ما، آزادیخواهان دیکتاتور!؟
در دو شماره ی قبل سه علتی را، که مردم ما را در جایگاه کنونی قرار داده است، برشمردم. اول این که ما تصور می کنیم ایرانی هستیم یا هیچ نشانی برای اثبات این امر در اعمال و رفتارمان مشاهده نمی شود. و یا گفتم خیال می کنیم مسلمانیم و با این تصور عمری سرکرده ایم و حال آن که از این آیین هیچ نمی دانیم جز آن که خود ساخته و پرداخته ایم، که معمولاً خوب و بدش پایه و اساسی ندارد.
در این شماره بخش سوم را ـ که بسیار در این زمینه لاف می زنیم، خواهم شکافت و این که ما خیال می کنیم که «آزادیخواهیم» ولی تاکنون واقعیت خلاف آن را نشان داده است.
***
ما خیال می کنیم آزادیخواهیم! ذکر این عبارت به بسیاری گران می آید. پس وای به آن که بگویم ما هنوز تعریف درستی از آزادی و آزادی خواهی نداریم و درست به همین سبب راه به خطا رفته و می رویم.
شاید به همین دلیل است که در هیچ یک از فرهنگ لغات فارسی برای آن واژه فارسی و معنای مشخصی ذکر نشده است و ظاهراً «آزادی» در ادبیات ما واژه ای بی معناست!
گرچه در ادبیات فارسی ، برای بعضی از واژه ها مانند آزادی شرایط خاص ذکر می کنند که معنای آزادی را می توان از واژه ی مخالف اش دریافت.
به این ترتیب جامعه ای که تعریف و معنای مشخصی برای آزادی ندارد، طبیعی است که در طلب آن نیز به بیراهه رود.
از این گذشته، یک نگاه نه چندان عمیق به پیرامون مان، بیانگر این واقعیت است که ما تا چه حد دیکتاتوریم! دیکتاتورهایی که «تصور می کنند آزادیخواهند»! و در این زمینه لاف بسیار می زنند، وای به آن روزی که این ادعا در غربت مطرح شود که می شود که لاف در غربت را همه داستانش را بهتر از من می دانید.
بیایید برای یافتن سند در این زمینه از خود شروع کنیم. از رفتارمان از نگاهمان و از شرایط مان . گرچه کمتر چنین عادتی داریم و برای آزمودن از دیگران بهره می گیریم. یعنی با تجزیه و تحلیل رفتار دیگری به این نتیجه می رسیم که او نه «آزادی» را می شناسد و نه «آزادیخواه» است اما اگر خودمان را نگاه کنیم، درخواهیم یافت که ملت ایران شانس بسیاری داشته است که عده زیادی از ما کاره ای نشده ایم والا خدا می داند که چه بر سر مردم می آوردیم.
ما آزادیخواه نیستیم. نه درست تر آنست که بگوییم ما دیکتاتوریم . ما دیکتاتورهایی هستیم که دیکتاتورها را هم می سازیم چون فقط در فضایی این چنین است که رفتارمان توجیه می شود.
به عنوان مثال، چگونه رفتارمان را در خانه و با اعضاء خانواده توجیه کنیم اگر حکومتی دمکرات برما فرمان براند، آیا در خانه های ما در ایران، رهبری یا شاه نفوذ دارند که ما را وادارند زن را «نیم مرد» بدانیم. آیا سوء رفتار ما ـ با زنان ـ خواه خواهر یا همسر و یا حتی دخترمان ـ ربطی به حکومت دارد؟ آیا حاضریم آنچه را که در جامعه ، به عنوان یک آزادیخواه برای زنان جامعه طلب می کنیم خود در محیط خانه برای افراد غیر مذکر خانواده قائل باشیم. اصلاً حاضریم بپذیریم که آنان می توانند نظر داشته باشند و نظر آنها می تواند از نظر ما برتر باشد.
بگذریم که خیلی ها یمان در غربت تنها به دلیل قانون سخت، تن به قبول شرایط محترم شمردن حقوق زن شده ایم اما در نهایت خود می دانیم از این که زن را برابر خود بدانیم چه می کشیم و به همین دلیل می توان ادعا کرد جدایی همسران در خارج از کشور جز این توجیهی ندارد که ما نمی توانیم در خانه ـ مرد ـ به معنای جنس برتر نباشیم و زنان در چنین محیطی درمی یابند که می توانند مرد نباشند اما حق داشته باشند و عدم تحمل این شرایط معمولاً منجر به جدایی می شود ولی ما همچنان در جامعه در طلب «احقاق حق زنان» البته غیر از زنان مربوط به خودمان هستیم. درست به همین دلیل است که ما آزادیخواه نیستیم. این البته فقط نمونه ای است از اعمال و رفتار ما در زمینه ی آزادیخواهی که نمونه بهترش را می توانید در منازعات سیاسی ببینید. فعالان سیاسی که «تصور» می کنند آزادیخواهند. از منظری این تصور درست است، آنها آزادی می خواهند اما تنها برای خود.
آنها تلاش می کنند جامعه به آزادی برسد تا آنان ـ البته فقط آنان، بتوانند هرآنچه بخواهند ، بگویند و بنویسند . اما هر گفته و هر نوشته ی خلاف نظر آنها، به نظر شان، خلاف آزادی است!: معیار ما هستیم. هرآنچه می گوییم و هر آنچه می نویسیم حق مطلق است و مخالف ما معمولاً که نه، همیشه در اشتباه است و ما نباید این اجازه دهیم امر اشتباه به مردم ارایه شود حال، از کجا و از سوی چه کسی این مقام الهی به ما تفویض شده است که خود را از دانش و هوش جامعه برتر بدانیم و به جای آنان تصمیم بگیریم خدا داند و بس.
اما ای کاش ما فقط در مورد آزادیخواهی خود به خطا می رفتیم که در واقع ما دیکتاتورهای آزادیخواه نمایی هستیم که صبح تا شب برخلاف نظر و خواست ذهنی و درونی خود، فریاد آزادی سر داده ایم.
حال با توجه به آنچه که با هم مرور کردیم برای مردمانی که نه به ملیت خود بها می دهند نه «دین» خویش را می شناسند و نه آنچه را که در طلبش عمر را سپری می کنند چه راه نجاتی باقی می ماند. آیا باید از ملیت خود برید، دین را به دور انداخت و یا فاتحه آزادی و آزادی خواهی را خواند؟!
به نظرم هیچ! کافیست همه ی ما یک تصمیم بگیریم و بر اساس این تصمیم بر همه ی این معظلات فائق آییم. کافیست دروغ نگوییم. نه به دیگری ـ که به خود ـ اشکال از آنجا آغاز شده است که ما به خود دروغ گفته ایم که ایرانی هستیم! یا نگوییم یا باشیم. به دروغ گفته ایم مسلمانیم! یا نگوییم یا باشیم. و بالاخره به دروغ به خود قبولانده ایم که آزادیخواهیم! باور کنیم که نیستیم و اگر می خواهیم، پس به حقیقت باشیم به این ترتیب یک راه بیش نمی ماند، راستی آن هم با خود، به نظر شما ، این کار ساده ای است؟ باور نمی کنم!؟