نه یک کشتی در این دریا
نه یک زورق در این بندر
ز مرغان مهاجر
مانده در هر گوشه
مُشتی پر
و صدها پوکه خالی
میان خاک و خاکستر
تو گویی
زندگانی
حفره ای پوک ست و بی منظر
***
اگرچه نیست شب
اما
هوا تاریک تاریک است
هراسان می روم
فانوسکی در دست
کنم بلکه نشان از زندگی پیدا.
به روی ماسه ها دیدم
که شیئی در میان پوکه ها
دائم تکان می خورد
تو انگاری که چیزی از درون
سَر بر در و دیوار می کوبید
و آخر
ضربه ای خورد و ترک برداشت
و لختی بعد
صدای جیک جیک جوجه ای
کز تخم بیرون شد
و حال من دگرگون شد!
***
صدای سوت یک کشتی
که آرام از دل دریا
گذر می کرد
-بارش نغمه مرغان دریایی –
و من تنها نشسته بر حصیری ساده از صبر و شکیبایی
و بندر:
منظری از صبح روشن تر