در اوایل قلمزنی های حرفه ای و تهیه گزارش هایی همراه با عکاس خوب آن روزگاران علی خادم (اواسط دهه 1330) روزی به خاطر ترانه ای که نوذر پرنگ برای منوچهر و یا روانبخش گفته بود، برای پا در میانی، سر و سراغم به اداره رادیو در میدان ارک افتاد.
اتاق شورای شعر و موسیقی در طبقه هم کف بود و رییس شورا هم دکتر نیرسینا، که شاعر هم بود و ترانه هم می سرود و اغلب ترانه سرایان جوان گله داشتند که از آنان ایراد زیادی می گیرد!
او مرد آرامی بود و آرام می خندید و حرف می زد و نشان می داد که «محتاط» است ـ که چنین ژستی به «آب زیرکاهی» هم نزدیک است ـ در شورای شعر و موسیقی از ترانه نوذر پرنگ ایراد گرفته بود و عطاالله خرم (آهنگساز) و نوذر پرنگ بابت سابقه روزنامه نویسی مرا برای وساطت (پارتی بازی) و نجات ترانه به شورا فرستاده بودند و نزد دکتر نیرسینا ـ که کم و بیش مرا می شناخت ـ که مطبوعاتی هستم. اختلاف با او بر سر این بود که، آنها را در مورد تصویب ترانه سر می دواند باب دو کلمه: «سرخاب می مالی رو لپات، ماتیک می مالی رو لب هات»!
دکتر نیرسینا اصرار داشت که این ترکیب غلط است و باید «لب هایت» و «لپ هات» باشد. معمول ترانه سرایی آن روز چنین بود که شعر شکسته را نمی پذیرفتند و هنوز و بعدها (به خصوص در لس آنجلس) هردمبیل گویی به اسم شعر عامیانه و یا محاوره ای باب روز نبود و ترانه باید درست و حسابی با تمام موازین شعری سروده می شد تا تصویب شود (البته بعضی از آن سختگیری ها هم بی ربط بود) آن روز دکتر نیرسینا کوتاه نمی آمد و من متن ترانه را برداشتم و طرف در اتاق رفتم که در باز شد و ناگهان یک آقای شیک ، خوش سیما، بشاش ، تر و تمیز و با لباس شیک و معطر را دیدم که در مقابل یک نیمه در ایستاده بود و تعارف می کرد که اول من بیرون بیایم!
من که از ژست و روی بشاش و چشمان خندان و بعد بوی خوش ادوکلن او فکر می کردم که باید یکی از مقامات بالای اداری رادیو باشد. او همچنان به تعارف ادامه می داد و بالاخره من کنار رفتم راه دادم که او وارد اتاق شود ولی او همچنان اصرار می کرد (از همان ایرانی بازی های رایج که هنوز هم مثل انفلونزای مزمن، ویروس آن در میان ما ایرانی ها مانده است).
تا بالاخره صدای دکتر نیرسینا را شنیدم که می گفت:
ـ آقای رهی شما بفرمایید هرچه باشد بزرگ تری گفتند و کوچک تری ...!
او نگاهی مشفقانه به من انداخت و داخل شد. من آن زمان هنوز چندان مشهور نبودم که «رهی» شاعر معروف مرا بشناسد ولی من خوشحال بودم که بالاخره یکی از شاعران ترانه سرای آن روز را برای اولین بار می بینم که همیشه در آخرین بیت غزل هایی که دلکش یا روحبخش و مرضیه می خواندند (یا هر خواننده دیگری) تخلص اش «رهی» را جاسازی می کرد.
رهی غزل باب دل «عشاق» و دختران و زنان جوان می گفت:ظریف و لطیف. شرح درد و داغ دل و آب دیده ... هم چنین ترانه های او بسیار هم معروف بود: نوای نی، به کنارم بشین، من از روز ازل ... ...
پیش از این جریان چند سال پیش در دوره اول دبیرستان دفتر دست نویسی از اشعاری داشتم که در مجلات و نشریات می خواندم و از آن ها خوشم می آمد و به اصطلاح به دلم می نشست و شعر را در آن دفتر کذایی می نوشتم و عکس و یا طرح هایی هم در کنارش می چسباندم. که دست برقضا دو سه شعر هم از غزل های «رهی» بود!
من کیستم ز مردم دنیا رمیده ای/ چون کوهسار ، پای به دامن کشیده ای/.
از سوز دل چو خرمن آتش گرفته ای/ و از اشک غم، چو کشتی طوفان رسیده ای /.
طبق معمول نیز در آخرین بیت غزل، تخلص «رهی» آمده بود:
دردی که بهر جان «رهی» آفریده اند/ یا رب مباد ، قسمت هیچ آفریده ای/.
بعدها خواندم که اسم اصلی و نام فامیلی اش «محمد حسن معیری» است که «رهی» تخلص شعری اوست ولی همه او را «رهی» صدا می زدند نه «معیری».
به عنوان اولین کسب مشاغل دولتی تازه پایم به اداره رادیو باز شده بود (آن هم به ته محوطه رادیو که اداره خبرگزاری پارس بود) و آن روزها با 10 تومان و 2 ریال دستمزد از در ورودی رادیو تا ته محوطه آن به خبرگزاری پارس می رفتم، فت و فراوان آدم ژولیده، خمار، خواب آلوده، یقه چرکین، ولو شده، دیده بودم که وقتی آن روز «رهی» را در شورای شعر و موسیقی دیدم واقعاً حیرت کردم که میان این همه آدم خاک و خلی و چرکین و ریشو و به قول معروف «نفله» به اسم نویسنده و شاعر، گوینده و هنرپیشه و ترانه سرا، چطور «رهی» این همه تر وتمیز، شسته و رفته، خوشبو، خوش لباس و خنده رو، متواضع و خوش سیما از آب درآمده است. (البته دکتر نیرسینا هم تر و تمیز بود).
آن روز دمغ و دلخور از اتاق شورای موسیقی بیرون آمدم و یکهو در راهرو خودم را با استاد «سعید نفیسی» روبرو دیدم که اغلب خوب جوری آدم ها و بخصوص جوان ها را تحویل می گرفت (چندبار دیده بودمش برای مصاحبه) و یک «جانم» هم دنبال جواب سلامش هم می آورد!
بی مقدمه گفتم: جناب سعید نفیسی عرض داشتم...!
او با لبخند ایستاد و گوشش را به طرف دهانم گرفت (لابد گوشش سنگین بود). من جریان ترانه نوذرپرنگ و ایراد دکتر نیرسینا را برایش شرح دادم و ایرادش را پرسیدم.
سعید نفیسی معطل نکرد و همانجا در اتاق شورای موسیقی را باز کرد و در حالی که دستش روی دوش من بود رو کرد به دکتر نیرسینا که با دیدن او از جایش بلند شده بود با خنده گفت: دکتر گور بابات! این «ت» نظیر همان «(ت) لپات و لبات» توی این ترانه ایست که ازش ایراد گرفتی!
دکتر نیر سینا کمی دمغ شده بود و «رهی» قاه قاه می خندید و سعید نفیسی در را بست و رفت و من توی اتاق نزدیک در مانده بودم!
«رهی» از من پرسید: شعر ترانه رو خودت گفتی؟
دولا شد و کاغذ شعر را از دستم گرفت. با همان خنده پر مهر جلوی دکتر نیرسینا گذاشت. گفتم: ترانه را نوذر پرنگ سروده ...!
«رهی» او را می شناخت و به نیرسینا گفت: شعرش حرف ندارد!
پس از دقایقی ترانه امضا شده را گرفتم و با خداحافظی گرمی با دکتر نیرسینا و «رهی»، بیرون آمدم ...
از آن پس من دیگر نه در رادیو و نه جای دیگری «رهی» را ندیدم. چندبار دوستم کورس سرهنگ زاده گفت: پنجشنبه شب ها دوره ای داریم بیا با هم برویم و خیلی از رفقا هستند که آنها را نام برد از جمله «رهی» !... که نرفتم تا این که در یک مجلس عروسی در باشگاه افسران «رهی» را دیدم که عده ای از زن های خوشگل دورش را گرفته بودند و او شعر می خواند. همان زمان ها ... یکی از بچه های رادیو گفت: خوش به حالش! یک بدین چنگ و دو بدان چنگال! اما حیف که اهلش نیست!؟
چندین و چند سال گذشت منزل ما در حدود میرداماد و جاده شمیران قدیم در کنار منزل مادر دکتر ضیاء الدین سجادی استادمان و رضا سجادی گوینده خوش صدای رادیو بود که با دختران و دامادش در آنجا زندگی می کردند.
دکتر سجادی هفته ای دو سه بار به دیدن مادرش می آمد و اغلب نیز دیداری با هم داشتیم چون وقتی هم قرار شد که برنامه «پنج و سه دقیقه» با اجرای مانی و خانم اربابی را، من هم بنویسم، اغلب نوشته ها را بایستی دکتر سجادی تأیید و امضا می کرد. یک روز که در خانه بودم، داماد سجادی آمد که: استاد دعوتتون کرده که به منزل ما بیایید. یک نفر اونجاست که خیلی مایل است شما را ببیند!
گفتم: باید خیلی شال و کلاه کمی رسمی باشم یا مثل همیشه با دمپایی و لباس خانه یک تا پیراهن و شلوار بیایم!؟
گفت: نه بابا از خودتونه، شاعری ست اهل دل.
وقتی به آنجا رفتم در اولین نگاه «رهی» را دیدم. به همان تر و تمیزی البته نه به آن همان شادی و نشاطی که در چشمانش سرازیر بود.
از فاصله اواسط دهه 1330 که برای اولین بار «رهی» را دیدم تا حالا که اواسط دهه 40 بود، من عهده دار سردبیری مجله فردوسی شده بودم. «رهی» هم که خود فعالیتش را از مطبوعات (هقته نامه توفیق) شروع کرده بود اهل طنز هم بود. وقتی شنیده بود که من همسایه خانواده سجادی ها هستم، می خواست از نزدیک با من آشنا شود.
از شما چه پنهان که در این فاصله چندین و چند ساله، من توصیف خوشایندی از«رهی» نشنیده بودم. برچسب هایی مانند: دلقک مجالس! بدنام، بی ریش، مخنث، بچه مطرب، ماچ بده! دلبر پیرزنان!
اما من همه آن ها را تهمت و دروغ و از فرط حسادت اشخاص می دانستم. به خصوص نمی توانستم آن حرف ها را، باور کنم آن هم شعرهایی با صدای خوش خواننده ها و هم در صفحات ادبی بعضی مجلات می خواندم ـ با آن چه درباره اش می گفتند ـ به هیچ وجه برازنده شعرهای لطیف و ظریفی نبود که او می سرود. آن روز در جوار دکتر سجادی او طبق معمول همه شعرای غزل سرا، از صفحه شعر و شاعری «مجله فردوسی» خوشش نمی آمد ولی خیلی با ادب و تواضع می گفت: از حق نگذریم که در همین شعرهاست که ناگهان جرقه ای می زند! و بعد که گپ و گفت زیاد شد گفت: بعضی از این شعرها هم به شاعرها خط هم می دهد!
همان زمان گفت که زیاد حالش خوش نیست و می خواهد به اروپا برود برای ناراحتی هایی که فکر می کرد سرطان است. وقتی از اروپا برگشت (بار دیگر به منزل مادر دکتر سجادی آمده بود که رضا سجادی هم بود).
رهی برای آنها تعریف کرده بود : یکی از دخترخانم های ارمنی از مهمانداران هواپیمایی ایران ایر «هما» او را شناخته و بسیار محبت کرده بود. وقتی فهمید که از بیماری رنج می برد، این مهماندار ارمنی به رهی گفته بود: کشیشی که در ایتالیا به دیدنش رفته است، می گفت: «وقتی شما حضرت رضا را در مشهد دارید چرا دنبال پزشک معالج در اروپا می گردید؟» یک خانم مسیحی (ارمنی) هم می گفت: «بیماری زنانه من در اروپا معالجه نشد و از سفر اروپا برگشتم و یک راست به مشهد سفر کردم و به حرم امام رضا رفتم و از آن حضرت شفا یافتم»!؟
رهی معیری هم که در 1345 شمسی برای چکاپ و معالجه به اروپا رفته بود و معالجه نشده بود و آن موقع که رضا سجادی شهردار مشهد بود، به زیارت امام رضا رفتند. مرحوم رهی یک هفته در منزل رضا سجادی بود تا یک روز که به حرم امام رضا رفت. به رضا سجادی گفته بود: می خواهم خدمت ایشان مشرف شوم!
رهی تا چهار صبح در حرم بود و ناگهان از جا برخاست و گفت: من شفا یافتم و اشعاری در این مورد سروده ام . شعر «رهی» برای امام هشتم شیعیان تقریباً مفصل است و با این ابیات شروع می شود.
دیده فرو بستم از خاکیان
تا نگرم جلوه افلاکیان
شاید ازین پرده ندایی دهند
یک نفسم راه به جایی دهند
بعد به چگونگی توسل و معالجه خود می پردازد:
پرتو این کوکب رخشان نگر
کوکبه شاه خراسان نگر
آینه غـیـب نـمـا را ببـیـن
ترک خودى گوى و خدا را ببین
هرکه بر او نور رضا تافته است
دردل خود گنج رضا یافته است
مـن کی ام از خیلِ غلامان او
دستِ طلب سوده به دامان او
شـاه خراسان را دربان منَم
خـاک درِ شاه خراسان منَم...
با تن رنجور و دل ناصبور
چاره از او خواستم از راه دور
رحمت شه درد مرا چاره کرد
زنده ام از لطف دگر باره کرد.
گفتنی است که «رهی» پس از این «شفا طلبیدن» یک سال دیگر نیز با همان درد و رنج بیماری زنده بود و سپس فوت شد. در پایان عمر سروده بود:
غافل که با شکنجه این درد جانگداز
غیر از اجل کس نکشد انتظار من!
سال ها بعد از فتنه 57 و سفر به پاریس و سپس به لس آنجلس رسیدم و در جستجوی اهل قلم، درباره اهل فضلی و نویسنده گرانمایه ای بسیار شنیدم و مشتاق تا به دیدنش و حضورش رسیدم: «دکتر عبدالله حکیم فکر» که در تهران از دوستان نزدیک استاد مطیع الدوله حجازی بود. آن روز ساعتی در محضرشان بودیم و کتاب «خاطرات نویسنده» خود را که یادگار زندگی او عده ای از مشاهیر بود، در اختیارم گذاشت.
کتاب نه فقط حاوی خاطرات او که حاوی بسیاری از نام های معروف زمان جوانی ما بود و در واقع بخش هایی از تاریخ میهن ما با تمام نشیب و فرازهای آن که حاوی فعالیت های ادبی و دانشگاهی جناب «حکیم فر» هم می شد.
متأسفانه من دیر به لس آنجلس رسیده بودم و زیاد فرصت مصاحبت با این استاد گرانمایه نصیبم نشد و ایشان در ماه دسامبر 1994 در لس آنجلس درگذشت.
با این حال در فواصل مختلف نقل قول هایی از کتاب پربار و خاطرات دست اول او در عصر امروز ـ که سردبیری اش را به عهده داشتم و در این یکی دو ساله اخیر در «فردوسی امروز» چاپ کرده ام.
در حین نوشتن این یادها و خاطره ها، یکباره متوجه شدم که مورد «رهی» خاطره ای نیز از دکتر حکیم فر خوانده ام: «رهی معیری از مردمان خوب و بی آزار روزگار بود و کمتر شب جمعه ای بود که عده ای از ادیبان و نوازندگان به خانه ام می آمدند، ایشان نباشد...
رهی به راستی خوش صورت بود. غزل زیبایی می سرود و تنها در این فن یک رقیب داشت و آن شهریار بود که «رهی» از او زیاد انتقاد می کرد».
اما در مورد همه آن چه در مورد «رهی» از حسادت ها و دشمنی ها و رقابت می گفتند. در همین کتاب خاطرات یک نویسنده دکتر «حکیم فر» به ماجرایی اشاره می کند که باید خالی از هرگونه قصد و غرضی باشد:
«هنگامی که دانشجوی حقوق بودم و در بانک شاهنشاهی کار می کردم روزی در فصل زمستان 1324 رهی نزدم آمد و دید که با دختری لهستانی که منتظر بود خواهرش از آمریکا برایش وجهی بفرستد، مشغول گفتگو هستم، التماس کرد که ترا به خدا این دختر را روز جمعه بردار و برای ناهار به خانه ام بیاور! گفتم: رهی جان تو که خانه نداری؟ گفت: دوست ثروتمندی زمستان ها به شهر می آید و باغش را در اختیار من می گذارد که از آن استفاده کنم و تابستان ها آن را تحویل او می دهم ! به هر صورت به دختر لهستانی گفتم «میل داری روز جمعه آتیه مهمان این جوان بشوی»؟ قبول کرد و روز موعود «رهی» به تنهایی کباب و کنیاکی فراهم کرد اما نکته مهمی که آن روز برایم عیان گردید آن بود که رهی به کلی عاری از احوال و شهوات مردی بود و عصر آن روز التماس کنان گفت: فلانی تا زنده هستم نمی بایست که این عیب و بدبختی مرا به کسی بروز دهی، و همان روز دانستم که رهی با آن قیافه زیبا و اخلاق پسندیده که آن همه مورد توجه دختران بود چرا با زنی و دختری پیوند دوستی ... و یا زناشویی نبست.
خداش رحمت کناد که شاعری غزلسرای بسیار خوب معاصر بود».
اما آن هفته در حینی که مشغول نوشتن این یادها و خاطره ها بودم. دوستی تلفن زد و حال و احوال!؟ به او گفتم دارم «خاطره» می نویسم. پرسید: در چه مقوله ای؟ برایش شرح دادم و شمه ای از شایعاتی که در مورد «رهی» بود برایش گفتم.
او که خود مملو از خاطراتی این چنینی است گفت: رهی محبوب زن ها و دخترها بود و اتفاقاً با خانمی که عاشقش بود و همین چندسال پیش در پاریس فوت شد ازدواج کرد و از او یک بچه دارد...(!؟)
... بدین ترتیب این خاطره «بی پایان» می ماند البته در بخشی از زندگی او ولی در بخش شعر و غزل او یک چهره ماندنی از غزل و ترانه سرایی معاصر ایران خواهد ماند.
... و اما با دکتر «نیرسینا» شروع کردیم و بگذارید با نام آن مرحوم که در هر حال انسان نیک نفسی بود، خاتمه بدهم.
او گاهی برای این که نامش بماند به یادگار! برای بعضی از خواننده های رادیو ترانه هم می گفت و مثل تمام شاعران که تخلصی دارند که در آخرین بیت می آورند او هم در ترانه گفته بود: به دکتر نیرسینا نگاه عاشقی کردی، نکردی!
این بنده در همان زمان ها در صفحه انگولگ کردن مجله نوشته بودیم. امیدواریم آقای «دکتر نیرسینا» در ترانه بعدی شماره تلفن و آدرس منزل و اوقات پذیرایی خود را هم در انتهای ترانه در بیتی بگنجاند که طرف مربوط سر در گم نشود!!