ادامه «شکر تلخ» نوشته زنده یاد جعفر شهری, شماره ۹

by به قلم یکی از نویسندگان

در«شکر تلخ» اثر زنده یاد «جواد شهری» میرزا باقر قهرمان رمان، با خانواده محترمی وصلت کرد ولی تمام رذایل اخلاقی را داشت. تمام ثروت خود و پدرزن و طلا و جواهرات همسرش کبری را خرج الواتی ، خانم بازی، بچه بازی و عیش و عشرت کرد. چندبار ورشکست شد و به قصد فرار از دست کسانی که قصد جانش را داشتند، با زنش و پسرش جواد به مشهد رفتند. در آنجا هم همچنان در صدد کلاهبرداری، عیاشی و فریب زن های مردم بود پس از چند سال میرزا فرار کرد و به تهران برگشت و زن دیگری گرفت به نام جواهر و به کمک سید رمال، همسر او شده بود و اصرار داشت که کبری که به تهران رفته بود را طلاق دهد و میرزا باقر می خواست هر دو با هم زندگی کنند ولی کارشان به دعوا کشید.

زنده یاد جعفرشهری در پایان رمان قطور خود فقط در یک سطر نوشت:

ـ «ساعتی بعد کبری طلاق گرفت و به میرزا باقر نامحرم شد». بدین ترتیب رمان بیش از 600 صفحه ای «شکر تلخ» پایان گرفت.

با اعتراض پرتعداد خوانندگان، ما از پیشنهاد یکی از دوستان نویسنده که ـ حاضر به ادامه رمان برای روشن شدن سرنوشت سایر چهره های این رمان ـ موافقت کردیم و دنباله آن را ادامه دادیم . نویسنده این رمان را، در دو جریان موازی و بعد از بازگشت میرزا باقر به تهران، دنبال کرد و آن قسمت از زندگی میرزا باقر در مشهد را نیز که در ابهام مانده بود دوباره یادآوری کرد که وی در مشهد چگونه با یک زن بیوه از یک خانواده محترم در حرم آشنا شد. زن (شکوه اعظم) فردا جریان میرزا باقر را برای پسر بزرگش حاج محمد تعریف کرد و صلاح دید که با او صیغه محرمیت بخوانند.

هفته بعد میرزا باقر شام مهمان شکوه اعظم و فرزندانش بود و ریاکارانه وانمود می کرد که یک فرد مذهبی است اما در تمام این مدت زرین تاج (دختر جوان شکوه اعظم) در هر فرصتی به او خیره می شد و حس می کرد که از میرزا باقر خوشش آمده است.

کبری در تهران با کمک محضر دار دوست پدرش، طلاقش را بدون دریافت مهریه گرفت و میرزا باقر هم به خانه زن دومش جواهر رفت. کبری با همسایه اش که او هم زن بیوه ای به نام هاجر بود، دوست شد.

شکوه اعظم در خانه بزرگشان در مشهد اتاقی را به میرزا باقر داد که با یک در به اتاق خود او راه داشت و همان شب اول از آن درمتروکه، نزد باقر رفت و تا صبح با او خوابید.

در همین حال اوضاع کشور عوض شده و سردار سپه شاه شده بود و مملکت به سرعت تغییر می کرد. یک روز بعداز ظهر که باقر بی موقع به خانه آمد با زری دختر جوان شکوه اعظم آشنا شد و او را به آغوش کشید ولی دختر خودش را از توی بغل او بیرون کشید و به اتاقش رفت. میرزا به بازار به حجره پسران شکوه اعظم رفت و موقعی رسید در آن دو با چند شرخر و باج بگیر مشهور مشهد درگیری و دعوا داشتند او با فرزی و چابکی همه اشان را زد و فراری داد. شب منزل آنها «هیئت فاطمیه» روضه خوانی داشتند و پس از فراهم شدن مجلس به میرزا باقر گفتند امشب می تواند هر کجا می خواهد برود.

در اینسوی در تهران، زندگی کبری در منزل مادرش ادامه داشت و جواهر نیز محل پول و جواهرات و سکه های طلای سید رمال را در زیرزمین منزل او یافت و به آن دستبرد می زند.

در مشهد میرزا باقر شبانه به میخانه قاراپط در کوه سنگی رفت و در حال نوشیدن شراب، ناگهان در اثر ضربه چوبی نقش زمین شد و بی هوش می شود. یکی از لوطی های مشهد میرزاباقر را به هوش آورد و او ضاربین را شناسایی کرد که همان کسانی بودند که در بازار با آنها زد و خورد کرده بود. قاراپط و دوستش پول و سکه های اشرفی آنها را گرفتند و از میخانه بیرونشان کردند . «تامار» زن قاراپط سر میرزا باقر را پانسمان کرد و با پارچه بست. او شب را در همان جا خوابید. در همین حال برای اولین بار در آغاز پادشاهی پهلوی در مشهد یک بلوا به راه افتاد و دود و آتش شهر را فرا گرفت.

«جواهر» نیمی از طلاآلات و سکه های سید رمال را ربود و در خانه مادرش و خانه خودش پنهان کرد و میرزا باقر را هم در جریان گذاشت. هم چنین اشرف زن خان نایب عباسعلی را که می خواست بچه دار شود راضی کرد که به خانه سید برود و او روی شکمش دعای بچه دار شدن بنویسد.

بلوای مشهد، با فریاد «الله اکبر» مذهبی بود و مأموران آن را یک روزه سرکوب کردند و نگذاشتند به اطراف حرم برسد.

یک روز صبح او دید با زرین تاج دختر جوان درخانه تنهاست، دعوت او را به صرف صبحانه رد کرد و خانه را با عجله ترک گفت که می ترسید مبادا موجب خطایی شود.

جواهر بالاخره موفق شد «اشرف» همسر خان نایب را راضی کند که برای درمان نازایی نزد سید رمال ببرد و او روی شکمش دعا بنویسد. در واقع سید قصد تجاوز به زن را داشت و هنگامی که اشرف عریان با بخوری به نوعی بیهوشی فرو رفته بود، سیدهرچه کوشش کرد، نتوانست به او تجاوز کند و می دید که «آمادگی» ندارد ولی ناگهان در حالی که به کلی از خودش ناامید شده بود، لرزید و روی ران های زن از حال رفت.

وقتی «جواهر» به خانه سید رمال برگشت، او مرده بود و اشرف را که متوحش شده بود به سرعت از خانه سید بیرون برد. فردا خواهر سید خبر مرگ او را به عطار سر خیابان داد و او هم به اطلاع کمیسری رساند و خان نایب عباسعلی و دو مأمور به خانه آمدند و سید را عریان در اتاق دیدند . پزشک نظمیه به محل آمد و تأیید کرد که سید سکته کرده است.

خبر پیدا شدن جسد سید در روزنامه اطلاعات چاپ شد و بعضی از منبری ها سر و صدا راه انداختند که چرا قاتل او پیدا نشده است مفتش های تازه ای به خانه سید رفتند و در باغچه ، باقی چندجنین سقط شده و در چاه خانه دو جسد که یک دختر جوان و یک زن پیدا شد که قبلاً پدر و شوهر آن دو شکایت کرده بودند که گمشده اند. جریان را به شرفعرضی رساندند و شاه دستور داد که رونوشتی از پرونده برای آیت الله حائری به حوزه علمیه قم بفرستد که آخوندها دیگر شایعه نسازند و این جریان به طور مفصل در چند شماره روزنامه چاپ شود.

پس از کشف مقدار دیگری از جواهرات و عتیقه توسط مأموران، میرزا باقر شاکی زنش شد و یک شب در حالی که او بغلش خوابیده و پنجه های یک دستش را دور گردن او انداخت و پرسید: که بقیه اون چه که از منزل سید دزدیدی کجا قایم کردی؟:

 

وقتی «جواهر» پنجه های شوهرش را دور گردن خود حس کرد، یک لحظه در عکس العمل جدی یا شوخی ماند و بالاخره تصمیم اش را گرفت و چرخید و روی تشک نشست و زل زد به میرزا باقر:

ـ چته باقر، خواب دیدی خیر باشه؟ برو کلاهت رو بالا بنداز که گیر نیفتادیم وگرنه الانه توی هلفدونی بودیم!

میرزا باقر هم چند لحظه در اخم و تخم کردن و خشونت و یا خود را به لودگی زدن ماند و او هم کوتاه آمد:

ـ شوخی کردم جواهر! آخه تو که سرگنج نشسته بودی بایس اونو بار می کردی و می آوردی!

ـ چه می دونستم «سید» زیر خاکی هم داره و چیزایی رو هم چال کرده! تازه نگه داری این جور چیزها توی خونه ای با این همه همسایه و همسایه داری خیلی سخته اونم تو این دو در اتاق و یک صندوقخونه؟!

میرزا باقر با کنجکاوی مکارانه ای، لپ او را نیشگون گرفت:

ـ ظالم بلا، اونارو چیکار گردی؟

جواهر که موفق شده بود که میرزا باقر را از خر شیطان پایین بیاورد و افسار او را در دست بگیرد با عشوه ای وقیحانه به عینه زنان «اونکاره» گفت:

ـ اونارو رو اینجام بستم!

دامنش را بالا زد و روی میرزا باقر افتاد ولی او رکاب نداد و اصرار کرد:

ـ باز داری از زیرش درمیری ها... پرسیدم اون جواهرات و سکه ها کجاست!؟

جواهر که این بار رگه های خشم و عتابی توی حرف های او دید، نرم شد:

ـ جونم، من هرچه دارم مال تو عزیز جونمه ... کجا می خوای باشه. اونا رو بردم اونو پیش اخترالسادات زن میتی قصاب همسایه اونور کوچه امون امانت گذوشتم که آب ها از آسیاب بیفته و اونارو بفروشیم و به زخم زندگیمون بزنیم! الانه نبایس سر و صداش رو دربیاریم!

میرزا باقر که کمی بد خلق شد:

ـ زن ِ ناقص عقل گوشت رو سپردی دست گربه؟! میتی قصاب : خر با هور (پالان) و مرده رو با گورش می خوره! چطور از اونا می گذره؟

جواهر با لوندی خندید: ولی زنش توی مشت منه، می دونم غیر از شوهرش بغل خواب کیه؟ هیچ وقت بند آب نمی ده که منم دهنم رو باز کنم و اونوقت میتی قصاب اونو قیمه و قرمه اش بکنه!

میرزا باقر از این رازی که از زنش شنیده بود، خیالش کمی راحت شد که از مدت ها پیش یک خرده حسابی با میتی قصاب در زورخونه با هم داشتند اما وسوسه شده بود و با لحنی خودمانی پرسید:

ـ حالا از عشق و عاشقی و بغل خوابی مردم هم خبرداری، خوب اون کیه که با زن میتی قصابه؟

جواهر خندید و تمام پایین تنه شوهرش را توی مشت گرفت.

ـ نه دیگه! مث این که می خوای زیر آبی بری ... یا مرتیکه رو سرکیسه کنی یا زن رو به تور بندازی!؟هنوز خیال می کنی که «کبری» زنته که سر اونو شیره میمالیدی و با هر کس و ناکس که دستت می رسید ، می خوابیدی؟ خیال کردی من خبر ندارم. یک روز تو حموم قبله عزت خانم بغل خواب سابقت رو که خاطرخواه همدیگه بودید از سیر تا پیاز، کاراتو برام تعریف کرد که چطور باعث شدی که شوهرش اونو طلاق داد و بعد خیلی از لش بازی های تو رو هم گفت که مجبور شد که دیگه توی خونه اش راه نده!

میرزا باقر دقایقی ماند و خیره خیره او را نگاه کرد و انگار که از یادآوری خاطرات گذشته وحشت داشت که فوری یک وری شد و خوابیدو لحاف را روی سرش کشید . جواهر هم پیله نکرد و او هم پشت به پشت او داد و زیر لحاف رفت اما در این فکر بود که چطور بایس روزی از شر میرزا باقر خودش را خلاص کند.

اما کبری که از شر شوهر لش و الواتش خلاص شده بود، با بچه هایش دنبال تفریح و گردش و دید و بازدید با فامیل بود و همه جا هم «هاجر» خانم ینگه اش می شد. هرچه مادرش می گفت: «خوبیت نداره دو تا زن بیوه، انقدر اینجا و اونجا برند، براشون حرف درمیآرند»! به خرج دخترش نمی رفت ولی بالاخره مادره به فکر افتاده بود که هرجور شده کبری را دوباره روانه خانه شوهر کند و با خودش می گفت: «این دختره که شانس نداره، ممکنه توی یه هچلی بیفته و بلایی سر خودش بیاره، بایس یک مرد باشه که اونو ضبط و ربط کنه ... زن جوون، «مرد» می خواد»!

این همان عطشی بود که سابق بر این دختر بالغ و جوانی مثل «زرین تاج» در مشهد پیدا کرده بود و نزدیک ترین «مرد» هم به خودش «میرزا باقر» را میدید که بهش دلبسته بود ولی بفهمی نفهمی بو برده بود که مادره با او سر و سری دارد که غیر از مطلبی بود که یک بار گفته بود: با این پسره «صیغه محرمیت» خونده! می دانست که مادره هم چهارچشمی مراقب اوست که نکند میرزا سر و سراغ دخترش برود ... و زرین تاج توی دلش آرزو میکرد: «کاشکی اون از من خواستگاری کنه؟!... با خودش نه و نو میکرد: «خیلی با هم فاصله سنی نداریم. اون خیلی بهتره از جووناس! سرد و گرم روزگار رو چشیده، زنش هم مرده، خوب بایس سر و همسری داشته باشه»؟!

میرزا باقر هم یک دفعه به سرش زده بود: «میرم پیش حاج محمد آقا پسر بزرگ اونا و زرین تاج رو ازش خواستگاری می کنم! ولی مگه مادره رضایت میده؟ مثل کنه به من چسبیده سیرمونی هم نداره...! مگه توی حرم امام رضا یکی دیگه رو به تور بزنه!»

بعد با خودش می گفت: «می ترسم حاج محمد آقا عصبانی بشه و ریشه منو از این خونه بکنه و بیرونم کنن و همین یک لقمه نون و عیش دیشلمه رو هم ازمون بگیرند و دوباره ویلون و سرگردون توی این شهر علاف بشم و گرسنه و تشنه ، بدون یک در اتاق که توش بخوابم و یک لحاف که روم بندازم...»! 

جلوی آینه ایستاد و با خودش گفت: میرزا مگه خوشی زیر دلت زده؟ جو اینجا، کاه اینجا، کجه به از اینجا...؟ بالاخره اگه خدا بخواد ، خودش در و تخته یک جوری واسمون جور میکنه، الحمدالله که تا حالا نموندیم، زنمونم رفته خونه ننه اش تهرون وحالا حالا می تونم توی مشهد و توی این خونه لنگر بندازم و کنگر بخورم و ناشکری هم نکنم!

یک روز ظهر که شد با خودش گفت: «سری به خونه بزنم شاید باز هم زری تنها باشه... و جوری باهاش کنار بیام که اون دست پیش رو بگیره و بخواد زن من بشه و بتونه ننه و داداشاش رو راضی کنه، می دونم که دلش با منه...»!

او ناهار حضرتی را نخورد و طرف خانه شکوه اعظم راه افتاد. ولی باز هم تردید داشت و کوبه در را زد و با کمال تعجب صدای مادر زری را از پشت در شنید که با تعجب پرسید: کیه؟!

می خواست همانجا فلنگ را ببندد و در برود که شکوه اعظم یک لنگه در خانه را به محابا باز کرد:

ـ تویی میرزا...؟ این وقت روز...؟

زن هوسران گل از گلش شکفت و لنگه در را برای دخول او به خانه بیشتر باز کرد و مژده هم داد که خانه خلوت است:

ـ زری هم از دیشب رفته خونه خاله اش هنوز برنگشته...!

... دعوت به یک خلوت بی مدعی! چادر را از سرش انداخت و برای اولین مرتبه بود که توی اتاق و لحاف و تشک خودش ، توی بغل میرزا ، لخت و عور می خوابید و خیالش جمع بود که دیارالبشری مزاحم آنها نیست.

زن کارکشته که تا به حال چندین صیغه مرد داشته، بعد از این که در یک معاشقه ای که با سن و سال او جور درنمی آمد سرتاپای مرد را لیسید و بوسید مرتب می گفت:« عاشقتم»! و پشت بندش نفس میرزا باقر را در یک هماغوشی نفس گیر و طولانی گرفت.

بعد ناهار باقلا پلو چرب و چیلی و خوشمزه ای با دوغ خوردند و شکوه اعظم ظرف ها را ریخت توی مطبخ دوباره سر و سراغ او آمد این دفعه انگار حریص تر و تشنه تر شده بود که میرزا باقر را یاد جنده های کوچه قجرهای سال های پیش انداخت که چطور او را حال می آوردند و آماده برای هم خوابگی دوباره با خودشان می کردند ...

آنها در هم می لولیدند و زیر و رو می شدند و غافل از این که زرین تاج به خانه آمده بود و از سر و صدای توی اتاق مادره، خودش را به پشت در رساند و آن را آرام باز کرد و پشت پرده ایستاد و دید که مادرش و میرزا باقر مثل دو تا خر نر و ماده که جفت گیری می کنند (و او بارها توی باغشان دیده بود) روی مادرش سوار شده و هر دو هن هن می زنند. زرین تاج می خواست برگردد. توی دلش حسودیش شده بود که میرزا باقر با مادرش می خوابد ولی همانجا ایستاد تا هر دو از نفس افتادند و مادره لخت و عریان توی تشک ولو شده و از حال رفته اما میرزا باقر پیراهن او را برداشته بود و پشت به مادره و روی به در اتاقی که زری از لای آن شاهد ماجرای آنان بود، شروع به پاک کردن آلت خود کرد و دختر جوان از آن چه می دید بیش از هم خوابی و لذت جویی مادرش حیرت کرده بود. تا به حال او توی حمام زنانه آلت کوچولوی پسرها، دو سه ساله تا چهار پنج ساله را دیده بود و گاهی اوقات هم وقتی پسرکوچولوی خواهرش را بغل می کرد که توی حیاط بچرخاند یواشکی با آلت پسره بازی می کرد... و اما آن چه حالا می دید ، ورای همه تصورات او بود و میرزا باقر هم معلوم نبود که چرا زیاد لفتش میداد و با وسواس خودش را پاک می کرد و هرچه بیشتر زری را پشت پرده مفتون این صحنه کرده بود . بعد هم که دید داغ شده و بی قراری امانش نمی دهد با عجله برگشت و طرف اتاقش دوید. مادره رو کرد به میرزا باقر و پرسید:

ـ میرزا صدایی نشنیدی؟!

او که هنوز تو منگی این هماغوشی های امروزش بود که چهارستون بدن او را خسته کرده بود، تنبانش را به پا کشید و به پشتی لحاف و تشک های توی چادر شب لم داده و بی حال بود گفت:

ـ مگه تو میذاری آدم صدایی رو بشنفه. من که هنوز منگ منگم!

شکوه اعظم به سرعت پیراهن خودش را پوشید و چارقدش را روی سرش انداخت و گره زد و داشت که به طرف در می رفت گفت: انگار زری از خونه خاله اش برگشته، صدای در کوچه رو شنیدم!

میرزا باقر با کنجکاوی پرسید:

ـ مگه اونم کلید در خونه رو داره؟

ـ آره دیگه معطل نمیشه که هی در بزنه و تا کی، پیرزنه از ته حیاط بشنفه بره در رو باز کنه، منم که همیشه که بیرونم یا توی حرم!

مادره که از اتاق بیرون رفت. میرزا هم مثل برق و باد قبا و کلاه کرد و با تر و فرزی از پله های ایوان سرازیر شد و طرف در منزل رفت و خودش را بیرون انداخت که زرین تاج درباره او «خیال بد» نکند در حالی که زرین تاج توی اتاقش یک بالش لای ران هایش می فشرد و تب آغوش او را داشت.

باقر طرف حجره برادران خراسانی رفت. آقا مرتضی وقتی او را دید گفت:

ـ خوب شد اومدی. دیگه به شب نکشید، بایستی امشب با هم یه جایی بریم!

او حوصله کنجکاوی نداشت و گفت:

ـ همین دور و  ورا یه سر و گوشی به آب میدم و دم دمای غروب میام پیشتون!

مشهد دوباره ناآرام شده بود با این که رضا شاه به استاندار و نایب التولیه امام رضا دستور داده بود که شهر را زیر و رو و عمران و آبادانی کند و بسازد و مقدمات یک بیمارستان بزرگ نیز داشت فراهم می شد و قرار بود خط آهن به مشهد برسد. و رضا شاه تأکید داشت که به حرم امام رضا بیشتر توجه شود. استاندار به حضور آیت الله ربانی شیرازی مرجع تقلیدی که از قم آمده بود و شنیده بود رضا شاه به او عنایتی دارد، رفت و راجع به مسافرخانه های دور و اطراف حرم صحبت کرد که فتوای برچیدن آنها را بدهد. «حضرت آقا توی این مسافرخونه های دور، و چسبیده به محوطه حرم، خیلی کثافتکاری و فساد میشه، دو سه تا شیره کش خانه هم اونجاس! تریاک خرید و فروش می کنند و سوخته تریاک دست به دست میگرده و تا به حال دو سه تا قتل هم اونجاها شده که ما سرپوش روش گذاشتیم . به اسم «صیغه» زن ها مرتب قاطی زوار امام رضا، توی این اتاق و  اون اتاق مسافرخونه ها می لولند و خبر دارید که یه واعظ هم از نجف اومده که روزها توی مسجد گوهرشاد بالا منبر میره و داره شهر را به هم میریزه!؟

آیت الله ربانی شیرازی با دقت حرف های استاندار را شنید و گفت:

ـ یعنی حضرتعالی خبر ندارید که بیشتر این مسافرخونه ها و اطراف حرم و اغلب دکان های بازار حضرتی متعلق به آیت الله محلاتیه که سابق نایب التولیه حضرت رضا بوده؟ مگه میشه بدون اجازه ایشون دست به ترکیب اینجا زد؟ جلوی خرید و فروش تریاک و سوخته رو گرفت؟و صیغه هم که شرعاً جایزه! تازه آیت الله حاج آقا حسین قمی هم هست. از طرفی رضا شاه هم با دستور تغییر لباس و رایج کردن کلاه پهلوی، آقایون رو ناراضی تر کرده و هیئت های مذهبی و دینی دارند با هم یکی میشند که دوباره اتفاقاتی درپیشه!

همان شب آقا مرتضی و آقا محسن به سفارش برادر بزرگشان حاج محمد آقا خراسانی همراه میرزا باقر به یکی از مراکز رفتند که خودشان را برای بلوا در شهر آماده می کردند. در آنجا تازه سخنان شیخ بهلول ـ که می گفتند از جانب مراجع تقلید و مجتهدان از کربلا به مشهد آمده ـ گرم شده بود:

ـ اینجا نه فقط شهر حضرت امام رضا علیه السلام، ضامن آهو، ثامن الائمه هست. پایتخت شیعیان است! شهر خداست! ... ما همه و زواری که به پابوس آقا می آیند باید فدائیان مکتب تشیع باشیم . آماده قیام برای ظهور حضرت امام زمان، حضرت مهدی عجل الله فرجه الشریف باشیم ...

جمعیتی که در سالن خانه یکی از تجار مشهد جمع شده بود از جا برخاستند... و صلوات فرستادند و ناگهان میرزا باقر فریاد زد:

ـ آقا ما همه به فرمان تو، فدای امام زمان و فدایی اسلام هستیم!

وقتی مجلس عزا و دعا تمام شد. خبر دادند که «آقا»، برادران خراسانی و آن شاگردشان را خصوصی به خلوت خودشان خواسته است.

شیخ بهلول به محض دید آن ها، اول پیشانی میرزا باقر را بوسید.

ـ تو از این پس پرچمدار فدائیان اسلام این شهر و انشاءالله تمام ایرانی خواهی شد.

میرزا باقر همان شب به سفارش شیخ بهلول که بسته اسکناس از آقا مرتضی گرفت دلش قرص شد که برادران زرین تاج روزی او را به دامادی خودشان هم بپذیرند و به وصال دختر امیدوارتر شد.   

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription