ادامه «شکر تلخ» نوشته زنده یاد جعفر شهری, شماره ۸

by به قلم یکی از نویسندگان

در«شکر تلخ» اثر زنده یاد «جواد شهری» میرزا باقر قهرمان رمان، با این که با خانواده محترمی وصلت کرده بود ولی تمام رذایل اخلاقی رفتار و کردار و بد دهنی لات های تهران قدیم را داشت. تمام ثروت خود و پدرزن و طلا و جواهرات همسرش کبری را خرج الواتی ، خانم بازی، بچه بازی و عیش و عشرت با لشوش کرد. چندبار ورشکست شد و بالاخره برای فرار از دست کسانی که قصد جانش را داشتند، تصمیم گرفت با زنش و پسرش جواد به مشهد بروند. در آنجا هم همچنان در صدد کلاهبرداری، عیاشی و فریب زن های مردم بود پس از چندی میرزا فرار کرد و به تهران برگشت و یک زن دیگر گرفت که بسیار فریبکار بود و به کمک سید رمال، همسر او شده بود . این زن که جواهر نام داشت اصرار کرد که کبری که در خانه پدرش و در تهران بود را طلاق دهد و میرزا باقر می خواست هر دو با هم زندگی کنند ولی کارشان به دعوا کشید.

زنده یاد شهری در پایان رمان قطور خود فقط در یک سطر نوشت:

ـ «ساعتی بعد کبری طلاق گرفت و به میرزا باقر نامحرم شد». بدین ترتیب رمان بیش از 600 صفحه ای «شکر تلخ» پایان گرفت.

با اعتراض پرتعداد خوانندگان، ما از پیشنهاد یکی از دوستان نویسنده که ـ حاضر به ادامه رمان و روشن شدن سرنوشت سایر چهره های این رمان ـ موافقت کردیم و دنباله آن را ادامه دادیم . نویسنده این رمان را، در دو جریان موازی و بعد از بازگشت میرزا باقر به تهران، دنبال کرد و آن قسمت از زندگی میرزا باقر در مشهد را نیز که در ابهام مانده بود دوباره یادآوری کرد که وی در آن شهر چگونه با یک زن بیوه از یک خانواده محترم در حرم آشنا شد و برای شب جمعه با هم قرارگذاشتند. زن (شکوه اعظم) فردای آن شب جریان میرزا باقر را برای پسر بزرگش حاج محمد تعریف کرد و صلاح دید که با او صیغه محرمیت بخوانند.

هفته بعد میرزا باقر شام مهمان شکوه اعظم و فرزندانش بود و ریاکارانه وانمود می کرد که یک فرد مذهبی است اما در تمام این مدت زرین تاج (دختر جوان شکوه اعظم) در هر فرصتی به او خیره می شد و حس می کرد که از میرزا باقر خوشش آمده است.

کبری در تهران با کمک محضر دار دوست پدرش، طلاقش را بدون دریافت مهریه گرفت و میرزا باقر هم به خانه زن دومش جواهر رفت و گفت: از شر «هوو»اش خلاص شده است. آن روز کبری پس از طلاق به خوشی و شادی مشغول شد و در همین حال او با همسایه اش که او هم زن بیوه ای به نام هاجر بود، دوست شد.

شکوه اعظم در خانه بزرگشان در مشهد آن اتاقی را به میرزا باقر داد که با یک در به اتاق خود او راه داشت و همان شب اول از آن درمتروکه، نزد باقر رفت و تا صبح زود با او خوابید.

در همین حال اوضاع کشور عوض شده و سردار سپه شاه بود و مملکت به سرعت تغییر می کرد. یک روز بعداز ظهر که باقر بی موقع به خانه آمد با زری دختر جوان شکوه اعظم آشنا شد و او را به آغوش کشید ولی دختر خودش را از توی بغل او بیرون کشید و به اتاقش رفت و چفت پشت در اتاقش را انداخت. میرزا به بازار به حجره پسران شکوه اعظم رفت و موقعی رسید در آن دو با چند شرخر و باج بگیر مشهور مشهد درگیری و دعوا داشتند او با فرزی و چابکی همه اشان را زد و فراری داد. شب منزل آنها «هیئت فاطمیه» روضه خوانی داشتند و پس از فراهم شدن مجلس به میرزا باقر گفتند امشب می تواند هر کجا می خواهد برود.

