مردم شهر افسوس، از شماره ۱۵۹/۱۶۰

by مرتضی میرآفتابی

در آن تاریکی و ظلمت در کنار دریا تنها صدای کوهه های آب که به صخره ها می خورد به گوشم می رسید،انگار جهان در قعر چاهی ظلماتی فرو مرده بود.

آنگاه قاضی که در چهره اش نقطه ی سپیدی دیده نمی شد نعره ای کشید که باید به سبب قانون شهر، دست هایم را ببندند. تا آن زمان، به دستور دیگری، دست های شکسته ی من باز بود و تا آن لحظه چندبار این کار تکرار شده بود. سردرگمی آشکاری در رفتار آنها دیده می شد. به محض نعره و فریادِ امرِ قاضی چند نفر از امربرها که لباس های سیاه تنشان بود از هم سبقت گرفتند و با غوغا و هیاهو به من حمله کردند و چند نفر از آنها، که گُنده تر و مُهاجم تر از بقیه بودند به طرف من آمدند و برای چندمین بار دست های مرا از پشت بستند. دردی کُشنده در کتف ها و بازوهایم و در مغز استخوانم احساس می کردم که برایم تحمل ناپذیر بود. توی اتاق شکنجه و استنطاق، کتف و انگشت های دست راستم را شکسته بودند تا دیگر نتوانم بنویسم. در آن سیاهی شب و هیاهوی سیاه پوشان ومأموران و امربرها درهمان کناره ی ساحل و در برابر جمعیت با همه ی توانم فریاد زدم:

-من از همه ی شماهاجوان ترم، آینده ی شومِ شما را...

با حرکت و فریاد قاضی، مشتی چون کوه به دهانم کوبیدند که لحظه ای دنیا پیش چشمانم سیاه شد. درد و کوبش مشت در آن هیاهو، دنیا را به چشم هایم تاریک کرد ، اما به خود گفتم: «به دریا، به دریا و آخرین ستاره ای که در بی انتها نور می تاباند، نگاه کن»! به دریا نگاه کردم که موج هایش را به صخره ها می کوبید و یکدم آرام نمی گرفت. انگار کوه موج ها از دریا کنده می شد و می خواست صخره های کنار ساحل را در هم بکوبد.

در آن غوغا و هیاهو، شبح رهبر را دیدم که روی گرده های مردم سوار بود و جلو می آمد. تاریکی در ظلمت. باز با نیرویی شگفت و درد فریاد زدم:

-من همه را گفتم، بختِ شومِ شما نزدیک...

در صدای موج ها و صخره ها و مشتی که باز به دهانم فرود آمد، صدایم در آن غلظت تاریکی نابود شد.

تخته هایی را که به هم بسته و مثل کَلکی آن را درست کرده بودند روی موج ها بالا و پایین می رفت و همان لحظه تخت رهبر را هم دیدم که در آن تاریکی و غوغا به نزدیک ساحل رسید.

رهبر، همان بالا روی تخت نشسته بود و مشعل های بسیار دورادور او مثل گلوله های سرخی در حرکت بود. او به شکل کجی روی تخت نشسته بود و از رفتارش پیدا بود که نیمی از بدنش فلج است و حرکتی ندارد. رهبر آنها در همه ی محاکمه ها شرکت داشت و من او را بارها دیده بودم. رهبر آنها حالا آمده بود که در مراسم محاکمه و به دریا انداختن من شرکت داشته باشد. یک سوی صورت و چشم و ابروی راست صورتش به پایین کشیده شده بود.

رهبر به آنها دستور داده بود که جان به سرم کنند و کاری کنند که آرزوی مرگ کنم. در برابر او زانو بزنم  و با صدای بلند اعتراف کنم که آرزوی مرگ دارم. اینبار سخنگوی رهبر جلو آمده بود و حکم قاضی را می خواست بخواند. امر برها و عمله ی شکنجه و مأموران جلو آمده بودند. چندنفر از آنها را می شناختم. در آن اتاق تاریک هرکدام به نوبت مرا شکنجه و استخوان هایم را خُرد کرده بودند. صدای دریا و موج ها بود که نعره ی سخنگوی رهبر را شنیدم...

-متهم به سبب زیبایی و کمال بی حد و باورش به معجزه ی انسان و از آنجا که آنچه می گوید ، برای ما مفهوم نیست و از خرد و دانایی مایه گرفته و از همه مهیب تر، جوانی همیشگی اش و اراده اش وبه سبب آن که از مردم ما آگاهی ها و دانایی اش وسیع تر است ما او را محکوم می کنیم!

-ما او را با توان ذهنی شگفت و اخلاق و معرفت پاک و وقار و متانت و پایداری که دارد نمی توانیم، تحمل کنیم. او بخشنده و مهربان و شکیبا و فروتن است و مظهر سرزندگی و پشتکار و شکیبایی ست و نیت پاک و همت و کوشش او آزار دهنده ی ماست.

او آینده را روشن و تابناک می بیند و به سبب آن که با عقل و درایت برای هر مشکلی راه حلی نشان می دهد و خود می گوید که برای زندگی و شادی و عاطفه بازوان گشوده است و مثل ما فکر نمی کند و قدرت ما را تمام شدنی می داند و به سبب آن که با عشق به جهان می نگرد و جهان را انسانی می خواهد محکوم است که در شبی تاریک و توفانی مثل همین شب، به موج های دریا سپرده شود تا به مرگی موهوم بمیرد و هرگز به بهشت ما راه نبرد... ما چنین کسان را از شهر خود بیرون می کنیم و به دریا و مرگ می سپاریم...!

هیاهوی دیوانه وار موج ها که به صخره ها می خورد همه ی صداها را ناچیز و محو می کرد. من دست های سیاه پوشان را می دیدم که بدن کوبیده و شکنجه شده ی مرا به کلک پرتاب می کردند و من و تخته پاره ها در موج های دیوانه و زنجیر پاره کرده مثل پرکاهی بالا و پایین می رفتیم و در دریا غوطه می زدیم و از کناره دریا دور می شدیم. در یک آن، هیاهوی همه ی آنها که در آن شب تاریک در ساحل ایستاده بودند در موج ها فرو مُرد. من با  دست های بسته در دریایی بیکران غوطه می زدم. در آن حال وقتی به جانب ساحل نگاهم افتاد دیدم که جز لکه ی سیاه کپکی هیچ چیزی پیدا نیست.

دیگر دردی که دهانم را فلج کرده بود و خونی که از دهانم می جوشید و بالا می آمد را فراموش کرده بودم.

احساس می کردم از مأموران و سیاه پوشان و قاضی و رهبر و سخنگو، با دور شدن از آنها بندهایی که به دست هایم محکم بسته بودند گره به گره باز می شود و تخته پاره های کلک، گاه به آسمان می رسد و گاه در نرمای آب های دریا سُر می خورد و ستاره هایی در استخوان هایم می تابد.امید و نگاه من به موج های بازگشت بود و رهایی هر آنکس که در شهر بود. دریا آنقدر آرام و عاشقانه بود که می توانستم تمامی ماه را به وسعت دریا در بازوانم و همه ی اندامم بخوابانم و نسیم صبحگاهی بامداد را در تن و آغوشم احساس کنم.

من به مردم شهر هم می اندیشیدم و نگاهم به دور دست ها بود و نگران رهایی بودم...

شب 20 اکتبر 2002 میلادی

         

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Library