ادامه «شکر تلخ» نوشته زنده یاد جعفر شهری, شماره ۱۰

by به قلم یکی از نویسندگان

در رمان «شکر تلخ» اثر زنده یاد «جواد شهری» میرزا باقر قهرمان رمان، با خانواده محترمی وصلت کرد ولی دارای تمام رذایل اخلاقی بود. تمام ثروت خود و پدرزن و طلا و جواهرات همسرش کبری را خرج الواتی ، خانم بازی، بچه بازی و عیش و عشرت کرد. چندبار ورشکست شد و به قصد فرار با زنش و پسرش جواد به مشهد رفتند. در آنجا هم همچنان در صدد کلاهبرداری، عیاشی و فریب زن های مردم بود پس از چند سال میرزا فرار کرد و به تهران برگشت و زن دیگری گرفت به نام جواهر . کبری که به تهران رفته بود را طلاق دهد و میرزا باقر می خواست هر دو با هم زندگی کنند ولی کارشان به دعوا کشید.

زنده یاد جعفرشهری در پایان رمان قطور خود فقط در یک سطر نوشت:

ـ «ساعتی بعد کبری طلاق گرفت و به میرزا باقر نامحرم شد». بدین ترتیب رمان بیش از 600 صفحه ای «شکر تلخ» پایان گرفت.

با اعتراض پرتعداد خوانندگان، ما از پیشنهاد یکی از دوستان نویسنده که ـ حاضر به ادامه رمان برای روشن شدن سرنوشت سایر چهره های این رمان ـ موافقت کردیم و دنباله آن را ادامه دادیم. نویسنده این رمان را، در دو جریان موازی و بعد از بازگشت میرزا باقر به تهران، دنبال کرد و آن قسمت از زندگی میرزا باقر در مشهد را نیز که در ابهام مانده بود دوباره یادآوری کرد که وی: در مشهد چگونه با یک زن بیوه از یک خانواده محترم در حرم امام رضا آشنا شد. زن (شکوه اعظم) فردا جریان میرزا باقر را برای پسر بزرگش حاج محمد تعریف کرد و صلاح دید که با او صیغه محرمیت بخوانند.

هفته بعد میرزا باقر شام مهمان شکوه اعظم و فرزندانش بود و ریاکارانه وانمود می کرد که یک فرد مذهبی است اما در تمام این مدت زرین تاج (دختر جوان شکوه اعظم) به او خیره می شد و حس می کرد که از میرزا باقر خوشش آمده است.

کبری در تهران با کمک محضر دار دوست پدرش، طلاقش را بدون دریافت مهریه گرفت و میرزا باقر هم به خانه زن دومش جواهر رفت. کبری با همسایه اش که زن بیوه ای به نام هاجر بود، دوست شد.

شکوه اعظم در خانه بزرگشان در مشهد اتاقی را به میرزا باقر داد که با یک در به اتاق خود او راه داشت و همان شب اول از آن درمتروکه، نزد باقر رفت و تا صبح با او خوابید.

در همین حال اوضاع کشور عوض شده و سردار سپه شاه شده بود و مملکت به سرعت تغییر می کرد. یک روز بعداز ظهر که باقر بی موقع به خانه آمد با زری دختر جوان شکوه اعظم روبرو شد و او را به آغوش کشید ولی دختر خودش را بی اعتراض از توی بغل او بیرون کشید و به اتاقش رفت. میرزا به بازار به حجره پسران شکوه اعظم رفت و موقعی رسید در آن دو با چند شرخر و باج بگیر مشهور مشهد درگیری و دعوا داشتند او با فرزی و چابکی همه اشان را زد و فراری داد. شب منزل آنها «هیئت فاطمیه» روضه خوانی داشتند.

در ادامه زندگی قهرمانان «شکر تلخ» که دنبال می شود در اینسوی در تهران، زندگی کبری در منزل مادرش ادامه داشت و جواهر نیز محل پول و جواهرات و سکه های طلای سید رمال را در زیرزمین منزل او یافت و به آن دستبرد زد.

در همین موقع برای اولین بار در آغاز پادشاهی پهلوی در مشهد یک بلوای مذهبی به راه افتاد و دود و آتش شهر را فرا گرفت و مأموران آن را یک روزه آن را سرکوب کردند.

«جواهر» نیمی از طلاآلات و سکه های سید رمال را ربود و در خانه مادرش و خانه خودش پنهان کرد و میرزا باقر را هم در جریان گذاشت.

جواهر بالاخره موفق شد «اشرف» همسر خان نایب را راضی کند که برای درمان نازایی نزد سید رمال ببرد و او روی شکمش دعا بنویسد. در واقع سید قصد تجاوز به زن را داشت و هنگامی که اشرف عریان با بخوری به نوعی بیهوشی فرو رفته بود، سیدهرچه کوشش کرد، نتوانست به او تجاوز کند و می دید که «آمادگی» ندارد ولی ناگهان در حالی که به کلی از خودش ناامید شده بود، از فرط هیجان لرزید و روی ران های زن از حال رفت.

وقتی «جواهر» به خانه سید رمال برگشت، او مرده بود و اشرف را که متوحش شده بود به سرعت از خانه سید بیرون برد. فردا خواهر سید خبر مرگ او را به عطار سر خیابان داد و او هم به اطلاع کمیسری رساند و خان نایب عباسعلی و دو مأمور به خانه آمدند و سید را عریان در اتاق دیدند . پزشک نظمیه به محل آمد و تأیید کرد که سید سکته کرده است.

خبر پیدا شدن جسد سید در روزنامه اطلاعات چاپ شد و بعضی از منبری ها سر و صدا راه انداختند که چرا قاتل او پیدا نشده است مفتش های تازه ای به خانه سید رفتند و در باغچه ، باقی چندجنین سقط شده و در چاه خانه دو جسد که یک دختر جوان و یک زن پیدا شد که قبلاً پدر و شوهر آن دو شکایت کرده بودند که گمشده اند. جریان را به شرفعرضی رساندند و شاه دستور داد که رونوشتی از پرونده برای آیت الله حائری به حوزه علمیه قم بفرستند که آخوندها دیگر شایعه نسازند و این جریان به طور مفصل در چند شماره روزنامه چاپ شود.

میرزا باقر یک شب در حالی که  بغل زنش خوابیده و پنجه های یک دستش را دور گردن او انداخت و پرسید: که بقیه اون چه که از منزل سید دزدیدی کجا قایم کردی؟ جواهر به فوت و فنی، شوهرش را راضی کرد که بابت جواهرات «سید» کوتاه بیاید تا سر و صداها بخوابد.

در مشهد شکوه اعظم یک روز که خانه را خلوت دید و دختر جوانش هم نبود بی پروا در اتاق خودش با میرزا باقر هماغوشی کرد و در همان هیر و ویر زری بی سر و صدا به خانه آمد و از پشت در و لای پرده شاهد هوسرانی مادرش بود و در عین حال با دیدن آن دو به خصوص جسارت میرزا باقر حالی به حالی شده بود به اتاق خودش پناه برد.

ناآرامی مشهد با ورد یک آخوند از نجف اشرف بالا گرفت که برادران خراسانی (حاج محمد ، آقا مرتضی و آقا محسن) در آن دست داشتند و میرزا باقر را هم با خودشان همراه کردند که جزو هیئت مذهبی باشد و او را به شیخ بهلول که از نجف آمده بود معرفی کردند که بهلول او را مستعد آلت دست کردن دید و سفارش کرد که آقا مرتضی به او مقداری پول بدهد. بدین ترتیب او بیشتر دلش قرص شد که برادران زری او را به دامادی بپذیرند:

 

رضا شاه رسیده و نرسیده به مقر کابینه دولت فریادش بلند شد:  

این میرزا محمود خان پفیوز را خبر کنید، هر چه زودتر بیاید!

بعد همانطور خروشان شروع به قدم زدن کرد:
ـ پدرسوخته ها، پدرم دراومد که این همه یاغی رو سرجاشون بنشونم و تخت قاپو کنم و این همه خان رو سرکوب کردم و املاکشون رو میون رعایاشون تقسیم کردم. یک دزد سرگردنه بگیر قاتل بغل گوش تهران اخته کردم اما این مردم عین خیالشون نیست!

روی صندلی نشست و پیشخدمت مخصوص یک استکان چای برای اوآورد. به خود او گفت:

ـ رئیس الوزرا را هم بگویید بیاید!

میرزا محمود خان جم وزیر داخله در حالی که رنگ به رو نداشت از دور پیدا شد. رضا شاه او را دید ولی گذاشت تا نزدیک تر شود و یکهو به او پرید:

ـ مرتیکه این خبرها چیه که از مشهد میشنفم! مگه نمی دونی این اینگلیسا چیزی رو با اجازه اونها و یا اونو نخوان، اجازه نمی دند که عملی بشه. باید طبق دستور خودشون باشه ...؟!

وزیر داخله جلوتر آمد و تعظیم کرد و منتظر ایستاد .

ـ این شلوغ پلوغی مذهبی قم و مشهد، زیر سر اینگلیساس چند سال گوش خوابوندند و حالا دارند انگولک می کنند من خودم کرم این جور بازی های مذهبی ام خودم یک روز توی همین شهر، روز عاشورا گِل به سرم مالیدم و پابرهنه سینه زدم ... شب شام غریبان شمع دستم گرفتم و دور شهر تهرون چرخیدم از مسجد ترک ها رفتم به مسجد کاشی ها...

وزیر داخله تعظیم کرد و به عرض رساند:

ـ ما به نایب التولیه آستان قدس رضوی اجازه دادیم هر طور که صلاح می داند، اختیار دارد هرگونه دسته راه انداختن و بلوای مذهبی را سرکوب کند و یا با کمک روحانیون جلوی آنها را بگیرد.

ـ همان روحانیون را انتریک می کنند. هنوز از اون «سید» غافلید که سرش به سنگ خورد و رفت (سید ضیاء) او از بیخ مذهبی است. اول آخوندی که سروکله اش توی مشهد پیدا شد سفارش شده است و از نجف آمده ...

«جم» وزیر داخله تعظیمی کرد:

ما همه مراقبیم، نظمیه مراقبه ، مأمورای ما همه جا هستند! شاه فریاد زد:

ـ این ها را نبایستی به جرم سیاسی بگیرید. این آخوندها، سید و غیر سیدها ، این عمامه به سرها از خدا می خوان با این جور عنوان ها آنها را بگیرند! لایحه مجازات مرتکبین اعمال منافی عفت را که به تازگی مجلس تصویب کرده، تا بخواهید این شیخ شپشوها از این جور کثافتکاری ها دارند. اسمش را هم گذاشتند «صیغه» ولی همان فاحشگیه، همون بازی کوچه قجرها!

رضا شاه  آمد و رو در روی میرزا محمود خان جم وزیر داخله ایستاد:

ـ من یک دزد سرگردانه قاتل رو که در کاشان و دور و اطراف اصفهان و تهران دست به دزدی و آدمکشی می زد... سربه نیست کردم اونوقت در کاشان برای اون قاتل ، دزد مجلس ختم می گذارند و فرماندار آنجا هم در این مجلس شرکت می کند. این ننگه. این خاک بر سریه. تف به اون مردم که باید حالا حالاها، مال و ناموسشون هنوز زیر دست نایب حسین کاشی ها باشه!

میرزا محمود خان تعظیم کرد و گفت:

ـ قربان فرماندار نوه های میرزاحسین خان کاشی که فرموده بودید که زیر نظر و با خرج دولت باشند و از آنها مواظبت شود که درس بخوانند ، گرسنه نمانند، به این مجلس فامیلی خودشان برده بودند.

ـ اصلاً چرا اجازه داده شده که خانواده اش مراسم بگیرند که بچه ها را ببرند یا نبرند؟

ذکاءالملک فروغی رییس الوزراء با قدم های آهسته به آنان نزدیک شد.

ـ ذکاء الملک شنیدی این قضیه کاشان را ... آن هم بلوای مشهد؟

ـ بله قربان شرفعرضی هم نوشتم!

رضا شاه بیحوصله گفت: آنها را دیدم. باید به شدت این جور بلواها، بخصوص که خبر داریم که این جریانات نه از شدت تعصب مذهبیه، تغییر لباس و کلاه هم بهانه است، این سیاست خارجی هاست باید سرکوب شود ، آن هم با شدت اگر شده با قوای نظامی!

فوری خودت برو به مشهد. اگه لازمه من خودم می آیم. با این آخوندها، حالا حالاها مکافات داریم. اگه این شورش رو سرکوب نکنیم، دوباره به سفارش «سید» از این گربه رقصانی های مذهبی از عتبات عالیات و نجف اشرف بازم برایمان صادر می کنند!... سپس شاه با عجله عمارت کابینه را در خیابان سوم اسفند ترک کرد.

.............................................................................................................

از ناپدید شدن «میرزا باقر» بیش از همه زرین تاج دلواپس بود، دو سه شب بود که او به منزل نیامده بود. شکوه اعظم هم نگران بود ولی آقا مرتضی و آقا محسن می گفتند «خیالتون راحت باشه جای امنیه»! میرزا باقر و چند نفر دیگر در باغ شکوه اعظم بیرون از شهر پنهان شده بودند که گیر مأموران نظمیه نیفتند.

«شیخ بهلول» هم در «بیت» یکی از مراجع مشهد پنهان شده بود. ورود وزیر داخله به مشهد وضع را بدتر کرد . صحبت از دستگیری استاندار و نایب التولیه و شیخ بهلول بود که او در شهر همه جا هست ولی کسی او را نمی دید  و اکثر مردم شیخ را نمی شناختند .

مأموران نظمیه عده ای از لشوش و لات و لوت های مشهد را گرفته بودند ! اما دنبال چند نفری می گشتند که معروف بود که خیلی «مذهبی اند»!رییس نظمیه گفت: یکی از مأموران راپورت داده که یکی از دنده پهن ها که مشهدی هم نیست با اون آخونده ائیه که از نجف اومده! او گویا گفته که: «مشهد بایس پایتخت حکومت اسلامی ایران باشد ما همه فدائیان اسلام هستیم»! اونو گیر بیارید . شروری که لهجه مشهدی نداره!

رییس تأمینات گفت: چند وقت پیش یکی از اینارو که توی بازار با دو سه لات و لوت ، دعوا کرده بود آورده بودند اینجا...

ـ چرا دستگیرش نکردید؟

ـ جناب رییس برای اونکه، این یارو رو به عنوان شاهد یک دعوا آورده بودیم اینجا . اون خودش دو سه تا باج بگیرهای مشهدی رو که می خواستند توی بازار از برادران خراسانی آقا مرتضی و آقا محسن تلکه کنند ، لت و پار کرده بود...

رییس تأمینات مشهد گفت: اگه میشه یک ردپایی از اون بگیرید بد نیست. این جور آدم ها اغلب، ردپا گم می کنند تا از جای دیگه ای سر در بیاورند!

یکی از مأمورا گفت:

ـ بایس از حاج آقا محمد خراسانی هم استفسار کنیم. بزرگ اون خانواده است!

رییس تأمینات گفت:

ـ یادتون باشه، بازاری ها همیشه نوکر آخوندها هستند و همیشه سرشون واسه این جور قال و مقال ها درد می کند از جمله همین برادران خراسانی که برادرشون جیک و پیک اش با نایب التولیه سابق بود و الانه هم بیشتر زراعت وقفی امام رضا دستشه!

..............................................................................................................

میرزا باقر توی یک اتاق پرت باغ شکوه اعظم حوصله اش سر رفته بود و می خواست طوری که خطر نداشته باشد از آنجا فرار کند ولی آخوندی که مأمور آنها بود، مرتب نگرانشان می کرد: رضا شاه دستور داده که بخصوص شماها رو که بازار رو شلوغ کردید، وقتی گرفتند قیمه و قورمه اتون کنند، نمیذارند کار به تأمینات بکشه...!

اما میرزا باقر بیشتر مصمم میشد که از باغ بیرون بزند ...

..............................................................................................................

چند سال بعد در چنین روزهایی میرزا باقر توی دو تا اتاق جواهر تو چرت بعداز ظهر بود که شنید در اتاق را می زنند. «جواهر» نبود. گوش داد:

ـ «جواهر» خانم؟ منم اختر....!

یکدفعه باقر شست اش خبردار شد. نامی که به گوشش آشنا بود. اخترالسادات زن میتی قصاب همونی که لابد جواهر یک «رفیق شخصی» هم براش جور کرده بود.

او پرید و لباده اش را به تن کشید و در حالی که سعی کرد زیاد شوق و ذوقی نشان ندهد در را باز کرد و بدون این که به چشمان اختر نگاه کند پرسید:

ـ فرمایشی بود اختر خانم؟

اخترالسادات رویش را کیپ گرفته بود:

ـ اومدم با جواهر خانم کار داشتم، آخه یه امانتی پیش من داشت که پیغام داده بود براش بیارم...!

میرزا باقر ذوق زده شد:

ـ خوب بدینش به من! من و جواهر نداریم...!؟

اخترالسادات همانطور که جلوی در ایستاده بود گفت:

ـ با خودم نیوردم، آخه دل نگرون بودم می خواستم خودشون بیاد اونو ببره!

میرزا باقر در اتاق را چهارتاق کرد:

ـ حالا بفرمایید تو ، الانه جواهر پیداش میشه خودتون باهش امانتی رو در میون بگذارید چون من اصلاً تو این جور کارا و چیزا نیستم و توی کارای زنونه هم پیغوم و پسغوم هم نمی برم، واسه این که اخلاق جواهر رو می دونید، یک دفعه گه مرغی میشه!

