خورشید و دریا، از شماره ۱۱۹

by علیرضامیبدی

ساکن آبی ِ دریا بودم

آفتاب آمد و تابید و مرا،

از جا کند،

سبکبال مرا بالا برد.

قطره ای بودم و حال

گرده ای از ابری

روز و شب با تن تبخیری خود،

سرگردان

تا که یک صبح سحر بی هنگام

رعد و برقی برخاست

و هوا، دیگر شد

قطره قطره همگی بسته و پیوسته به هم

از سر ابر بَرین

شادمان رو به زمین می رفتیم

همه می باریدیم

مقصد ما همگی دریا بود

خطی از وصل

به سرچشمه و اصل

باد و طوفان برخاست

نظم ما بر هم ریخت

باد توفنده به هر سوی که می خواست

مرا با خود برد

و به یک چاله درانداخت و رفت

حق من نیست در این چاله

فرو ماندن و نابود شدن

من دلم می خواهد

ساکن دائم دریا باشم

که در این لحظه صدایی آمد

چه صدایی

پر گرما پر نور

آبی کوچک من!

راستی را عزم دریا داری؟

باید از نو به هوا برخیزی

پای بر شانه ی من بگذاری

چاره ای نیست به جز

گشتن و واگشتن و تبخیر شدن

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Library