استاد «دکتر مهدی فروغ» رییس دانشکده هنرهای دراماتیک تهران و استاد تحلیلی آثار دراماتیک انگلیس (به خصوص شکسپیر) با همان اصول سخن وری آموخته در مکتب آکادمی های انگلیس، در آداب و اَدی واژه های کامل و تکنیک استفاده کردن از فن بیان در صحنه تأتر، آن روز سرد زمستان تلاش می کرد تراژدی «هاملت» این شخصیت پیچیده، سرگردان و پریشان حال را از یک جهت و داستان غمگنانه «رمئو و ژولیت» این دو دلداده جوان و سرنوشت تراژیک و درآورد آنها را برای ما بچه های «سال چهارمی» شرح دهد که در سال آخر دانشکده بودیم و برای ارایه پایان نامه تحصیلی و اخد لیسانس، روزهای آخر دانشکده را طی می کردیم.
آن روزها ترجمه بسیار زیبای ادیب و شاعر معروف «مسعود فرزاد» از قطعه مشهور «هاملت» در دست بود و من با اشاره استاد این قطعه را با همان اصول مورد نظر فن بیان قرائت کردم.
به بودن یا نبودن
مسأله این است...
آیا عقل را شایسته تر آن که،
مدام از منجنیق و تیغ دوران جفاپیشه
ستم بردن
و یا بر روی یک دریا مصائب
تیغ آهیختن
و ایام آنها را سرآوردن...
به بودن یا نبودن مسأله این است...
استاد تلاش می کرد فضایی کاملاً غریبه، درباری کاملاً دور از ذهن و جملاتی شعرگونه ولی نه چندان مفهوم را به ما شاگردان نه تنها بیاموزد که در واقع منتقل کند، زیرا امروز به خوبی درک می کنم که او آرزو داشت آنچه را که خود بر روی صحنه های تأتر مجلل لندن با آن دکورها و لباس ها و گریم های درخشان و مسحور کننده دیده بود با نگاه و حرکات و شوق بیش از حد، به ما انتقال دهد...
و ما نیز در میان حوادثی که کاملاً دور از آنچه بود که در اطراف ما رخ می داد تلاش می کردیم احساسات استاد را درک کنیم، اما کل ماجرا بدون تأثیری عمیق در حد یک کلاس درس و یک انجام وظیفه باقی می ماند.
بعدها که خود در لندن برای ادامه تحصیل رفتم و در محل تولد «ویلیام شکسپیر» یعنی در «استراس فورت» شاهد نمایش ها و کتاب ها و آثار ارزنده شکسپیر شدم بیشتر به تلاش دکتر فروغ ارج نهادم. شکسپیر را نمایشنامه نویسی یافتم که از روانشناسی و جامعه شناسی و زیبایی شناختی و شاعری از همه هم عصران خود و حتی تا به امروز یک سر و گردن بالاتر بوده است. در واقع استاد تلاش می کرد که یک معیار ممتاری به ما ارایه دهد که با آن بتوانیم ارزش آثار خودمان را هم محک بزنیم ولی امروز نیک می دانم که این تلاش هر چند صادقانه ولی یک طرفه بود و نباید به قیمت کنار گذاشتن کامل آثار ادبی ایران ـ که اگر از آثار شکسپیر بالاتر نبودند ولی پایین تر هم نبودند ـ برایمان تمام می شد.
دکتر فروغ معتقد بود که تا به آن روز کسی نتوانسته است در نقش «هاملت» از بازیگر نامدار «جان گیلگود» پیشی گیرد و از او با احترام به نام «سرجان گیلگود» نام می برد و تاکید می کرد حتی «سرلارنس الویه» همکار نوجوانی «سرجان» و سپس دست آموز او نیز با آن که از ستارگان مشهور بازیگری در آثار شکسپیر بود ولی هرگز به پای استاد خود نرسیده بود...
دکتر فروغ نمونه ها و گفته ها و ارزش هایش یک تأتر با ریشه هزارساله بود و ما اندر خم خیابان شهباز و میدان ژاله ...
دریغ از یک اشاره یک مقایسه با آثار عاشقانه ایران!
شگفتا که هیچ اعتراضی هم از سوی ما دانشجویان نمی شد، زیرا راستش ما هم در آثار ادبیات ایران در حد دانشگاهی نداشتیم و از طرفی همگی جذب آثار خارجی به خصوص آثار سینمایی آمریکا، اروپا، فیلم های هنری به زبان های اصلی در انجمن ایران و انگلیس و ایران و فرانسه و ایران و آلمان و ایران و آمریکا بودیم و چنان جذب قصه هاو افسانه های خارجی شده بودم که به آثار کلاسیک ایرانی توجهی نداشتیم و همانطور که قبلاً هم اشاره کردم گویی دانشکده ادبیات و استادهای برجسته آثار داستانی کلاسیک ایران با مقوله فیلم و تأتر و رُمان نویسی، در یک متارکه کامل بودند، آنها در سبک شناسی و شعرشناسی و تاریخ ادبیات قلم و قدم می زدند در حالی که در همسایگی همین دانشکده ادبیات، دانشکده هنرهای زیبا بود که مسحور در آثار خارجی بود و زیر نظر استادهای آمریکایی و قبلاً فرانسوی و روسی به تجزیه و تحلیل و گشودن گره های فلسفی و دراماتیک آثار فلسفی ژان پل سارتر و آثار تراژیک شکسپیر و آثار دراماتیک «دورنمات»، آثار فلسفی ـ سیاسی «برتولت برشت»، آثار دراماتیک «تنسی ویلیامز» و آثار اجتماعی «آرتورمیلر» بودند ما دانشجویان هم با فیلم های فانتزی و کمدی و تأثرانگیز و اشک انگیز، ترسناک آمریکایی و اروپایی آنقدر آشنا بودیم که در مقابل صنعت بسیار پیشرفته سینمای آمریکا، آثار خودمان را حقیر می پنداشتیم و امروز پس از 30 سال زندگی در هالیوود و لس آنجلس یعنی مرکز تولید سینمای جهان درمی یابیم، که حتی امروزه هم هیچ جای دنیا به پای سینمای تجاری آمریکا از نظر تنوع و تکنیک پرورش و داستان و ارایه فنی و تصویری نمی رسد تا چه رسد به دوران ما که سینما در مراحل اولیه بود ولی شمشیر انتقادهای منتقدین ریز و درشت از رو بسته شده بود، درست نکته این سلسله از مقالات تحت عنوان «چگونه ایران تماشاخانه دار شد» همین جاست اشاره این مطالب به هجوم همه جانبه فرهنگی اروپا به سوی ما بود و کشش ما به سوی مدرنیته و بلعیدن هوا و فضای اروپا و آمریکایی که در آن ها از آزادی و پرواز تا کهکشان های بی مرز آسمان های هنر سخن می رفت ولی بال های ما بسته بود و آمادگی ذهنی و علمی و هنری و فرهنگی در اکثریت ما نبود و این ها همه باعث شده بود که «آنچه خود داشتیم ز بیگانه تمنا» می کردیم... نگاه ما به خصوص بررسی همین مشکلات است در یک دوره حداقل 57 ساله از سال های 1357 ـ 1300 خورشیدی و این که نمی بایست نه صد در صد آثار بیگانه را می پذیرفتیم و نه صد در صد به آثار کلاسیک خودمان پشت می کردیم. و در این صورت می توانستیم در طی این دوران سرنوشت ساز به شیوه و نظرگاه های خاصی رسیده باشیم که به معنی وسیع کلمه هنرمان را آنگونه ارایه کنیم که در جهان جای خاصی می داشت بدبختانه فتنه 57 از راه رسید و بال هر حرکتی و راه هر نفسی را بست اما خوشبختانه از آنجایی که فرهنگ ملی ما علی رغم سیاه کارها و کوته نظری های حاکم بر ایران به گسترش و پیشرفت خود ادامه داد و در خارج از کشور به خصوص نگاه ما، طرز تلقی ما، نیاز ما به خانه پدری و گنجینه های ادبی و ریشه آثار ملی مان و داستان های مربوط به زندگی و تمدن و آداب و رسوم ما ـ که از یک ریشه بود ـ ما را به خود جلب کرد نوشته استادهای فن درباره شاهنامه فردوسی از آن حالت خشک وفنی دانشگاهی از جمله واژه شناسی و سبک شناسی و تاریخی آرام آرام درآمد و از زندان کتابخانه های دانشگاه ها بیرون کشیده شد و به مردم یعنی به صاحبان اصلی اش ارایه شد.
در این میان در مجله «ایرانشناسی» ویژه پژوهش در تاریخ و تمدن و فرهنگ ایران در سال چهارم شماره 3 پاییز 1371 خورشیدی یک بررسی دلپذیر و شورانگیز توسط شاعر برجسته و پژوهنده دوران ما نادر نادرپور که همچنین همشهری دوران مهاجرت ما در شهر لس آنجلس بود به رشته تحریر درآمد.
این بار نادر نادرپور به داستان «زال و رودابه» این عاشقانه پر از حادثه و شور که هم از نظر بافت داستانی و هم ازنظر تصویرهای دراماتیک یکی از بی نظیرترین داستان های شاهنامه بود پرداخت. در این نوشته او نگاهی فراتر از یک قصه به این اثر انداخته است، توضیح و تشریح او نه تنها قابل فهم من ایرانی است که فضا و کشمکش ها و انگیزه های حرکت دهنده داستان نیز برای من یک فصل از تاریخ شده است... به طور کلی زال و رودابه خلاف اکثر داستان های عاشقانه جهان که به وصلت دو عاشق نمی انجامد و معمولاً به یک جدایی و انتظار و آه و افسوس و مرگ و فاجعه ختم می شود اما این داستان شورانگیز تمام عوامل و قهرمانان اصلی و فرعی را به میدان آزمون می کشاند، و دو عاشق را پس از تلاش بی وقفه بالاخره به یکدیگر می رساند و نتیجه عشق این دو نیز بزرگ ترین چهره استوار و تابناک پهلوانی ایران یعنی «رستم» می شود... و اما شنیدن این قصه و این تجزیه و تحلیل داستانی و از نظر من «دراماتیک» می تواند دست مایه یک نمایشنامه بزرگ کاملاً ایرانی باشد، داستانی دل انگیز و حماسه ای ایرانی ...
نادرپور در این گفتار فرض را بر آن می گذارد که خواننده داستان تولد زال سپیدموی را در شاهنامه خوانده است و می داند که «سام جهان پهلوان» و سپه سالار سپاه بزرگ «منوچهرشاه» است که طی داستانی شورانگیز بازمانده پدر خود «ایرج» است و نوه «فریدون» شاه بزرگ ایران و باز فرض را بر آن می گذارد که خواننده از تولد زال که با بدنی روشن و موهای سپید و مژگان سپید به دنیا می آید و همین چهره و اندام متفاوت او متأسفانه مورد توجه «سام» قرار نمی گیرد و «سام» این فرزند را ننگ خود و زاده دیو می داند، پس فرمان می دهد که او را به کوهستان و دره های البرز بیافکنند تا از میان برود. در اینجاست که به معرفی یکی از مهم ترین عوامل افسانه ای یعنی سیمرغ می پردازد و از این پرنده افسانه ای که در واقع تمام دوران پهلوانی شاهنامه را در برمی گیرد سخن می راند. مرغی که بعدها نیز در داستان عطار نیشابوری در «منطق الطیر» در لباس عرفان ایران ظاهر می شود و عنوان یکتایی و اتحاد و «سی عدد مرغ» که «سیمرغ» واحد از آن زاده می شود. در تمام مسیر، نادرپور با تلاشی شاعرانه نظر به این داستان فردوسی دارد و از نظر تاریخ و افسانه و جهان بینی شاهنامه را در خلال داستان لحظه به لحظه دنبال می کند. او عنوان این تفسیر درباره داستان عاشقانه زال و رودابه را، «عشقی به بلندی پرواز سیمرغ» می گذارد ... و چنین آغاز می کند...