در اینسوی در تهران، زندگی کبری در منزل مادرش ادامه داشت و جواهر نیز محل پول و جواهرات و سکه های طلای سید رمال را در زیرزمین منزل او یافته بود و تصمیم گرفت که به آن دستبرد بزند.

در مشهد میرزا باقر شبانه به میخانه قاراپط در کوه سنگی می رفت و در حال نوشیدن شراب، ناگهان در اثر ضربه چوبی نقش زمین شد و بی هوش می شود. یکی از لوطی های مشهد میرزاباقر را به هوش آورد و او ضاربین را شناسایی کرد که همان کسانی بودند که در بازار با آنها زد و خورد کرده بود. قاراپط می خواست دست و پای آنها را ببندد و تحویل مأموران بدهد ولی پول و اشرفی های آنها را گرفتند و از میخانه بیرونشان کردند . «تامار» زن قاراپط سر میرزا باقر را پانسمان کرد و با پارچه بست و قرار شد شب را در همان میخانه بخوابد. فردای آن شب میرزا باقر به حجره برادران خراسانی رفت و گفت با آن دو سه نفری که در بازار می خواستند باج گیری کنند درگیری داشته است. در همین حال برای اولین بار در آغاز پادشاهی پهلوی در مشهد یک بلوا به راه افتاد و دود و آتش شهر را فرا گرفت.

از این سو در تهران «جواهر» نیمی از طلاآلات و سکه های سید رمال را ربود و در خانه مادرش و خانه خودش منتقل کرد و میرزا باقر را هم در جریان گذاشت. هم چنین اشرف زن خان نایب عباسعلی را که می خواست بچه دار شود راضی کرد که به خانه سید برود و او روی شکمش دعای بچه دار شدن بنویسد.

بلوای مشهد، با فریاد «الله اکبر» مذهبی بود و مأموران آن را یک روزه سرکوب کردند و نگذاشتند به اطراف حرم برسد. روز قبل چند نفر از آنها قصد داشتند که این بلوا را از بازار و حجره برادران خراسانی شروع کنند که با مقابله میرزا باقر فرار کردند و برادران به نظمیه رفتند تا توضیح بدهند.

میرزا باقر صبح وقتی دید با زرین تاج دختر جوان درخانه تنهاست، دعوت او را به صرف صبحانه رد کرد و خانه را با عجله ترک گفت که مبادا موجب خطایی شود.

جواهر بالاخره موفق شد «اشرف» همسر خان نایب را راضی کند که برای درمان نازایی نزد سید رمال ببرد و او روی شکمش دعا بنویسد. در واقع سید قصد تجاوز به زن را داشت و هنگامی که اشرف عریان با بخوری به نوعی بیهوشی فرو رفته بود هرچه کوشش کرد، نتوانست به او تجاوز کند و می دید که «آمادگی» ندارد و در نهایت عطش با زبانش سینه و ناف و ران اشرف را می لیسید و می بوسید ولی ناگهان در حالی که به کلی از خودش ناامید شده بود، لرزید و روی ران های زن ماند و از حال رفت:

 

سید رمال از همان روزی که اشرف را دیده بود که برای سرکتاب بازکردن و گرفتن دعا به نزد او آمده بود، از زیبایی هوس انگیز و لحن کلام و صدایش ، تمام وجودش را وابسته و محتاج او می دید.

تصور این که روزی او را در اتاق خود روی تشک می خواباند و به بهانه نوشتن دعا روی شکم و ناف و تن و بدن او را با دستانش لمس و نوازش می کند، دچار وسوسه شهوت انگیزی می شد که حتی مراقب نبود چه وقتی «جواهر» به خانه او میآید. چرا دفعاتی، از اتاق، غیبش می زند و یا بهانه می آورد و به اتاق دیگر می رود. «جواهر» در تمام این رفت و آمدها دستبردی به خزانه جواهرآلات ، سکه ها و اسکناس های سید رمال می زد. حالا اشرف عریان در اختیار او بود و «سید» ناتوان از ناکامی جنسی و وصال اشرف سر بر پایین تنه او گذاشت. ناگهان دچار رعشه شد و سرش لای ران های هوس انگیز زن ماند، انگار صدسال است که مرده و به رحمت ایزدی پیوسته!؟ ... ... ..............................................................................................................

دقایقی گذشت و اشرف از تأثیر بخوری که سید زیر بینی او گرفته و به عالم دیگری رفته بود، به هوش آمد و از دیدن وضعیت خود و سید، تنش لرزید. از دیدن اندام عریان مرد نامحرمی که به وضع مشمئز کننده ای لای ران های او قرار داشت ، دلش داشت به هم می خورد... چند عُق خشک در ته حلق اش ماند و بعد دولا شد و سر و گردن سید را از وسط لنگ هایش برداشت و با اکراه به بیرون از تشک غلطاند و به آن خیره شد. از بینی تیرکشیده و رخسار ورچلوزیده سید و از عرق سردی که روی پیشانیش ماسیده بود، حس کرد که او مرده و ناگهان دچار وحشت غریبی شد و به اغماء فرو رفت سرش روی متکا افتاد.

وقتی «جواهر» دوباره به آن خانه برگشت، از آن چه می دید دچار حیرت و وحشت شد. اول سر و سراغ اشرف رفت مشتی از آبی که هنوز تو بادیه کنار تشک قرار داشت، به صورتش پشک زد و او را از حالت اغماء و بیهوشی بیرون آورد. اشرف به محض این که چشم باز کرد با دلواپسی و کنجکاوی به جواهر نگاه کرد و پرسید: من کجا هستم؟!

جواهر دست او را گرفت و بلندش کرد و با سرعت به توی پستو برد. پستان بند و پیراهنش را به دستش داد که بپوشد و با سرعت به اتاق سید برگشتند. اشرف در گوشه پایین تشک، شلوار کوتاهش را دید و طرف آن خیز برداشت و به پای کشید.

«جواهر» نیز فرصت را از دست نداد به سرعت به آنور اتاق، تشکی که سید روی آن می نشست را بالا زد و چند تکه جواهر و سکه طلا  را دید و برداشت و کلید را در همانجا انداخت و هر دو ، به حالت دو و با دستپاچگی از اتاق بیرون آمدند و از دالان گذشتند خود را به در منزل رساندند. جواهر، سرش را از لای در بیرون آورد، کوچه خلوت بود و دیارالبشری آن موقع روز ، نبود و دست اشرف را گرفت و بیرون آمدند. اشرف که حالا کاملاً حالش جا آمده بود، با فرزی و چابکی طرف منزلشان دوید و سرکوچه آنها، جواهر ایستاد و خیالش راحت شد که او به خانه اش رسیده است، پا به فرار گذاشت.

فردای آن روز خواهر پیر سید که سری به منزل برادرش زد او را عریان در کنار تشکی مرده یافت از ترس دوید بیرون و سر خیابان اسماعیل بزاز و به «حاج علیرضا» عطار ـ که سید از او دواهای گیاهی و چیزهای دیگری می خرید ـ گفت که برادرش در خانه مرده است!

چیزی از ظهر نگذشته بود که مأموران نظمیه سر رسیدند که سرکرده آنها خان نایب عباسعلی بود. از وضعیت جسد سید و وضع اتاق تعجب کردند و خنده اشان هم گرفت. خان نایب هرگز تصورش را هم نمی کرد که روز پیش همسرش عریان روی تشکی خوابیده که حالا جسد سید درکنار آن روی قالی ولو شده است. او یک ملافه برداشت و روی جسد انداخت و به دو مأموری که همراهش بودند، گفت:

ـ انگار سکته کرده...؟!

یکی از مأموران نظمیه به طعنه گفت:

ـ مثه این که حسرت به دل هم مرده ...!؟

مأمور دیگری چشمکی به خان نایب عباسعلی زد و گفت:

ـ رو یک کپه مغز گردو از دنیا رفته...!

خان نایب به آنها گفت: گشتی بزنند و صورت برداری کنند ولی دست به چیزی نزنند. بعد به یکی از آنها گفت که همانجا بماند و خودش با مأمور زیردستش به کمیسری سر خیابان رفتند که گزارش بدهند.

حاج علیرضا عطار که قضیه را اطلاع داده بود به اداره نظمیه نبردند ولی خواهر سید را برای بازجویی خانه اش به اداره بردند و مفصل بازجویی کردند و سری هم به اتاقش در یک منزل قدیمی زدند و چند تکه طلاآلات و النگو و دو، سه تا اشرفی پیدا کردند.

رییس نظمیه تهران ، دکتر صحیه (پزشک رسمی اداره) را به منزل سید رمال فرستاد و اوپس از معاینه جسد تأکید کرد که سید در یک حالت غیرعادی و آمیزش جنسی، سکته قلبی کرده و همان روز مأموران جسدش را به مرده شورخانه بردند. روز بعد ، سر و کله برادر «سید» هم که پیشنماز یکی از مساجد خیابان ری بود ، پیدا شد. بیشتر برای ارث و میراث او، آن هم از برادری ـ که سال به سال سراغ او را نمی گرفت ـ که چی مانده و چی نمانده؟... ... ... و آن چه از میراث «سیدرمال» با دستبرد به جواهر رسیده بود او همان روز اول به عنوان امانت پیش اخترخانم زن قصاب محلشان گذاشت و یک روز به شب هفت سید رسیده بود که خان نایت عباسعلی با دو مأمور دیگر جلوی خانه «جواهر» بودند. در حالی که هم او و هم میرزا باقر در این چند روز خود را آماده بازجویی کرده بودند.

جواهر حال و احوال اشرف خانم و زن خان نایب را پرسید و او گفت: چند روز پیش حالش خوش نبود و مادرش آمد و او را برد خانه خودشان...!

همان دم در یک پرسجوی سرسری از جواهر و میرزا باقر کرد.

خواهر «سید رمال»قبلاً در بازجویی به آنها اطلاع داده بود که یک زن دیگر هم سراغ سید می رفته و از روی نشانی های او و حاج علیرضا عطار ، آنها پرسان پرسان به منزل جواهر رسیده بودند. خان نایب وقتی «جواهر» را دید با خنده گفت: ما را بگو که خیال می کردیم که سرنخ سکته سید را پیدا کرده ایم که سید با یک زن جوان خوابیده که سکته کرده!!

جواهر دلخور شده بود که به طعنه او را پیرزن به حساب آورده بود ولی با این وجود گفت: من سال هاست با «سیدرمال» آشنام . زندگیم رو به او مدیونم یعنی او زندگی منو نجات داد... و باعث شد که من و میرزا باقر ، با هم زن و شوهر بشیم! برای همین پاری وقتا می رفتم و سری بهش می زدم و دعایی می گرفتم که نکنه شوهرم رو از دستم دربیارن!

بعد غش غش همگی خندیدند.

جواهر از آن ها دعوت کرد که یک استکان چای مهمان او و شوهرش باشند. خان نایب هم که بهانه ای برای یک بازرسی توی دو اتاق جواهر پیدا کرده بود ـ قبول کرد و وارد خانه شدند و سر هم بندی شده، دیدی زدند و دو سه سطری نوشتند و استکان چای را سرکشیده و سرنکشیده، بیرون آمدند...

«جواهر» آنها را تا دم در بدرقه کرد و بعد، نفس راحتی کشید و همانجا روی یک پله نشست و تازه دوزاریش افتاد! که چه خطری از بغل گوش او گذشته و زیرلب با خودش گفت: «اگه خان نایب می فهمید که او پااندازی زنش رو کرده و بغل سید خوابانده، و پای او را هم به ماجرا می کشاندند ـ باید تا آخر عمر توی زندون می پوسید!!

با کرختی از دم در بلند شد و طرف اتاقش رفت و با دو تا دست هاش میرزا باقر را بغل زد و بهش آویزان شد. و مشتاقانه دلش برای همخوابی با او غنج می زد، حتی اگر میرزا بخواهد مانند آن دفعه ...!؟

اما وقتی خبر پیدا شدن جسد سید رمال در روزنامه «اطلاعات» تهران چاپ شد در بیشتر خانواده ها دهان به دهان می گشت و به آن شاخ و برگ می دادند بعضی از وعاظ بالای منبر رفتند و اظهار تأسف کردند که چرا نظمیه قاتل سید اولاد پیغمبر را پیدا نکرده و او را فوراً دفن کرده اند!؟

این خبر به قم رسید و بعضی مراجع از این بابت گلایه کردند و خبر به گوش رضا شاه رسید و با توجه به بلوای مذهبی که در مشهد راه افتاده بود، دستور داد چند نفر از مفتش های اداره آگاهی (نظمیه ) که به تازگی «شهربانی کل کشور» شده بود) بروند و بیشتر تحقیق کنند وگزارش کاملی به او بدهند.

مفتش ها، یکراست سراغ پرونده سید در اداره نظمیه رفتند. معلوم شد که دوبار او را بابت یک زن و دختر گمشده، به کمیسری احضار کرده اند. آن دو، قبل از گمشدن، برای سرکتاب باز کردن و دعا نویسی به خانه«سید» رفته بودند.

مفتش ها بلافاصله با مأموران اولیه که خان نایب عباسعلی خان رییس اشان بود به منزل سید رفتند و با دقت بیشتری گشت زدند. یکی از آنها نظرش به باغچه منزل جلب شد. دستور بیل و کلنگ داد و در آنجا باقی مانده دو سه جنین سقط شده را پیدا کردند که در باغچه، عجولانه چال کرده بودند . از آنجا سراغ چاه فاضل آب منزل رفتند که روی آن یک تخته کلفت انداخته شده بود.

دو مقنی خبر کردند که به چاه بروند و هرچه دیدند با خود بیاورند. در آنجا نیز باقی مانده دو جسد، یک دختر جوان و یک زن کمی سالمند را توی دو، سه کیسه ریختند و به بالا فرستادند.

این همان دو نفری بودند که یکی شوهرش و دیگری مادرش شکایت کرده بود که همسر و دختر آنها گم شده اند. زنی که برای جدایی «هوو»اش نزد سید رمال رفته بود و دختر جوان دم بختی که دو سه بار با مادرش و یک بار خودش یواشکی نزد «سید» رفت که می خواست رو تن و بدن او دعا بنویسد و سید پس از کامجویی از او و برداشتن پرده بکارت دختر که «اختر» نام داشت از ترس رسوایی، او را به قعر چاه سرنگون کرده بود.

مفتش ها با پیدا کردن آن جنین های سقط شده و جسد دو زنی که در چاه بود ، دستور دادند که کف زیرزمین را هم کلنگ بزنند و حفاری کنند. آنجا گرچه از جسد خبری نبود ولی چند تکه عتیقه یافتند و ظرف سفالی به شکل پارچ که خیال کردند آن هم عتیقه است ولی پر از سکه های طلا، اشرفی و لیره انگلیسی بود.

مأموران بلافاصله  گزارش شرفعرضی نوشتند. رضا شاه پس از اطلاع از این که سید، کی بوده و چه کرده؟ چه جنایاتی مرتکب شده؟ چه طلا و جواهراتی و سکه و عتیقه هایی داشته؟ رییس شهربانی را احضار کرد و تا آمدن او در حالی که قدم می زد زیرلب می گفت: پدرسوخته ها برای من سید! سید! راه انداخته اند!؟ حرامزاده ها! یک سید جنایتکار ... مثل خود اون ناسیدهای قم!

رییس شهربانی که رسید ، رضاشاه که هنوز عصبانی بود، داد زد: فوری این گزارش را با عکس و تمام پرونده برای آیت الله حائری به قم بفرستید. شاه سپس با تمسخر ادامه داد:

ـ به اطلاع سایر «سید»های مراجع هم برسانید که فردی که سکته کرده مشغول چه کثافتکاری بوده و در منزل او چه اجسادی پیدا شده ...؟!

خیالش که کمی راحت شد دوباره گفت:

ـ به عباس خان روزنامه اطلاعات هم بگو که تمام جریان پرونده این سید حرامزاده را در چند شماره روزنامه اطلاعات در صفحه چاپ بزند.

این دفعه خبر روزنامه اطلاعات بیشتر از دفعه قبل مثل بمب در تهران منفجر شد. مراجع قم و واعظ هایی که بالا منبر ذکر مصیبت می کردند، ساکت شدند. برادر «سید» هم که پیشنماز (امام مسجد حاج ابوالفتح) در خیابان ری پایین تر از بازارچه نایب السلطنه بود از هارت و پورت افتاد . اما پس از کشف های طلا و سکه ها و عتیقه ها، یک شب که جواهر بغل میرزا باقرخوابیده و او پنجه هایش را به دور گردن او انداخت و گفت:

ـ بگو بقیه اون چه که از منزل سید دزدیدی کجا قایم کردی؟!   

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Library