اخترالسادات هنوز دو دل بود ولی توی اتاق آمد و یک لحظه که چادرش را روی سرش باد داد که هوش و حواس باقر را برد و توی دلش گفت: کوفتش بشه، اون که چنین آهویی رو به نیش میکشه!

اختر تازه به پشتی که لحاف و تشک توی چادر شب بود، می خواست تکیه بدهد که در کوچه بلند شد که به شدت می کوبیدند . بعد لگدی به در خانه خورد و صدای میتی قصاب روی پله های توی حیاط جلوی خانه بلند شد:

ـ جواهر ، این زن ما رو چکار کردی؟!

میرزا باقر تا بناگوشش سرخ شد، و اخترالسادات رنگش پرید و آشکار می لرزید. هنوز میتی قصاب رو پله ها ایستاده بود که جواهر هم سررسید و کنارش سبز شد. میتی قصاب را دید بهش براق شد:

ـ چته اینورا پیدات شده ...؟

ـ انگار اختر اومده طرف خونه شما!

ـ اومده که اومده، خوب تو رو سنننه؟ که زاغ سیاه اونو چوب می زنی دو تا زن می خوان با هم حرف بزنند، درددل کنند!

میتی قصاب پوزخندی زد و با طعنه آشکاری گفت:

ـ خودتو با زن من تاخت نزن جواهر که من از خجالت آب میشم!

یک دفعه جواهر از این رو به آن رو شد:

ـ تو به اون دادار، دودور عمه جونت می خندی که خجالت میکشی مرتیکه لات!

پشت بندش او را از روی پله ها توی محوطه حیاط هُل داد.

ـ من صد تا مثل تو رو جر میدم ... مرتیکه خیال کرد که قصابی و دو تا پاچه شقه می کنی و دو سه تا دنبلان درمیاری خیلی مردی؟من خشتکتو اینجا جر میدم و به سرت می کشم!

میتی قصاب که جا خورده بود گفت:

ـ زنیکه حرف دهنتو بفهم که چی می گی، میدونی من با زن جماعت ، بخصوص زنی از قماش تو طرف و دهن به دهن نمی شم!

میرزا باقر از توی اتاقش بیرون آمد.

ـ چیه آقا میتی یکه زیاد به زنم میگی! چرا به اون و زن خودت تهمت میزنی؟!

حالا همه همسایه های این خانه ده دوازده اتاقی بیرون آمده و جلو در اتاقشون ایستاده بودند. باقر از جلوی در اتاقش جلوتر آمد و وسط حیاط و رو در روی میتی قصاب ایستاد و او با اخم گفت:

ـ من خوش ندارم زنم با زن تو اختلاط کنه!

میرزا باقر گفت:

ـ خوب معلومه ، تو و همه رفقات، یک عده اوباشند! و زنای اونام معلوم دیگه!

ـ نشنفم پشت من و رفیقام لیچار بگی ها ...؟!

میرزا باقر با سُقلمه زد توی سینه اش:

ـ حالا اگه بشنفی چطور میشه؟!

هنوز این حرف از دهنش بیرون نیامده بود که میتی قصاب چنان شترق بست زیر گوشش که میرزا باقر تلوتلو خورد و یک وری ولو شد ولی عینهو فنر پرید طرفش و مثل این که گود زورخانه است، رفت زیر دو شاخ میتی قصاب و او را روی دوشش بلند کرد و چرخی زد و بعد کروپی کوبید روی آجرهای حیاط!

میتی قصاب فرز و چابک بلند شد و هر دو تا سرشاخ شدند. یکی دو تا همسایه ها می خواستند دخالت کنند که پیرمردی که همه ازش حساب می بردند گفت:

ـ نرید جلو، اینا انگار یه حساب خرده با هم دارند بایس با هم تسویه کنند!

اما میتی قصاب سر میرزا باقر را لای بازوی کلفتش گرفته و می چرخاند و در پیچاپیچ آن افتادند تو حوض و همانجا شروع کردند با مشت توی سر و کله هم زدن و به همدیگر لگد می پراندند که میتی قصاب یک کف گرگی کوباند روی پیشانی باقر که او از تو حوض تو پاشویه افتاد و میتی قصاب رفت سر و سراغش و دوباره قاطی شدند و همدیگر را توی حیاط زور می دادند که دوتایی از پنجره بزرگ زیرزمین افتادند توی آن و اهالی منزل یکهو طرف زیرزمین دویدند...!

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription