزل او یافته و به آن دستبرد می زند.
در همین موقع برای اولین بار در آغاز پادشاهی پهلوی در مشهد یک بلوای مذهبی به راه افتاد و مأموران آن را یک روزه آن را سرکوب کردند.
«جواهر» نیمی از طلاآلات و سکه های سید رمال را ربود و در خانه مادرش و خانه خودش پنهان کرد و میرزا باقر را هم در جریان گذاشت.
جواهر بالاخره موفق شد «اشرف» همسر خان نایب را راضی کند که برای درمان نازایی نزد سید رمال ببرد و او روی شکمش دعا بنویسد. در واقع سید قصد تجاوز به زن را داشت و هنگامی که اشرف عریان با بخوری به نوعی بیهوشی فرو رفته بود، سیدهرچه کوشش کرد، نتوانست به او تجاوز کند و «آمادگی» نداشت ولی از فرط هیجان لرزید و روی ران های زن از حال رفت.
وقتی «جواهر» به خانه سید رمال برگشت، او مرده بود و اشرف را به سرعت از خانه سید بیرون برد. فردا خواهر سید خبر مرگ او را به عطار سر خیابان داد و او هم به اطلاع کمیسری رساند و خان نایب عباسعلی و دو مأمور به خانه آمدند و سید را عریان در اتاق دیدند . پزشک نظمیه به محل آمد و تأیید کرد که سید سکته کرده است.
خبر پیدا شدن جسد سید در روزنامه اطلاعات چاپ شد و بعضی از منبری ها سر و صدا راه انداختند که چرا قاتل او پیدا نشده است مفتش های تازه ای دوباره به خانه سید رفتند و در باغچه ، باقی چندجنین سقط شده و در چاه خانه دو جسد که یک دختر جوان و یک زن پیدا شد که قبلاً پدر و شوهر آن دو شکایت کرده بودند که گمشده اند. جریان را به شرفعرضی رساندند و شاه دستور داد که رونوشتی از پرونده برای آیت الله حائری به حوزه علمیه قم بفرستند که آخوندها دیگر شایعه نسازند و این جریان به طور مفصل در چند شماره روزنامه چاپ شود.
میرزا باقر یک شب در حالی که بغل زنش خوابیده و پنجه های یک دستش را دور گردن او انداخت و از او خواست بگوید که بقیه جواهرها را کجا قایم کرده؟ جواهر، شوهرش را راضی کرد که بابت جواهرات «سید» کوتاه بیاید تا سر و صداها بخوابد.
در مشهد شکوه اعظم یک روز که خانه را خلوت دید و دختر جوانش هم نبود بی پروا در اتاق خودش با میرزا باقر هماغوشی کرد و در همان حال دخترش بی سر و صدا به خانه آمد و از پشت در و لای پرده شاهد هوسرانی مادرش بود و در عین حال با دیدن آن دو به خصوص جسارت میرزا باقر حالی به حالی شده بود به اتاق خودش پناه برد.
ناآرامی مشهد با ورد یک آخوند از نجف اشرف بالا گرفت که برادران خراسانی (حاج محمد ، آقا مرتضی و آقا محسن) در آن دست داشتند و میرزا باقر را هم با خودشان همراه کردند که جزو هیئت مذهبی باشد و او را به شیخ بهلول که از نجف آمده بود معرفی کردند که بهلول او را مستعد آلت دست کردن دید.
با بلوای مشهد ، رضا شاه از وزیر داخله محمود خان جم به شدت بازخواست کرد که این فتنه ها توطئه انگلیسی هاست و شیخ بهلول هم مأمور آنهاست. چون دو«برادر خراسانی» در فتنه شرکت داشتند با میرزا باقر در باغ آنها پنهان شدند تا سروصداها بخوابد.
نویسنده به سال ها بعد به تهران می آید که باقر با زنش جواهر زندگی می کند و یک روز بعدازظهر اختر خانم زن «میتی قصاب» در اتاق را زد و به اتاق آنها آمد و جواهر نبود و پیغام داد که بیاید و امانتی های خود را بگیرد. در همین موقع میتی قصاب که به زنش مشکوک شده بود دنبال او را گرفته و به منزل پرهمسایه جواهر رسیده بود و با فریاد زنش را خواست که جواهر رسید و بین آنها بگومگو درگرفت و شوهرش میرزا باقر با میتی قصاب رودرو شدند و میانشان درگیری شدیدی رخ داد که همسایه ها به دور تا دور حیاط بزرگ به تماشا ایستاده بودند که آندو با هم سرشاخ شده بودند و به همدیگر زور می آوردند که ناگهان توی زیرزمین سرنگون شدند و دعوایشان را آنجا ادامه دادند.
زد و خورد میتی قصاب و میرزا باقر توی زیرزمین نیمه تاریک ادامه داشت و همسایه ها چیزی نمی دیدند و فقط سر و صدای پیت حلبی و خرت و پرت هایی را می شنیدند که آن دو روی سر و کله هم می زدند و یا به طرف یکدیگر پرتاب می کردند.
جواهر همسر باقر و اختر خانم ، زن میتی قصاب، گوشه حیاط همدیگر را بغل زده و نگران بودند ولی ته دلشان می خواست که آن دو ، روی همدیگر را کم کنند.
حالا اهالی خانه های اطراف هم بالای پشت بام ها آمده بودند از آن بالاها با توی حیاطی ها اختلاط می کردند.
ـ چه خبر شده، سر زن دعواشون شده؟
ـ نه بابا این دوتا از قدیم برای هم کَل کل می کردند و حالا رسیدند به هم.
یکی از زن های همسایه که تو حیاط ایستاده بود گفت:
ـ من دیدم اختر خانم زن آقا میتی بعدازظهری اومد رفت توی اتاق جواهر خانم که اونم خونه نبود!
یکی از مردان همسایه گفت:
ـ بیخودی پشت سر زنای مردم حرف در نیارید!
در این موقع سر و صداها چند لحظه ای از توی زیرزمین فروکش کرد و یکهو سر و کله میرزا باقر روی پله ها پیدا شد که توی حیاط دوید.
پشت بندش میتی قصاب که یک کارد بلند زنگ زده دستش بود، خونین و مالین روی پله های زیرزمین ایستاد:
ـ کجایی نامرد! تا خدمتت برسم! چرا دررفتی؟
میتی قصاب کارد بلند را توی زیرزمین قاطی آت و آشغال هایی که آنجا ریخته شده بود پیدا کرد که دیگر از نفس افتاده بود. و میرزا باقر تا می خورد توی پک و پهلو و سر و گردنش زده بود که او ناگهان کارد بلندی را پیدا کرد و نعره ای کشید و طرف حریفش خیز برداشت اما او جاخالی داد و دوید طرف پله های زیرزمین و پرید توی حیاط.
میرزا باقر نگاهی به همسایه ها کرد . همه آنها با ترس و حیرت طرف اتاق هایشان پس کشیدند. او به چند درخت قدیمی تو حیاط نگاهی انداخت و چشمش به یک شاخه بلند خشک شده درختی افتاد و طرف آن خیز برداشت و با تمام هیکل به آن شاخه نسبتاً کلفت آویزان شد که شاخه با صدای خشکی شکست و دقیقه ای بعد با زدن شاخه و برگ های خشک شده آن، مثل یک «ارژن» چوب بلند در دست میرزا باقر بود.
در همین حال میتی قصاب تلوتلو خوران بهش نزدیک شد و همه نگران بودند که با همان کارد زنگ زده ضربه ای به او بزند که یکهو باقر برگشت و با تمام قوتی که برایش مانده بود با شاخه درخت محکم به مچ او زد که کارد مثل یک کفتر از کف او، روی هوا پرکشید و روی پشت بام افتاد و میتی قصاب کمی ایستاد و مات و خیره و خون آلود حریفش را نگاه کرد که باقر یک ضربه دیگر به کمر او کوبید که میتی قصاب تا شد و جواهر طرف شوهرش دوید و از پشت بغلش زد.
ـ ولش کن باقر برامون دردسر درست نکن!
یکی از پیرمردها جلو آمد و رو به هردوتا آنها کرد ـ که یکی نیم خیز وسط حیاط روی یک زانو نشسته و هن و هن می زد و دیگری که از نفس افتاده بود و با زنش به دیوار حیاط تکیه داده بود :
ـ صلوات بفرستید ، شیطون رو لعنت کنید!
همسایه ها بلند صلوات فرستادند و یکی از زن ها داد زد:
ـ آقا مشتی غلامعلی اونا را آشتی بده، روی هم رو ببوسند و جریان به خیر و خوشی تموم بشه، یک وقت می بینی سر و کله مأمورای کمیسری پیدا میشه و خر بیار و باقلا بار کن!
مشتی غلامعلی ریش سفید محل جلو رفت و کتف میتی قصاب را گرفت و بلندش کرد و می خواست طرف میرزا باقر ببرد ولی او بازویش را خلاص کرد و طرف در رفت و همانطور آمرانه داد زد :
ـ اختر راه بیفت جلو ...!
اختر با نگرانی «جواهر» را نگاه کرد و او طرفش رفت و زن را به طرف در برد و بعد رو کرد به زن های همسایه .
ـ می بینین ترو به خدا؟ ........... بنده خدا یک تک پا اومده بود امانتی منو پس بده و این مرتیکه چه قشقرقی بپا کرد و به مرد ما هم تهمت زد و سکه یه پولش کرد:
ـ خوب شد که مش باقر از خجالت اون در اومد و حقش رو کف دستش گذوشت وگرنه خون راه می افتاد ...
ـ مرتیکه قصاب خون جلوی چشماش رو گرفته بود!
میرزا باقر که طرف اتاقش رفت، همسایه ها هم پراکنده شدند. میتی قصاب روی پله های جلوی در ایستاد و برگشت و رو به طرف حیاط و برای میرزا باقر رجز خوانی کرد:
ـ مشتی یک جای دیگه ، بازم به هم می رسیم!
ـ مردا توی زورخونه با هم روبرو میشند!
ـ من مردی نمی بینم، جلوی من وایسه، تو همین کوچه پس کوچه ها بایس رو تو کم کنم! میرزا باقر یک قدم برداشت طرف در حیاط که جواهر مچ اش را گرفت:
ـ ولش کن ، بذار بره، گُه خودش رو بخوره!
میتی قصاب از جلو و اختر زنش دنبال او، در حیاط را محکم بست و سکوت همه جا را فرا گرفت ولی تو اتاق ها پچ پچ همسایه ها ادامه داشت و بیشتر از همه بدری خانم موش دوانی می کرد که تازگی ها چشمش دنبال مشتی باقر افتاده بود و چند دفعه هم به هوای این که آب از توی پاشیر بردارد جلوی پنجره اتاق آنها به هوای جلب توجه شوهر جواهر، خودی نشان داده بود که دفعه آخر «جواهر» بهش تشر زده بود.
ـ زنیکه برو مرد خودت رو جایی دیگه پیدا کن!
....................................................................................................
برای زرین تاج «مرد» فقط «باقر» بود. تنها مردی که از نزدیک دیده بود و بارها شاهد معاشقه و هم خوابی بلهوسانه و شهوت انگیز مادرش با او بود بارها یواشکی فالگوش ایستاده و از صحنه های عریان و هماغوشی آنها به هیجان آمده بود و دلش حالا پر می زد که او هم از این عطش و هیجان لذت ببرد. بالاتر این که برادرانش اجازه بدهند خواهرشان را به عقد او دربیاورند و می دانست مادرش زیر بار نمی رود. لااقل تا مرد دیگری را پیدا نکند که صیغه اش شود، از این مرد کامل العیاری که به هوس های تمام نشدنی او، با رغبت پاسخ می داد، دست بردار نخواهد بود.
دست بر قضا، شکوه اعظم این مرد را توی باغ خارج از شهرشان پیدا کرد که طرف وکیل آباد بود.
یک روز که او خیلی برای میرزا باقر (دیدن او و شبانه رفتن به اتاقش) تنگ شده بود، پاپی سرش شد که بالاخره پسرش وقتی دید که مادرش مرتب خبر «باقر» را می گیرد کلافه شد و به او گفت که او را با چند نفر دیگر در باغ خودشان پنهان کرده اند!
آن روز موقعی شکوه اعظم با پسرش به باغ رسیدند که آنها با آقا مرتضی بازی «طناب پیچ» داشتند: دو نفر با طناب بلند دو تن آنها و دست هایشان را می بستند و طناب پیچشان می کردند و سر طناب را توی دهان آن ها می گذاشتند تا هر کدام زودتر می توانستند طناب را از دور و تن ، دو بازو و پاهای خود باز کند، برنده مسابقه می شد.
تقلای آن دوتا طولانی شده بود و هر دو خیس عرق، روی چمن ها وول می خوردند و غلت می زدند تا یک دور طناب را از تن خود باز کنند.
شکوه اعظم بیشتر به خاطر میرزا باقر جلو رفت و گفت:
ـ خدا رو خوش نمیاد. این بنده خداها بیشتر از این عذاب بکشند!
طرف آن دو رفت و رو کرد به پسرش :
ـ آقا محسن برو دستای آقا مرتضی رو باز کن!
بعد خودش رو میرزا باقر دولا شد و یک نیشگون هوس انگیز از لپ های برافروخته او گرفت و سر طناب را کشید و او با چند غلت و واغلت، از طناب پیچ خلاص شد ولی آقا محسن هنوز نتوانسته بود طناب پیچ برادرش را باز کند.
باقر بلند شد و به سراغ آقا مرتضی رفت:
ـ چطوری ؟ بازی رو باختی و باید سور این هفته تو بدی!
دولا شد و سر طناب را گرفت و او را هم خلاص کرد.
شکوه اعظم گفت:
ـ همه اتون برگردید خونه، اینجا خیلی خسته شدید!
آقا مرتضی گفت:
ـ مادر دست خودمون نیس «آقا» بایس اجازه بده!
ـ هنوز هوا توی مشهد پسه! تا دلتون بخواد مأمورا توی حرم و مسجد گوهر شادند و توی بازار حضرتی چرخ می زنند و گاه گداری هم چند نفری رو می گیرند!
شکوه اعظم گفت:
ـ حالا که اینطوره پس من برمی گردم شهر!
میرزا باقر گفت:
ـ حاج خانم لابد اومدنه خیلی خسته شدین ، حالا سوار خر بشین و برگردین!
ـ آره مادر! خیال نکن تو هنوز جوونی! از پا میفتی!
بعد آقا مرتضی دو سه قدم رفت طرف طویله توی باغ خرک چی اشان را صدا زد.
ـ مش اسمال! دو تا خر بیار، بایس بری شهر...!
از توی طویله یک جوان چهارشانه پیدا شد با ریش تراشیده و سبیل کلفت. یک قبا ارخالق گنده هم تنش بود و هیکلش را گنده تر نشان می داد.
ـ بیا مادرمون حاج خانم رو سوار کن و ببر شهر...!
ـ یه خر زبر و زرنگ ولی سربراه باشه که مبادا اونو زمین بزنه!
ـ یک تشکچه هم روی پالون اون بنداز که حاج خانم راحت تر بنشینه، خودتم افسار خر رو بگیر که مبادا خره چموشی کنه و جفتک بندازه!
مسافرای شهر (آقا محسن و شکوه اعظم و خرکچی) با دو الاغ راه افتادند که وسط راه شکوه اعظم رفت تو عالم خرکچی که جلویش بود. به فکرش زد که: «هیکلش خیلی گنده تر و خودش جوون تر از باقره»! کمی که رفتند، زیر استنطاقش گرفت و فهمید هنوز زن ندارد و همیشه توی باغ آنها زندگی می کند. تعجب می کرد که چرا تا به حال او را ندیده بود و یا او را ندیده گرفته بود؟!
به منزلشان که رسیدند با مش اسمال و خرکچی بیشتر گرم گرفت.
ـ بیا این یه آبی به سر و صورتتون بزنین. یه شربتی بخورین!
پسرش آقا محسن گفت:
ـ اونایی که توی باغند خیلی کار دارند و مشت اسمال به ناهار و شام اونا می رسه و تر و خشکشون می کنه و بایس زودتر برگرده!
ـ خدا رو خوش نمیاد . این همه راه اومده . حالا چند دقیقه دیرتر یا زودتر که طوری نمیشه!؟
و مش اسمال ، افسار خرها را به دو کوبه در بزرگ منزل گره زد و داخل شد و یک راست طرف حوض رفت و کلاه نمدی اش را برداشت و سر و صورتش را با آب حوض صفا داد.
آقا محسن معطل چای و شربت نشد و می خواست فوری به بازار برود که از صبح تا حالا حجره اشان دست شاگردشان سپرده بود . او دست به جیب لباده کرد و چند تا سکه به خرکچی داد و رفت. شکوه اعظم طرف حوض آمد و دستی به پشت اسماعیل خرکچی زد:
ـ خیلی خسته شدین! بیاین تو، خستگی در کنید!
زرین تاج دختر جوانش پشت پنجره شاهد بگو و بخند مادرش با مرد بود و یک دفعه خوشحال شد و با خودش گفت: «مث این که حالا مادره از باقر دست برمیداره»! ولی یک دفعه غصه اش شد: «اما می ترسم داداشام، مش باقر رو از خونه بیرون بندازن»!؟
آن دو با هم به توی راهروی ساختمان رسیده بودند که صدای مادرش را شنید:
ـ زری! کجایی؟ بروسکنجبین آب بزن و یه شربت برای مش اسمال بیار که امروز خیلی زحمت ما رو کشیده!
زرین تاج وقتی کاسه شربت را به خرکچی تعارف می کرد، بوی عرق تن او با بوی پهن الاغ به مشامش خورد و گوشه چادرش را جلوی دماغش گرفت...! اما شکوه اعظم انگار نه انگار با او خودمانی شده بود و بفهمی نفهمی می خواست نظر مرد را به خود جلب کند اما او به حساب نوکری آن خانواده مدام سرش به زیر بود و نگاهی به مادره نمی کرد و زری هم که طاقت سبکسری های مادرش را نداشت، فوری از اتاق بیرون آمد و شکوه اعظم راحت تر چادرش را باز کرده بود ولی مشت اسمال بی خیالش که یک نفس کاسه شربت سکنجبین را سرکشید و «یااللهی» گفت و بلند شد و در همین موقع شکوه اعظم گفت:
ـ حالا میموندی و خستگی در می کردی...!؟
ـ نه حاج خانوم اونجا آقایون معطل من هستند و دیر میشه!
زن سالمند که توی دلش هوس شعله کشیده بود، هنوز نمی خواست مرد را رها کند.
ـ حالا که تا اینجا اومدید بی زحمت توی صندوق خونه ما، یک جعبه سنگین رو هم جا به جا کنید!
مرد متواضعانه ، نیم تعظیمی کرد:
ـ امر بفرمایید حاج خانوم!
شکوه اعظم جلو افتاد و با هم توی صندوق خانه تنگ و نیمه تاریک پشت اتاق رفتند که زن چادرش را رها کرد.