.با مهر در چنگال سیمرغ بر فراز البرز!؟ با حکیم ابوالقاسم فردوسی از عرصه خوفناک رزم تا صحنه تابناک بزم

by اردوان مفید

هر کسی در این جهان آرزویی دارد و مرا هم همیشه آرزو آن بوده است که «شاهنامه» پر رمز و راز را همانگونه که سال هاست مونس من است با خوانندگانم در میان بگذارم، لذت عجیبی دارد خواندن شاهنامه به خصوص زمانی که «پیری» آگاه ترا در پیچ و خم افسانه ها راهنما باشد.

دیروز من در مکتب پدر از رزم ها و لشگرکشی ها را می آموختم و وقتی خود به عاشقانه های شیوای شاهنامه رسیدم و چرخش زبان فردوسی را از رزم به بزم نظاره گر شدم احساس کردم از کویری خشک وارد بوستانی شده ام که هر لحظه و از هر کنارش گلی می روید و خواننده را مجذوب کرده به دنبال خود می کشاند.

فردوسی در این لحظات گویی نشسته بر توسن خوش خرام سخن و همان کمند کیانی را، به جان و خرد خواننده می افکند و با تمام حواس او را به بند درمی آورد، و این بار «پیر» و راهنمای ما در این داستان شگفت انگیز و زیبای «زال و رودابه» شاعر سخن سنج و ادیب دوران ما نادر نادرپور است، برای آن که سخن او و اشاره های او را به درستی درک کنیم، اجازه بدهید در این زمان من در نقش «شاهنامه خوان» باشم و شواهد مکتوب شاهنامه را بازگو کنم. «نادرپور» در نقش مفسر باشد که زیر و بم داستان را برای ما بشکافد.

از آنجایی که فردوسی بسیار در کار خود دقت نظر دارد و منابع خود را در هر داستانی با ذکر مأخذ مطرح می کند، نیز داستان «زال و رودابه» هم که از گفته های «باستان» به دستش رسیده است، آغاز می کند، پس در این مطلب فردوسی نویسنده صاحب شاهنامه، نادرپور شاعر زمان و مفسر داستان و من صحنه آرایی آن را به عهده می گیرم...

صحنه این نمایش در پای دیوار دژ بلند «مهراب» پادشاه کابل است، گیاه های پر گل، از ایوان زیبای کاخ «رودابه» تا سطح زمین آویزان است نور خوش رنگ مهتاب شب تاریک صحنه را روشن کرده است، شبح زنی خیال انگیز با موهای بلند از ایوان قصر لحظه ای بیرون می آید و ناپدید می شود و موسیقی اساطیری همراه چنگ و نای آغاز می گردد فردوسی بزرگ (شاهنامه خوان) در لباس زربفت بر اریکه صحنه جلوس می کند و شاهنامه را باز می کند و تصویر فردوسی به روی پرده می آید و نقال با صدای  خاص خود همراه با ضرب مرشد، چند بیتی را می خواند ، نور در گوشه دیگر صحنه به روی مفسری می رود که در کتاب شاهنامه فرو رفته و در حال یادداشت برداری و نوشتن است...

نقال همراه صدای ضرب در حالی که از سر تخت (سکوی مخصوص مرشدان) به سوی مرکز صحنه و در جهت تماشاگران حرکت می کند تصویر حکیم طوسی که در دست شاهنامه را دارد هم چنان بر پرده اسلاید باقی می ماند. با حرکت نقال تصویر کم رنگ می شود، نور در دیگر سوی صحنه کنار یک پنجره به سبک امروز، «مُفسر» را که در اندیشه است در یک پیراهن و شلوار به سبک امروزنشان می دهد، نقال در لباس باستانی با آغاز اولین شعر ـ آواز نور را به روی خود می آورد و تمرکز تماشاگران را به شاهکار فردوسی جلب می کند. (در طی این قسمت از داستان تصاویر مربوط به داستان همزمان نقل نقال بر همین پرده می آید)

نقال:

کنون پر شگفتی یکی داستان  

بپیوندم از گـــفــتۀ باســـــتان
نگه کن که مرسام را روزگار
چه بازی نمود ای پسرگوش دار

