از سال دوم متوسطه مهدی حشمتی که از دبیرستان شرف به دبیرستان بدر آمده بود با من برادری شد یگانه و همراه و همراز. با آنها آشنایی خانوادگی داشتیم. پدرش پیش از آنکه به کسوت روحانیت در آید با پدرم در وزارت مالیه همکار بود و خانواده آنها که از سادات شیرازی بودند و در کوچه پشت مسجد سپهسالار اقامت داشتند که در برابر خیابان سیروس و سرچشمه، بالای شهر محسوب می شد.
در این خانه روزهای سه شنبه صبح پیش از وقت اداری، اهل سواد و مباحثه جمع می شدند و سیدکاظم عصار (که بعدها استاد منطق من در دانشکده ادبیات شد) در آن مجلس میدان دار مباحثه بود و به مناسبت آن که خود او شاگرد جد من، میرزا شمس الدین حکیم الهی بود به پدرم مرحمت بسیار داشت.
ما همراه پدر، پیش از مدرسه، صبح های سه شنبه می رفتیم به منزل حاج حشمت که حاج آقا کمال عموی بزرگ مهدی حشمتی و حاج آقا جلال پدرش نیز با هم در آن خانه بزرگ زندگی می کردند. اما مجلس مباحثه در اتاق به اصطلاح نشیمن خانه برپا می شد .
مهدی و من سر از حرف های مجلس در نمی آوردیم و هنوز هم، هم مدرسه ای نشده بودیم، فقط گاهی از راه شیطنت سنگی به طرف گنجشک ها می انداختیم و برای گریز از ملامت پدر، فوری به مجلس می آمدیم و این بود تا ...
مهدی به مدرسه بدر آمد و با آن که دو سه سالی از من بزرگ تر بود با هم همکلاس شدیم. مهدی خوب فوتبال بازی می کرد و ستاره فوتبال مدرسه بود. از آنجا بود که دوستی ما آغاز شد و این درست مقارن بود با وزیدن بادهای سیاسی در تهران در سال 1328 یک سال بعد از آن که به شاه در دانشگاه تیراندازی شد و ناصر فخرآرایی معروف به «ناصر فنر» در جریان تیراندازی کشته شد و گفتند که کار، کار حزب توده بوده و حزبی را ـ که اکثر روشنفکران آن روز عضوش بودند ـ به زیرزمین برد.
مهدی و من هر دو حزب توده مخفی را دوست داشتیم و با افراد «زیرزمین رفته» نوعی احساس همبستگی و دلبستگی می کردیم. سال بعد و سال بعدتر مهدی به من گفت که : «با خانواده ای دوست است که پایین تر از خانه آنها می نشینند و بد نیست که با این خانواده رفت و آمدی بکنیم و با آنها آشنا بشویم».
او خود پیش از من با آنها آشنا بود. و بالاخره قرار شد که یک روز برویم خانه آنها و یا «علی» کوچک ترین فرزند خانواده، که از ما هر دو بزرگ تر بود، آشنا شویم.
با دختری خودمونی!
رفتیم به کوچه پشت مسجد سپهسالار و بعد، از کوچه «نظم الدوله» که در آن «خرازی فروشی افشار» واقع بود و ما از او رمان کرایه می کردیم، از جلو مدرسه ادب (که دوره دبستان را در آنجا گذرانیده بودیم) ـ و از مغازه مقابل آن که چیزی بین بقالی و عطاری و صاحب آن، میرزا آقا تفکری بود که با اسم «تفکری پرچونه» در فکاهی نامه توفیق شعرهای طنز چاپ می زد ـ رد شدیم و رسیدیم به یک بن بست که «خشایار مصطفوی» همکلاسی دبستانی ما ـ پسر آقای مصطفوی باستانشناس سرشناس ـ در ته آن بن بست خانه داشت و ما چندین بار با او و بچه های همسن و سال در همان کوچه والیبال شرطی زده و با نهیب همسایه ها، بازی را نیمه کاره رها کرده بودیم. خوشحال شدیم. اما پیش از خانه خشایار، مهدی آستین ما را گرفت و جلو یک در چوبی سنگین که به شیوه همه در خانه های اعیانی گل میخ و چکش کوبه ای داشت ایستادیم. روی در یک پلاک برنجی بود که اسم صاحبخانه را روی آن نوشته بودند. مهدی گفت:
ـ اینجا منزل «اسعدالسلطنه راستکار» است، پدر علی.
او در زد. چند دقیقه بعد، جوانی خوش رو و مهربان و با لبخند در را به رویمان گشود و مهدی مرا به او معرفی کرد و او ما را به درون خواند. از حیاط بیرونی گذشتیم و در حیاط اندرونی به اتاق کوچکی که اتاق علی بود، وارد شدیم. نشسته ننشسته دختری به درون آمد همسن و سال خود ما، بی آرایش و دنگ و فنگ متداول دختر مدرسه ای های آن روز و علی گفت:
ـ خواهرم فهمیه!
بدین ترتیب من با فهیمه راستکار در حیاط اندرونی خانه پدرش «اسعدالسلطنه» آشنا شدم.
از آن پس در آن خانه که خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود با این خانواده رفت و آمد پیدا کردیم. بی هیچ خجالت و ترسی می گفتند که «توده ای هستند»! و خانواده پدری مرا به خوبی می شناختند. مخصوصاً شمس الدین برادر بزرگم را که قهرمان معروف دو و میدانی کشور بود و مثل شوهر خواهرم علی بحرینی سرش بوی قرمه سبزی می داد و توده ای بود.
در خانه، دختر دوم خانه، زنی با چشمانی درشت و خوش حالت آمر و حاکم بود. خواهر اول شوهر کرده و در کتابخانه مجلس کار می کرد و مادر خانواده بانویی مثل همه مادرهای آن روزگار بود اما این دختر دوم که همه «آفاق خانم» صدایش می زدند ـ ما کمی که بیشتر با خانواده انس گرفتیم او را «خاله آفاق» خطاب می کردیم . او در آن خانه اعیانی بیرونی و اندرونی دار، همه کاره و دستور دهنده بود. «فهیمه» که بعد از مهین ، چهارمین دختر خانواده بود، خیلی زود با ما اُخت شد. خیلی راحت به هم «تو» می گفتیم و او خیلی با جرأت تر از همه دخترهای آن روزگار با پسرها شوخی می کرد و سر به سرشان می گذاشت.
از «خاله آفاق» آمرانه سخن گفتنش را آموخته بود و این که مردها را به چشم مساوی با خود بنگرد. هنوز سه چهار ماهی نگذشته بود که مرا به نامی که همه بچه ها و خانواده صدا می زدند، صدا زد و مهدی و من شدیم دوستان نزدیک و محرم او. فهیمه با ما از زندگی روزمره اش حرف می زد و انگار نه انگار که ما پسریم! به راحتی از فلان پسر که خوشگل و بلوند بود، سخن می گفت و طوری با ما رفتار می کرد که پنداری دختری همسن و سال او هستیم و می شود همه چیز را با ما در میان گذاشت.
سیاسی ها و شاعرها!
حالا رسیده بودیم به سال های شلوغ کاری های نفت و میتینگ ها و دمونستراسیون های سیاسی که مد روز بود از پان ایرانیست های فروهری (حزب زحمتکشان) دکتر بقایی و دار و دسته امیر موبور و گروه (مذهبی) آیت الله کاشانی با هزار رنگ و سلیقه، البته حزب توده مخفی بود و خانه های صلح و کانون جوانان دموکرات هم جور مخفی بودن آن را می کشید و در کتک کاری های خیابانی زمان دولت دکتر مصدق، تاوان طرز تفکر خود را پس می داد.
ما بدون آن که عضو تشکیلات باشیم، به عنوان «سمپات» (طرفدار) به خیابان می آمدیم. وقتی دستور داده شد که برای صلح امضا جمع کنیم، زوج های دختر و پسر در خیابان ها بالا و پایین می رفتیم. ولی فهیمه هرگز با ما در این راه نبود و خود، دار و دسته اش را داشت.
