رعد غرید، باد توفید، برق درخشید، و آیینه موج زد و از درون آیینه، مردی بلند بالا بیرون آمد. سپید موی، با چهره ای روشن، بی آنکه شانه ای شکسته داشته باشد. با قامتی خدنگ و پیشانی بلند بیرون آمد و رو به رویش ایستاد و گفت:
- سلام علامه بزرگ استادعلی اکبر دهخدا!
او می پرسید:
-دخو جان ، آکبلایی تو هستی؟ کجا بودی؟
-با تو بودم.
-چه می کردی؟
-در تو می جوشیدم.
-تو هنوز دست از این شرارت برنداشته ای که انقلابی نباشی؟
-استاد علامه ، هیچ وقت.
-پیر شده ای. خجالت بکش از موی سفیدت...!
-استاد! من دخو هستم. من مال مردمم. من با مردم زندگی کرده ام. من در تو جریان داشته ام که برای مردم جاری باشی. من مردم را دوست می داشتم. به خودت نگاه نکن که علامه شده ای. این من بودم که در تو زیستم. این شور انقلابی من بود که به بازوی تو قوت داد.
پیرمرد خود را در عبایش می پیچد. به حال احترام می ایستد، در برابر نویسنده پیر خود را کوچک می شمارد. لحن گمشده اش را بازمی یابد و آهسته می گوید:
-آکبلای! جون جفت سبیلات راست میگی. نفست حقه. دمت گرمه! ما اگر راه به جایی بردیم، از همت مردونه تو بود، آقایی تو بود، بزرگواری تو بود. ناز شستت، گلی به گوشه جمالت.
سایه می خندد. خنده ای پر از مهربانی که در همه شادمانی ها را به روی پیرمرد می گشاید. پیش می آید. مرد پیر را به سینه می فشارد؛ چونان که کودکی را بزرگی نوازش می دهد. مردپیر خود را در آغوش او پنهان می کند و می گوید:
-آکبلای، خیلی خوشم. خوشم که پیدات کردم. دلم می شنگه، سر پیری جوون شدم.
سایه به صدای بلند می گوید:
-تو پیر نیستی استاد علامه، تو پیر نیستی، تو همیشه جوان خواهی بود. تو با کار بزرگت همیشه جاودان خواهی بود و تو را مردم نگاه خواهند داشت،همان مردمی که من دوستشان دارم. همان مردمی که تو به نیروی من، آنها را وارث خود قرار دادی.
هر دو ساکت می شوند. سایه به کنار آیینه می چسبد. لحظه ای بعد به آهستگی می گوید:
-استاد!
پیرمرد سر بلند می کند و جواب می دهد:
-چیه دخو؟
-استاد! می خواستم بپرسم: تو فاتح دریایی؟
-آره!
-آه، چه خوب. پس من فاتح دریا هستم. استاد! یقین داشته باش که روزی از نام تو درفشی برافراشته می شود.
پیرمرد پر از خوشحالی شد. نگاهی به آیینه انداخت و گفت:
-دخو! بیا کت تو ببوسم. ناز نفست. ته دلم گرم شد. دخو! راستی یه روزی ما می میریم.
-علامه بزرگ! جز خدای بزرگ همه می میرند. ما روزی خواهیم مرد. اما نام ما همیشه خواهد ماند. من پنجاه سال کوشیدم به تو جرأت بدهم که باقی بمانی!
-دخو! می دونی چی دلم می خواد؟ دلم می خواد تو یه روز بارونی بمیرم. تو یه روز آخر زمستون . من درخت پیر کهنه ای هستم. دلم می خواد وقتی درختا جوون می شن من دیگه نباشم. دلم می خواد درختای جوونی که من روی سر اونا سایه انداختم روزی که من از پا افتادم، در انتظار بهار، پیکر خشک منو به خاک بسپرن. دلم می خواد این جوونا پر از بهار باشن. وقتی منو به خاک می سپرن، خیال نکنن که دنیارو به خاک سپردن. کار منو دنبال کنن. کار بزرگی رو که من شروع کردم ، تموم کنن. من خیلی دلم می خواد این کار تموم بشه. ناقص نمونه. دلم می خواد یه درخت جوون جای منو بگیره!
-این که کاری نداره؛ استاد! یه تکه کاغذ بردار و بنویس.
مرد پیر با وحشت می گوید:
-چی؟ یعنی من وصیت نومه بنویسم؟
-نه استاد. سند ابدیت خودت را بنویس. بنویس به آن کسی که به او اعتماد داری. بیا، این کاغذ و این هم قلم.
-آه، دخو! جون تو دستام می لرزه. جون تو دلم شور می زنه. نمی تونم.
-استاد علامه! بنویس درخت جوانی باید از پای این درخت پیر سر بکشد و کارش را دنبال کند.
-دخو! رفیق! می دونی که این کار آسونی نیس. ما پنجاه سال جون کندیم.
-مگر کسی را نمی شناسی؟
-چرا. یکی هس که می شه بهش امیدوار بود.
-خوب. پس چرا معطلی؟ بردار و بنویس!
و پیرمرد با دستی لرزان چنین می نویسد:
«دوست عزیز و ارجمند من...
(او دکتر محمد معین را می خواهد به ورثه خود بنویسد).
اما لحظه ای تردید می کند. نویسنده ندا می دهد و می گوید:
-هی علامه! قصد نوشتن نیست. قصه وصیت کردن است.
و او روی کلمات «می خواهم» و «بنویسم» خط می زند و نوشته را اینطور اصلاح می کند:
«دوست اعز ارجمند من،
آقای دکتر محمد معین، به ورثه خود وصیت می کنم که تمام فیش ها را به او بدهند و ایشان با آن دیانت ادبی که دارند (که در نوع خود بی بدیل است) همه آنها را عیناً به چاپ برسانند. ولو این که سراپا غلط باشد و هیچ جرح و تعدیلی را روا ندارند.
ده آبان 1324 – علی اکبر دهخدا»
سایه خنده ای می کند و می گوید:
-قلم خوردگی دارد، باید محکمش کرد.
و او تصدیق کنان می گوید:
-آره. کار از محکم کاری عیب نمی کنه. دخو، باید شش میخه اش کرد.
و بعد کاغذ را برمی گرداند و درحاشیه آن، این جمله را اضافه می کند:
«عین این ورقه، وصیتنامه من راجع به فیش هاست. چون حال دوباره نوشتن ندارم».
دو کلمه بعد از حرف آخر
دریغم آمد که این یادداشت ها را بی ذکر یاد و خاطره ای از دکتر معین تمام کنم. بنابراین این یادداشت های سطور بالا و در رفتن جان از بدن، یادآور مردی است که دنباله راه او را تا آخر رفت و ما را صاحب لغتنامه دهخدا کرد.
کوته بالا بود و بی لبخند. سریع می آمد با قدم های ریز و محکم و کتابی چند به همراه. پشت کرسی استادی که می نشست، تو پنداری که «وطواط»(جثه کوچک) بود. سر به زیر می انداخت، کتابی می گشود و به ناشناسی می گفت:
-بخوانند.
تازه دلهره آغاز می شد . کیست آن کس که جرأت کند و بخواند. چند بچه درس خوان در ردیف اول داشتیم، از آنها که مسابقه جلب نظر می دادند. یکی جرأت می کرد و می خواند به زحمت. مصراعی یا جمله ای را تمام کرده بود، که باران هزار و یک ایراد صرفی و نحوی و تلفظی بر سرش باریدن می گرفت.
او ابرو در هم کشیده سر به زیر افکنده، کلمه ها را پس و پیش می کرد. هم بر درست خواندن، آن هم درست خواندن متون فارسی قدیم، سخت پای می فشرد؛ و ما که در دشت بی خبری جوانی سرخوش و پروانه وار می پریدیم میان خود این بگومگو را داشتیم که مقدمه شاهنامه ابومنصوری یا قصیده «مادر می » رودکی به چه کار می آید. یک روز بعد از درس این معنی را به هزار احتیاط با او در میان نهادیم. با حرارت و شوقی که از او بعید می نمود گفت:
-این زبان که امروز به آن سخن می گویید، از شگفتی های روزگار است. زبانی که بعد از هزار سال همچنان مفهوم و تازه باشد، نشانه ای از ابدیت است.
بعد با تأثری که باز برایما عجیب می نمود افزود:
-باید پیچ و خم های این زبان را بشناسید تا بتوانید با مردم به زبان خود آنها تکلم کنید.
به دشواری باورمان می آمد که او با این شیفتگی از زبان سخن می گوید؛ چرا که شنیده بودیم:
-دکتر محمد معین مردی اهل لغت، خشک و مقید به قواعد دستور زبان فارسی است. خوب شعر نمی گوید و شعرهایی که می خواند حال ندارد.
سال دوم ، درس ما با او «شیوه نگارش» بود و تحلیل متن و اشاره ای به عروض فارسی و صنایع شعری. حالا سؤال ها را او مطرح می کرد. و منتظر می ماند که هرکه می داند جواب بدهد. پاداش جواب درست ، یک «آفرین» به کسر فاء بود. یک دفعه من تقلب کردم. دکتر معین این بیت سعدی را خواند که:
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است
کلاس درماند و خانم بدرالزمان قریب که این سال ها نادره ای غریب در کار زبان های باستانی - به ویژه سُفدی است و فرهنگ سُفدی او اهمیت جهانی دارد - به من که کنار دستش نشسته بودم آهسته گفت: سعدی به دو صورت از «الله اکبر» استفاده کرده است: الله اکبر اذان، برای گوش روزه دار و الله اکبر ارتفاعات شیراز که مسافران از آنجا به طرف دروازه شهر سرازیر می شوند و مستقبلین، مسافر خود را به چشم می بینند.
خانم قریب از حدس خود مطمئن نبود اما من جرأت کردم و این معنی را با صدای بلند بازگفتم و آفرینی گرفتم و همکلاس دانشورم سه ماهی بابت این زرنگی، با من قهر بود.
در همان سال دو جلسه درباره اوزان عروضی و بحری معتبر آن و این که شاعران بزرگ، برای مثنوی های خویش با چه هشیاری این بحور را برگزیده اند، حرف زد. فردوسی را برای «بِحِر متقارب» مثال آورد و مولانا را برای «بحر رَمَل»؛ و توضیح داد که: «این بحور در نزد عرب هرکدام بیانگر رَجز که به سه یا چهار بار تکرار مسفعلین در هر بیت ساخته می شود بحری بوده است برای هماورد طلبی در میدان جنگ»، بعد این مطلع قصیده را از امیر معزی خواند که:
ای کاروان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پرخون کنم، خاک دمن گلگون کنم
اطلال را جیحون کنم از آب چشم خویشتن
من به فکر فرو رفتم، این مطلع با آن تعریف خوانایی نداشت. بعد از کلاس دنبال او تا دفتر رفتم و در پاسخ او که آیا سؤالی دارم؟ گفتم: که این قصیده به شکوه و شکایت و دلتنگی بیش از «هل من مبارزطلبی» شبیه است؛ و افزودم که سعدی در آن غزل معروف در خواتیم با مطلع:
ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می رود
آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
لحن این شکوه و شکایت را به کمال رسانده است؛ کجای این غزل رجز خوانی و همآورد طلبی است؟ استاد کم تحمل بود و تندخو، مدتی فکر کرد، با آن چشم های نافذ به من خیره شد و گفت:
-احتمالاً سعدی در انتخاب وزن برای این غزل اشتباه کرده است!
... و همین.