نبود ایچ فرزند مرسام را

دلش بود جوینده‌ی کام را

نگاری بد اندر شبستان اوی

ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی

از آن ماهش امید فرزند بود

که خورشید چهر و برومند بود

ز سام نریمان همو بارداشت

ز بارگران تنش آزار داشت

ز مادر جدا شد بران چند روز

نگاری چو خورشید گیتی فروز

 

نقال با آهنگ و تأکید این بیت را می خواند که کلیه داستان است:

 به چهره چنان بود برسان شید

ولیکن همه موی بودش سپید

نور روی مکان «مفسر» که نگاه در جمعیت دارد متمرکز می شود و «مفسر» عنوان نوشته اش را با زبان بلند اعلام می دارد:

«عشقی به بلندی پرواز سیمرغ»...

نقال با آواز :

به چهره چنان بود برسان شید

ولیکن همه موی بودش سپید

فرزند سام به دنیا می آید، چهره زیبای او مانند خورشید درخشان بود اما موی سرش سپید، ... و اما بقیه داستان:

ز مادر پسر چون بدین گونه زاد

نکردند یک هفته بر سام یاد

نقال: حالا سام این سپه سالار بزرگ منوچهر شاه، این از پای درآورنده اژدها و دیو را داشته باشید، که همه اش در انتظار است ولی هیچ کس جرأت ندارد خبر تولد این نوزاد را بدهد!

یکی دایه بودش به کردار شیر

بر پهلوان اندر آمد دلیر

چون آمد برپهلوان مژده داد

زبان برگُشاد آفرین کرد یاد

نقال: سام مشتاقانه به سوی دایه می رود

فرود آمد از تخت سام سوار

به پرده درآمد سوی نوبهار

نقال: ای دل غافل که سام دگرگون می شود...

یکی پیر سر پور برمایه دلیر

که چون او ندید و نه از کس شنید

همه موی اندام او همچو برف

ولیکن به رُخ سرخ بودو شگرف

چو فرزند را دید مویش سپید

ببود از جهان سر بــــه سر ناامید

بترسید سخت از پی سرزنش

شــــد از راه دانش بـــدیگر منش

سام خشمگین با خدا و زمین و زمان در گفتگوست فریاد می زند:

چو آیند و پرسند گردنکشان

چه گویم ازین بچه‌ی بدنشان

چه گویم که این بچه‌ دیو چیست

پلنگ دورنگست یا خود پری ست

سام در یک حالت ناآرام و از خود بی خودی فرمان می دهد

بفرمود پس تاش برداشتند

از آن بوم و بر دور بگذاشتند

یکی کوه بد نامش البرز کوه

به خورشید نزدیک و دور از گروه

نقال: ای داد و بیداد که به فرمان پدر، فرزند شیرخوار را بر تخته سنگی در دامنه کوه البرز نهادند به امان خدا...

چنان پهلوان زاده بی گناه

ندانست رنگ سپید از سیاه

زمانی سرانگشت را می مکید

زمانی خروشیدنی می کشید

نقال: و اما بشنوید از سیمرغ که بر تک این کوه لانه داشت:

چو سیمرغ را بچه شد گرسنه

به پرواز بر شد بلند از بنه

یکی شیرخواره خروشنده دید

زمین همچون دریای جوشنده دید

نقال: سیمرغ برای یافتن طعمه برای فرزندانش با آن بال های بلند و چنگ های پرقدرتش در آسمان می چرخد، طعمه ای می بیند اما ...

خداوند مهری به سیمرغ داد

نکرد او به خوردن از آن بچه یاد

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ

بزد بر گرفتش از آن گرم سنگ

نقال با صدا و با آواز می خواند:

ببردش دمان تا به البرز کوه

که بودش در آنجا کنام گروه

سوی بچگان برد تا بشکرند

او ننگرند بدان ناله زار

و شگفتا که بچه های سیمرغ تیز چنگال، همان مهر خداوندی را در دل می یابند و او را می بویند و سیمرغ او را به فرزندی می پذیرد...

نقال صحنه را به «مفسر» می دهد، نور به گوشه دیگر صحنه، اتاق کار نویسنده امروزی متمرکز می شود و مفسر، کار خود را گویی که برای مدعوین می خواند آغاز می کند:

«زال و رودابه»

«عشقی به بلندی پرواز سیمرغ»

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription