شاید درست موقعی که ابر و مه قله ی البرز را پوشانده بود، از آسمان فرود می آید و به دلیل همان ابر و مه که جلو دیدش را گرفته بود، بالش، بال سمت راستش به تخته سنگی نوک تیز اصابت می کند و می شکند.
این را ما بعد فهمیدیم. طرف های غروب که چوپان گله را به ده برگردانده بود، تعریف کرده بود که پرنده ی سفید بسیار بسیار بزرگی را دیده که یک بالش شکسته بود و با یک بال کج کج به زمین سقوط می کرد.
آن روزها، ما قسمتی از تعطیلات تابستانی را در باغ سیب عمه بلقیس می گذراندیم. در یکی از روستاهای دماوند. سهم ما از عمه و باغش سالی پانزده یا بیست روز بود و یکی دو سبد سیب کج و کوله که به درد بازار نمی خورد.
دختر عمه هم بود که موقع راه رفتن سینه اش را جلو می داد تا پستان های نورسیده اش را بزرگ تر جلوه دهد. دخترعمه از همان اوانی که آب و رنگی به هم زده بود، اسمش را از صدیقه به «سی سی» تبدیل کرده بود. و اگر کسی یادش می رفت و با اسم اصلی صدایش می کرد، جواب نمی داد. «سی سی» از صورت و تن و بدنش خیلی راضی و خوش حال بود. شاید به همین دلیل بدش نمی آمد که خیلی تصادفی، مثلاً باد دامنش را بالا بزند و ران هایش را به نمایش بگذارد. یک بار هم با دامن گشاد از درخت زردآلو بالا رفته بود. اما من و پسر همسایه خجالت کشیدیم و زود از زیر درخت کنار کشیدیم. شاید ترس از عمه هم بود.
جمعه صبحی بود که پس از صبحانه در ایوان خانه، به دستور عمه، سی سی سطل دانه مرغ را برداشت و رفت به طرف ته باغ که به مرغ و خروس ها دانه بدهد. من سر جای خود نشستم نمی خواستم پدرم و عمه خیال کنند که پام برای «سی سی» می لرزد! اما سی سی رفت و باز نگشت. عمه رفت به آشپزخانه برای تدارک ناهار . غلام هم که رفته بود بازار برای خرید نان و گوشت، دیر کرده بود. عمه با سگ خلقی آمد لب ایوان و رو به ته باغ فریاد زد «سی سی...» صدی. صدیقه رفتی ته باغ مُردی؟ «از ته باغ هیچ جوابی نیامد. عمه قرقر کنان به آشپزخانه بازگشت و من شنیدم که زیر لب می گفت : «اون پدر نامرد هم رفت و مُرد» منظورش غلام بود.
من به این فکر می کردم که خدا کند عمه و پدر نخواهند که «سی سی» زن من بشود. من اصلن نمی توانم جلویش را بگیرم که لنگ و پاچه اش را به نامحرم نشان ندهد. پارسال پدر نگاهی به ما دو نفر انداخته بود و گفته بود: «چه خوب می شد شما دو نفر با هم عروسی کنید»! سی سی که آن موقع هنوز صدیقه بود، پشت چشمی نازک کرده بود و از ایوان رفته بود پایین.
عمه دوباره با دست های چرب و چیلی که از خودش دور نگهداشته بود، آمد جلو ایوان و با فریاد، سی سی را صدا کرد که باز هم جوابی نیامد. عمه نگاهی به من انداخت وگفت: «برو ببین چه به سر این دختر اومده»! راستش را بخواهید ته دل از دستور عمه خوشحال شدم. کفش هایم را پا کردم و به طرف ته باغ دویدم. مرغ دانی حتی از نیمه های راه هم دیده نمی شد اول یک صف درخت های سرو بود که چسبیده به هم حسابی شده یک دیوار سبز بلند چند متری، بعد از دیوار سروها به دستور عمه، چندین تنه ی درخت تبریزی را با فاصله های مساوی تو زمین فرو کرده بودند و بین آنها را مفتول کشی کرده بودند و جلوی آن چند پیچ امین الدوله کاشته بودند، پیچ ها از لا به لای مفتول ها به رشدشان ادامه داده بودند و یک دیوار سرتاسری معطر درست شده بود.
دو سه سال پیش این دیوار نبود و بوی گند مرغ دانی می آمد به طرف ساختمان. عمه همیشه بادی به غبغب می اندازد و از این ابتکارش با افتخار یاد می کند. این مهم ترین تغییری بود که بعد از فوت شوهرش، در باغ ایجاد کرده بود.
از دیوار سروها که گذشتم صدای سی سی را شنیدم که انگار با کسی حرف می زد. با عجله درازای دیوار معطر امین الدوله را طی کردم و از جلو مرغ دانی سر درآوردم. صدای «سی سی» از پشت مرغ دانی شنیده می شد که می گفت «آخه بنده ی خدا تو چرا لبات بسته س. پس چه جوری غذا می خوری» به پشت مرغ دانی که سرک کشیدم، دیدمش. اما نمی شد باور کرد. اول فکر کردم بهتر است فرار کنم. ولی بعد با خودم گفتم اگه برای سی سی خطر ندارد، برای من هم ندارد. سفید سفید بود مثل بلور براق با موهای بور فر دار بلند عین فر شش ماهه ی عروس. صورتش خیلی زیبا بود. از هر نقاشی که دیده بودم، زیباتر. چشم های درشت آبی، دماغ کوچک سر بالا و متناسب با صورت. معلوم نبود مرد است یا زن اما بال داشت. سفید با پرهای سفید و براق و صاف. یک بالش باز بود و تمام بدنه ی مرغ دانی را پوشانده بود. بال دیگرش را جمع کرده بود به پهلوش. نوک تیز آن بال جمع شده، به اندازه ی یک متر یا بیشتر به زمین کشیده می شد و غرق خاک و خل شده بود. سی سی با عطوفت بال گسترده ی او را نوازش می کرد و او بی آن که صدایی از دهانش خارج شود، انگار با چشم هایش می گفت «آخ»!
ـ این چیه سی سی؟
ـ مال منه . بالاخره اومد!
ـ این یه فرشته اس انگار. چه جوری مال توه؟
ـ می دونم که مال منه. بی خود که بهت نمی گم. چند سال پیش اومد به خوابم و بهم گفت منتظرش باشم تا بیاد ازم خواستگاری کنه!
ـ آخه این یه فرشته اس مگه نمی بینی بال داره؟
ـ می دونم می دونم انگار یه بالش شکسته نمی دونم چه کارش کنم؟!
«سی سی» دست پاچه بود. نمی دانست چه کار باید بکند. رو کرد به من و گفت :
ـ نکنه به کسی چیزی بگی. مامان اگر بفهمه می خواد با بیل بیفته به جونش و بکشدش.
ـ حالا می خواهی چه کارش کنی؟
ـ تواین جا بمان و مواظبش باش تا من برم و برگردم. دست بهش نزن!
این را گفت و با عجله راه افتاد به طرف ساختمان. چشمش افتاد به سطل دانه مرغ. سطل را برداشت و در مرغ دانی را باز کرد و یک جا سطل را خالی کرد و رفت.
من ماندم و فرشته. زیباییش سبب شده بود که ترسم بریزد. می خواستم سر صحبت را باز کنم اما ازش خجالت می کشیدم . چندین بار سئوالم را در مغزم و در دهانم چرخاندم و بالاخره گفتم: «درد داری؟» عجبا که با نگاهش جوابم داد. چشم هایش به خوبی با آدم حرف می زد. چشم هایش مثل آسمان دم صبح آبی شفاف بود. شفاف و پاک. نگاهش به من گفت که درد دارد. ازش پرسیدم: «چرا بالت را جمع نمی کنی».
باز نگاهش به من فهماند که درد مال همین بال بازمانده است. پرسیدم: «به بخشید شما مردی یا زن؟» در نگاهش زیر پرده ای از درد، خنده ای گذرا دیدم و نفهمیدم مرد است یا زن با آن که لباس تنش نبود، هیچ چیزی پیدا نبود. شاید باید پرهای سفید و تنگ هم را پس می زدم تا دستگیرم شود. اما از این کار پرهیز کردم. باز پرسیدم: « شما اومدی این جا که با سی سی ازدواج کنی؟» در نگاهش هیچ پاسخی نیافتم. صدای پای «سی سی» از پشت دیوار معطر به گوش رسید که با شتاب می آمد. در نگاهش برق شادی را دیدم.
سی سی آمد این سوی دیوار. یک قیچی بزرگ، کارد آشپزخانه و سنگ چاقو تیز کنی را گذاشت کنار پای فرشته و به من گفت: «به مامان گفتم ما دو تا، مرغ دانی را تمیز می کنیم». این را که می گفت مشغول تیز کردن چاقو شد. گفتم: «می خواهی چه کار کنی سی سی» گفت:«اول باید لبش را باز کنم. تا بتونه غذا بخوره وگرنه از گرسنگی می میره».
ـ تو این بیچاره رو به کُشتن می دی عاقبت!
او همان طور که چاقو را تیز می کرد با لحنی عصبی گفت: تو کِی می خواهی عاقل بشی پسردایی این یه فرشته س. فرشته که درد حالیش نمی شه!
با نوک چاقو خط فاصل در لب بالا و پایین را شکافت. من درد را در نگاه فرشته می دیدم و به خود می لرزیدم. گفتم: «راستی راستی داری می کشیش»؟ گفت: «خفه»!
چند قطره ی خون از گوشه ی لب دریده اش سرازیر شد و ریخت روی پرهای سفید سینه اش اما دهانش باز شد و دندان های سفید مروارید وارش در ردیفی مرتب و زیبا دیده شد.
«سی سی» نگاهی به دندان هایش انداخت و گفت: «خوب شد حالا حرف بزن فرشته ی من» اما فرشته هیچ چیز نگفت. به سکوت خود ادامه داد. رفته رفته در نگاهش علاوه بر درد ترس را هم می شد دید.
«سی سی» کارد را انداخت زمین و قیچی را برداشت و پرهای بال گشوده شده را از وسط برید.
بی اختیار فریاد زدم: «اِ اِ چرا هم چین می کنی تو که داری این بدبخت رو می کُشی»
گفت: «عجب خری هستی ها. اگه بالش رو قیچی نکنم که پر می زنه می ره.»
ـ مگه تو نمی گی این برای تو اُمده. اگه برای تو اومده که نمی ذاره بره!
ـ از محکم کاری کار عیب نمی کنه. باید کاری کنم که نتونه بره!
صورت فرشته، شادی لحظات اول خود را از دست داده بود. نگاهش شده بود معجونی از ترس و درد و پشیمانی. صدای عمه از ایوان خانه به گوش رسید که می گفت: «بیایید برای ناهار» سی سی با شنیدن صدای مادرش مکثی کرد و رو کرد به فرشته و گفت:
ـ «باید این بالت رو جمع کنی تا بتونم ببرمت تو مرغدونی. این جا بذارمت و برم ممکنه شغال ها بیان بخورنت.»
فرشته اما بال هایش هم چنان باز مانده بود و با حیرت به پرهایش که روی خاک ولو شده بود نگاه می کرد.
سی سی که از بی جواب گذاشتن مادرش نگران شده بود با عصبانیت به فرشته گفت:
ـ قرار نبود لج بازی کنی. بالت رو ببند می خوام کمکت کنم بری تو مرغدونی. این جا آسمون نیست. این جا زمینه ـ شغال ها تکه پاره ات می کنن! این را که می گفت خودش بال فرشته را فشار داد تا بسته شود و باز درد روی آبی چشم های فرشته موج زد و سی سی به آن بی اعتنا بود. بال های فرشته بسته شد. سی سی با شتاب در مرغ دانی را باز کرد و برگشت زیر بغل فرشته را گرفت و از من هم خواست کمک کنم و من هم طرف سالم فرشته را هل دادم و دو نفری او را چپاندیم توی مرغ دانی و در را رویش بستیم و رفتیم برای ناهار.
غلام که دیس پلو را از آشپزخانه به طرف سفره می آورد، داشت می گفت:
ـ انگار تیر زده باشن به بالش.
سی سی رنگ از صورتش پرید اما به سرعت به خود آمد و گفت:
ـ به کی تیر زدن؟
ـ رمضون چوپون جلو نونوایی می گفت. دیروز غروب یه مرغ سفید خیلی خیلی بزرگ رو رو آسمون دیده که یه بالش شکسته بوده و تکان نمی خورد. همین طور از تنش آویزون مونده بود. با یه بال دیگه اش رو آسمون تقلا می کرده و کجکی داشت به زمین سقوط می کرد.می گفت شاید تیر زده باشن به بالش. رمضون می گفت پرنده به این بزرگی تو عمرش ندیده بود.
پدرم گفت: «یا سیمرغه یا همای سعادت اگه هما باشه رو سر هر کی بشینه»!
عمه پرید تو حرف پدرم که: « این حرفا چیه. رمضون یعنی چوپون جماعت عادت داره یک کلاغ چل کلاغ بکنه.»
بعد از ناهار سی سی به عمه گفت: «مرغ دونی رو کثافت برداشته خیال داره امروز بعدازظهر سر فرصت تمیزش بکنه.» این را گفت و بی آن که به من نگاه بکند راه افتاد و رفت. من از گوشه ی ایوان دیدم که ساختمان را دور زد. فهمیدم می رود به آشپزخانه برای فرشته غذا ببرد بساط سفره با رفت و آمدهای غلام جمع شد. عمه و پدر اختلاط کنان رفتند به اتاق زاویه برای چرت بعداز ظهر و من راهی ته باغ شدم.
فرشته نشسته بود کنار دیوار. پاهایش را دراز کرده بود. بال سالم را پهن کرده بود روی پاهایش و بال شکسته و کج و معوج ولو شده بود روی خاک و خل. نگاهش و خطوط صورتش به کلی تغییر کرده بود. نگاهش عاجز و بی چاره نشانش می داد. صورتش سرخ شده بود یک طرف صورت حسابی به کبودی می زد.
ـ چه کارش کردی سی سی؟
ـ زدمش. حسابی زدمش. یعنی گربه رو جلو حجله کُشتم!
ـ برای چی زدی فرشته بی گناه رو.
ـ فرشته به این لوسی و پررویی ندیده بودم. با هزار زحمت غذا می ذارم دهانش تف می کنه بیرون.
ـ خب شاید دوست نداره. اصلن شاید خوردن بلد نیست!
ـ خوردن بلد نیست؟ نگاه کن ببین تو مشتش چی قایم کرده.
از روی زمین سیبی خشکیده برداشت که فقط یک گاز به آن زده شده بود و داد دستم سیب مثل سنگ خشک شده بود و فقط یک گاز از کنده شده بود.
ـ این سیب تو مشتش بود؟
ـ آره قایمش کرده بود.
ـ پس نکنه غذاش فقط سیبه؟
ـ راست گفتی یه دقه مواظبش باش تا بیام.
گفت و دوید به طرف باغ. با شرمندگی به فرشته نگاه کردم و گفتم:
ـ چرا گذاشتی بزنتت؟
نگاهش آن قدر مظلوم بود آن قدر عاجز و بی چاره بود که دلم را سخت سوزاند.
پرسیدم: «این جا اومدی چکار؟»
دیگر از نگاهش چیزی نمی شد فهمید. پریشانی بر او غالب شده بود. گاهی نگاهی به بال شکسته اش می کرد یکی دو بار هم سرش را برگرداند به بلندای دیوار باغ و با حسرت نگاه کرد. فهمیدم فکر بازگشت به سرش زده و با بال شکسته و بریده پروازی ازش ساخته نیست.
گفتم: «بالت شکسته کی بالت رو شکسته بدبخت؟»
با تحسر نگاهم کرد. برای اولین بار دیدم قطره اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر شد.
سی سی با یک سبد پر از سیب برگشت. سیب های سرخ و درشت و براق. سبد را که گذاشت زمین، فرشته دچار حمله ی عصبی شد. چشم هایش از ترس داشت می ترکید. پرهایش همه سیخ شد. لرزه ای بر اندامش افتاد که پرهای سیخ شده مثل بادبزن به حرکت آمدند.
بی اختیار گفتم: «اِاِ فرشته به جوجه تیغی تبدیل شد.»
سی سی به سرعت سبد سیب را برداشت و رفت به طرف باغ. گذاشت پشت دیوار و برگشت. لرزش اندام فرشته رفته رفته کم شد. نیم ساعتی گذشت که ارتعاش بدنش به آرامش پرها تبدیل شود. دوباره پرها یک سفیدی نرم یک پارچه را تشکیل دادند.
حالا سی سی بود که آرام آرام داشت عاجز می شد که چه باید بکند و، رو کرد به من و گفت: «اگه تو بودی چه می کردی؟»
ـ من معطلش نمی کردم می بردمش درمانگاه تا یک دکتر استخوان بالش را عمل کند. حالش که جا آمد بره دنبال کارش.
ـ زکی کجا بره. این به خاطر من اومده!
ـ گوش کن سی سی چی بهت می گم. تقریباً همه ی دخترها منتظرن یک شاهزاده سوار اسب سفید بیاد به خواستگاریشون. به نظرم تو یه چیزیت می شه که رو دست همه زدی و منتظر یه فرشته نشسته ای!
ـ خب مگه کوری و نمی بینی اومده دیگه. سرش رو انداخته پایین و راست اومده خونه ی ما.
ـ خیلی خب اگه این طوره تو رو با نامزدت تنها می گذارم. به کسی هم چیزی نمی گم. اما تو رو به خدا بیشتراز این آزارش نده. به چشم هایش نگاه کن. درد رو خیلی خوب ِ خوب حس می کنه!
گفتم و رفتم به طرف ساختمان. نشستم کنار سماور عمه و او بی این که نگاهم کند یک استکان چای ریخت و گذاشت جلوم. آن چنان دو نفری دل داده بودند و قلوه گرفته بودند که انگار نه انگار که من در کنارشان نشسته ام. اما اضطراب وقایع ته باغ نگذاشت با خیال راحت بنشینم. چای را که نوشیدم، بی اختیار برخاستم.
آفتاب کاملاً اریب شده بود . دیگر چیزی به تاریکی غروب نمانده بود. به پشت مرغ دانی که رسیدم دیدم که سی سی بی صدا اشگ می ریزد و فرشته با صدایی ناشناخته زاری می کند. جلوتر که رفتم اندام فرشته را غرق در خون دیدم. یک بال فرشته روی زمین افتاده بود. و ناله ی فرشته با صدایی و آهنگی ناآشنا به گوش می رسید.
فریادم سر «سی سی» بلند شد که: «مگه تو آدم نیستی. مگه عقل تو کله ات نیست دختر؟ چه بلایی سر این بدبخت اُوردی؟
سی سی از زیر هق هق گریه گفت: «ترسیدم بال شکسته استخوان رو سیاه کنه و بمیره».
ـ دروغ می گی. ترسیدی خوب بشه و پرواز کنه بره. حالا یه چیزی بیار جلو خون ریزی رو بگیریم.
اشک ریزان و تسلیم گفت: «چی لازم داری؟»
ـ باند. یک تکه نخ محکم. پماد پنیسیلین.
سی سی دوید به طرف ساختمان . من ماندم و فرشته ی غرقه به خون که ناگهان گریه اش را قطع کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد. جلو رفتم که از نگاهش بلکه چیزی دستگیرم شود. خوب که به نگاهش دقت کردم. پشت به دیوار ایستادم دست هایم را به هم قلاب کردم. فرشته پاش را گذاشت روی دستم. و بالا رفت یک پایش را گذاشت روی شانه ام و به سختی نشست لب دیوار به آن سو نگریست انگار می ترسید که به پایین بپرد. تا صدای پای سی سی به گوش رسید سقوط کرد به آن طرف دیوار باغ.
سی سی چشم هایش را دراند و گفت:
ـ کو فرشته ی من؟
با نوک انگشت گوشه ی آسمان را نشانش دادم. نشست روی زمین به زاری کردن از کنارش که رد می شدم گفتم: «تو هم آدمی؟» با قهر از او جدا شدم و با شتاب از در باغ بیرون زدم خودم را رساندم به پشت دیوار مرغ دانی اثری از او نبود. فقط رد خون روی زمین و به موازات آن رد بال سالمش را روی خاک دیدم که از آبادی دور شده بود.
***
خبر محرمانه این بود که شکم «سی سی» بالا آمده. چند روزی بعد خبر آمد که عمه با سکته ی قلبی از دنیا رفته. باید می رفتیم به دماوند برای خاک سپاری عمه و مراسم عزاداری.
همه اهالی ده می دانستند که یک فرشته ی یک بال، بومی این منطقه شده ظاهراً همه او را دیده بودند و همه او را می شناختند.
در مراسم خاک سپاری عمه، آمد و کمی دورتر از همه ایستاد. شلوار پایش بود بعد از خاک سپاری رفتم به طرفش. با من سلام علیک کرد. گفتم: «کی بهت شلوار داد؟»
گفت: «باغبان یک باغ. آخه پرهایم همه ریخت.» راست می گفت پرهایش همه ریخته بود و پوست سر و سینه اش شده بود عین پوست بوقلمون پرکنده. گفتم: «خوب یاد گرفتی حرف بزنی»؟ نگاهم کرد و خندید. هنوز صورتش زیبا بود. همان چشم های آبی و همان موهای فرفری بور اما چرک و خاک آلود. از پرها دیگر خبری نبود بال باقی مانده اش بی پر خیلی بدمنظره شده بود. وقتی دید به بال بی پرش نگاه می کنم گفت:
ـ راستی قصاب ده گفته می تواند با ساطور این بال رو هم قطع کنه که بشه مثل این یکی. اما از دردش می ترسم. آن روز خیلی درد کشیدم!
گفتم: دست بی انگشت چه فایده داره؟
کمی به بال نیمه اش نگاه کرد و گفت: «بال بی پرواز چه فایده داره؟»
ـ خیلی خب سیرسیر عرق بخور. اینقدر عرق بخور که از هوش و حواس بری. بعد بده قطعش کنه. جا و مکانت کجاست؟ زندگی رو چه جوری می گذرونی؟
ـ از این باغ به آن باغ. از این ده به آن ده.
ـ سی سی رو می بینی گاهی؟
ـ خیلی دیر به دیر ولی هر دفعه نمی دانم چرا دعوامان می شه و آخر کار با سر و کول خونی ازش جدا می شم.
ـ چرا ماندی؟ چرا نرفتی؟ راستی اصلاً چطور شد که آمدی پایین.
کمی فکر کرد. دو دل بود که حرف بزند. عاقبت سرش را گذاشت بیخ گوشم و گفت ...
و التماس که شما به کسی چیزی نگو!