تبلیغات و روابط عمومی
رهروان طریق بی بی سی
پس از آن که چوپان حجت الاسلام می شود، به غار می رود. و از این پس وزیر، کار تبلیغات و روابط عمومی را به دست می گیرد. و از ظهور و بروز مرد خدایی درسرزمین پادشاه دنیا را آگاه می سازد:
پس از آن کار او چو محکم کرد
عده ای جارچی فراهم کرد
جارچیهای خبره در تد لیس
بهتر از قوم روزنامه نویس
همه در شیوههای ابلیسی
رهروان طریق بی بی سی
همه در کار خویشتن به کمال
همگان خبره در هو و جنجال
رو نهادند این ور و آن ور
شهر و ده، پیچ کوچه، زیر گذر
با کلامی رقیب نقل و نبات
باز کردند باب تبلیغات
ایهاالناس از صغیر و کبیر
خوش برآرید همصدا تکبیر
در نعمت به رویتان وا شد
شهرتان پایگاه آقا شد
آنک آن غار تیره در دل کوه
مهبط نور گشت و کان شکوه
تا ببینید نورحق در غار
بشتابید یا اولیالابصار
بشتابید تا عیان بینید
«آنچه نادیدنی است آن بینید».
خبر کشف حجتالاسلام
منتشر گشت در میان عوام
کور و کرها و آسمانجلها
عقل در گوش خفتگان، خلها
اشک شوق از دو دیده بگشادند
همه جا بانگ الصلا دادند
**
خلق هر کوی و اهل هر محلی
ره فتادند با عَلَم کُتلی
رهبر هر گروه، چاوُوشی
بیرق سبز بر سر دوشی
دستۀ سینه زن بهراه افتاد
شهر در شور و اشک و آه افتاد
قمه زنهای سرتراشیده
اندکی پیش سرخراشیده
با چنین وضع و با چنین هنجار
رو نهادند مرد و زن سوی غار
تا مگر روی شیخنا بینند
حجت بالغ خدا بینند
گرم شد بهر صید ناشیها
موتور معجزهتراشیها
کوری از طوف کوه بینا شد
غنچۀ چشم بستهاش وا شد
سر چو بالا گرفت بهر دعا
دید در ماه، صورت مولا
رونقی یافت چاپلوسیها
گرم شد کار دستبوسیها
بوسه های نران شتابزده
مادگان بوسه با حجاب زده
باطن مردمان هویدا شد
بت پرستی دوباره احیا شد
در پناه قدرت مسجد!
داستان حضور آقا در غار چنان جان شهر را پر میکند که ناگزیر خبر به گوش شاه میرسد و شاه از وزیر عیّار میخواهد که شیخ را به حضور او بیاورد. اما وزیر به شاه یادآور میشود که این آقا نه از آنهاست که او تا کنون میشناخته. او مردی است بینیاز از شاه و گدا که در گوشۀ غاری زندگی می کند و به مال مردم دنیادار بیاعتناست. او محال است که برای دیدار شاه از کنج خلوت خود بیرون بیاید. چند روز و هفتهای میگذرد که شاه مشتاق دیدار شیخ، نشسته در غار است و وزیر که قاصد میان این دو تن است، هر دفعه با دست خالی بازمی گردد و شاه را آتش اشتیاق تیزتر میشود.
بالاخره روزی آقا اجازه می دهد به دیدارش برود. در این دیدار باز هم به دستور وزیر، شیخ اعتنایی به حضور آنها نمیکند و بالاخره وزیر بهنحوی به شاه حالی میکند که باید این عابد زاهد مسلمان را به چنگ آورد و با او کار ملک را قوام و دوام ببخشد. زیرا تنها در پناه قدرت مسجد است که می توان به ملک داری پایدار رسید. وزیر در توصیف این نوع فرمانروایی می گوید:
دین و دولت چو با هم آمیزند
اقتداری عجب برانگیزند
آنچه نتوان به نام سلطان کرد
نام دین کردنش چه آسان کرد
شاه در رد این طرز فکر وزیر به او میگوید که این حرف ها مال زمان های گذشته بود و حالا دیگر از این حرف ها نمی شود زد.
کرده قانون سلطنت تغییر
بیاثر گشته حربۀ تکفیر
نتوان حکم راند بی سر خر
فارغ از زحمت «حقوق بشر»
اینجاست که وزیر به قهقهه می خندد و به شاه تذکر میدهد که از قدرت فتوای دین بی خبر است و نحوه و شکل اجرای قدرت فتوا را به این گونه برای شاه بیان می دارد:
وای اگر از دهان ملایی
گشت صادر به فتنه فتوایی
که: فلان کافر است و دشمن دین
واجبالرجم گشته است لعین
دُم علم کرده های هوی کنند
سنگسارش ز چارسوی کنند
بی محابا چنان بر او تازند
کز جهانش نشان براندازند
کف چو از خون بیگنه شویند
آنگه «این سگ چه کرده میگویند»
شور و شوق خیابانی!
وساطت وزیر ملاقات میان شاه و شیخ به طول میانجامد و سرانجام وزیر راه حلی را که برای بههم پیوستن این دو قدرت به نظرش میرسد مطرح میکند. این راه حل همان وعدهای است که او به چوپان بیسر و پا داده است، دختر شاه را به زنی برای او خواستن. شاه که شیفتۀ قدرت شیخ غارنشین شده، یکسر خود را تسلیم وزیر می کند که هرچه می اندیشد و صلاح میداند بهکار ببندد. و سرانجام بعد از رفت و آمدهای بسیار، روزی برای شاه مژده میآورد که بهاصرار شیخ را راضی کرده است که دامادی شاه را بپذیرد و منت بگذارد و دختر او را به حبالۀ نکاح خود درآورد. حالا روزگار بهکام وزیر است. شهر از شوق این که آقا از غار به در آمده و رهسپار کاخ است به خود می لرزد. همه به خیابان می ریزند. چهرۀ شهری که به پیشواز ورود شیخ می رود، دیدنی است.
والی قشم و نایب زنجان
کدخدای فلات رفسنجان
صنف کفاش بصره و بمپور
دشتبانان بندر شاپور
پای کارِ دهات نصرآباد
گاودارِ حوالی بغداد
مردهشوران خطۀ ماهان
بچههای جنوب اصفاهان
نطفههای مقیم ُصلبِ پدر
کودک خفته در دل مادر
ساکنان دیار خاموشان
آن ز یاد همه فراموشان
قلتشن بیگ و تحفتالدیوان
آفتالملک و لعبتالسلطان
همه برجستگان صیغه روی
همه سردستگان شهرِ نوی
صیغه روهای نابِ دور حرم
صیغه خوان های با همه محرم
تکه های حسابی دَدَری
چکه های حریف پشت دری
دختر مانده بیخ گیس ننه
حاجی پولدار چند زنه
لاکتابان با کتابی جور
مردمان زآدمیت دور
نوحهخوان ها، سر مزاریها
تک پران ها و پشت باریها
همه زین مژده شادمان گشته
سیل طومارها روان گشته
عروسی دین و دولت
شهر از هیجان و شور، خود را باز نمیشناسد. عروسی دین و دولت نزدیک است و بهشادمانی و شگون این اتفاق پسندیده، منجمان اسطرلاب می کشند و...
به دلیل دقیقه های نجوم
ساعت سعد و نحس شد معلوم
جشن شاهانهای مهیا شد
زآن فریبنده جشنِ دامادی
هفت شهر زمین چراغان شد
هفت گبر گزین مسلمان شد
هر طرف شور و جنبشی پیدا
هر طرف طاق نصرتی برپا
کامیون های پر ز نقل و نبات
قیمت هرچه می خوری صلوات
بانگ مردانۀ وزیر شعار
رفته تا اوج گنبد دوار
یک طرف سوریان مبارک گو
بانگ اللهاکبر از یک سو
شمایل آقا در انقا
با چنین شور و حالی در شهر ناگهان شمایل آقا از دور در افق ظاهر می شود. آقایی با
این شکل و شمایل دیدنی است:
در محاسن نهان لب و دندان
وندرآن چشمهسار آب دهان
قطرهای زآن کلید گنج شفا
بر همه دردهای خلق دوا
تف مگو، موج فیض آب حیات
وآن محاسن سیهتر از ظلمات
ریش انبوه را حنا بسته
بند تنبان درازنا بسته
تای عمامه بیشتر کرده
سرِ آن همچون جقه برکرده
سرِ دیگر نهاده تحت حنَک
حَنَکش خلق را نموده عَنَک
آستینی چو کام افعی باز
شاهد صدقِ حرص و معنی آز
سبحه در دست از عبا بیرون
رمز صد چشمه حیله و افسون
هر قدم برگرفته با صد ناز
بر زمینش نهاده با اعزاز
زیر لب ذکر و ربّنا گویان
در رکابش جماعتی پویان
تظاهرات عقل گسسته ها
این جماعت، جماعتی آشناست. تظاهرکنندگان تظاهرات میدانی و میلیونی. این گونه تظاهرات هنوز از حافظۀ تاریخی هیچکدام ما بیرون نرفته است. تظاهرات مردمی زنجیر عقل گسسته و دهان احساس پر کف کرده:
زین طرف مرد می گسستهعنان
گشته او را پذیره از دل و جان
بغبغوهای گنبد یامفت
گردن از مال وقف کرده کلفت
........................................................................................................
........................................................................................................
بیحجابان چادریگشته
آنوری های این وری گشته
خان کُرّان و خواجۀ پاریز
بی همه چیزهای با همهچیز
کرده تعطیل کسب و کار حلال
آمده یکسره به استقبال
شیخ ریا به مجلس شاه وارد می شود و جشن اصلی آغاز می گردد.
کرد با عزت و جلال ورود
مجلس شاه را صفا افزود
چای میگشت صرف نقل و نبات
ساز و آواز انجمن، صلوات
جشن شیخ و شاهانه!
شیخ نشسته است. هیأتهای نمایندگی از اطراف و اکناف عالم به خدمت میرسند و چشمروشنیها و هدیۀ این عروسی فرخندۀ «دین و دولت» را عرضه میدارند.
بعد از آن نوبت نثار آمد
که ز هر شهر و هر دیار آمد
سیل شاباش و هدیه گشت روان
هر که را هرچه بود در امکان
سفرای ممالک شرقی
یک عدد داس و چکش برقی
قوم در حال رشد آفریقا
رقعهای چند التماس دعا
هیأت شامی و فلسطینی
کیسههای گشاد خورجینی
افسران رژیم صدامی
عکس زیبای ازرق شامی
مرسلین قلیچ کار فرنگ
چند جزوه رسالۀ نیرنگ
هیأت خاص ینگهدنیایی
چند گوسالۀ تماشایی
صنف مستضعف مقاطعهکار
شمش خالص دوازده خروار
.............................................................................................................................
................................................................................................................................
روز تا شب همه بریز و بپاش
خلق آسوده از تلاش معاش
سر و وضع خدم حشم نو شُد
سور و سات قلندران رو شد
درهم افتاده جنس ماده و نر
نسخۀ دلنشین «جشن هنر»
بی ریا در راه خدا
بعد از این تشریفات و جشن و سرور صیغۀ عقد جاری میشود. عروس و داماد را دست به دست میدهند و به حجله میفرستند. لحظۀ درخشیدن حقیقت است. شبان بینوا از این همه جاه و جلال و جبروت جا میخورد و ناگهان حقیقت برهنه وجودش بر خود او روشن میشود و تصمیمی شگفت میگیرد. تصمیم به این که این همه رنگ و ریا را رها کند و راه صحرا در پیش گیرد و چنین میکند.
سرایندۀ داستان، «شیخ ریا» داماد به خود آمده را روانۀ صحرا میکند. پایان داستان بظاهر آن چیزی است که سعیدی میخواسته است اتفاق افتد.او داستان را اینطور بهپایان میبرد: چوپان سادهدل که فریب وزیر را خورده و به لباس شیخ ریا درآمده است، پس از بخود آمدن، وزیر کهنسال را مخاطب قرار میدهد و میخواند:
بگذر از من تو ای کهندستور
واگذارم به حال خود رنجور
دیده از کار من بدوز و برو
دلق و عمامهام بسوز و برو
.............................................................................................................................
...........................................................................................................................
میروم دوری از ریا جویم
بیریا در ره خدا پویم
اما حقیقت آن است که مرد سادهدل کویری نمی دانسته است که اولا این داماد وقتی عروس زیبای قدرت را در بر گرفت و از او کام ستاند، دست از سر زلفش کوتاه نخواهد کرد و ثانیاً در دستگاه شیخ ریا بسیارند کسانی که نانوشتهها را از میان نوشتهها میخوانند و میدانند که چه کنند که آدمهایی چون شاعر منظومه و ای بسا بهظاهر از او استوارتر، ندامتنامه بنویسند و به گناهان خود اعتراف کنند.