حالا یواش یواش فهمیده بودیم که خاله آفاق که ما فکر می کردیم شوهر ندارد، زن خسرو روزبه قهرمان مخفی و فراری حزب توده است و گاهی اوقات که به خانه راستکارها می رفتیم و می دیدیم که یک خرده اوضاع چپ اندر قیچی است می فهمیدیم که عمو خسرو به دیدن خاله آفاق آمده و مخصوصاً بوی ادوکلن تندی که در حیاط پراکنده بود، نشان می داد که مردی دیگر جز علی و عزت در آن خانه است.
اتاق علی پاتوق ما بود و مرکز نقل مباحثات ادبی و سیاسی، و فهیمه پای ثابت آن و در همان حال بود که ما شاعری می کردیم و با سیاوش کسرایی (کولی) در خانه او رفت و آمد داشتیم و سایه (هوشنگ ابتهاج) و مرتضی کیوان و گاهی احمد شاملو را در آنجا می دیدیم. گاهی هم سیاوش زیر کرسی اتاق علی برایمان شعر می خواند و فهیمه از شعرش ایراد می گرفت و توی سر و کله هم می زدند.
کم کم فهیمه به خانه ما می آمد و با مادرم هم نشست و برخاست داشت و مادرم همیشه می گفت: «کاشکی من یک دختر مثل فهیمه داشتم که می زد توی سر تو و آدمت می کرد»!
فهیمه با من از عشق می گفت و اینکه کدام پسر خوشگل تر است ؛ و حالا بیست و هشت مرداد سر راهمان بود. من که دیپلم گرفته و به دانشکده ادبیات رفته بودم، در کنارش می رفتم مدرسه هنرپیشگی. فهیمه هم هوس هنرپیشگی کرده و همدوره ما در آن مدرسه شبانه ای شده بود که من در کتاب «با سعدی در بازارچه زندگی» ضمن یادی از حبیب یغمایی با عنوان «درس حبیب» از آن مدرسه اینطور یاد کرده ام:
تئاتر و بازیگرها
«هنرستان هنرپیشگی» از سال دوم از خیابان ارفع به ساختمانی در ته کوچه بن بستی در خیابان بهارستان نقل مکان کرد. درست روبروی کوچه مسجد سپهسالار و دکان پالوده فروشی کل احمد.
من سال دوم این مدرسه شبانه بودم برای علاقه ای که به کار تئاتر داشتم و می خواستم تماشگر خوبی بشوم و بسیار بودند بچه های دیگر که در سر، داعیه بازیگری و کارگردانی و صحنه چرخانی داشتند و نیازی هم به دیپلم دبیرستانی از نوع حرفه ای و شبانه اش نداشتند.
از آنها که همکلاسی با استعداد من بودند «علی نصیریان» ، «بیژن مفید»، اسماعیل داورفر»، «حسین کسبیان» را به خاطر می آورم. سه تا دختر هم توی کلاس داشتیم خیلی آزاده و وارسته: «فهیمه راستکار»، «رفعت هاشمی پور» و «زهرا ستاری».
و حالا دیگر ما برای خودمان دار و دسته ای بودیم و با همدوره ای های پیش رفت و آمد نزدیک داشتیم. جعفر والی ، پرویز بهرام، هوشنگ لطیف پور و عباس جوانمرد و بالاخره خوشگل ترین همه ما، رضا بدیعی که هم عکس می گرفت و هم فیلم و هم بگذار و بردار دکتر مهدی نامدار رئیس هنرستان بود. فهیمه بعد از هوشیار نوشین که به او اعتنایی نمی گذاشت، چشمی به رضا بدیعی داشت و در دوره های بیرون زدن از شهر مواظب رضا بود. رضا از همه ما در آن گردش ها عکس می گرفت.
هنر پنهان آشپزی!
«فهیمه» سالی دوبار مهمانی می داد در اتاق نشیمن بیرونی و همه بر و بچه ها را دعوت می کرد. همه غذاها را خودش درست می کرد و چه خوشمزه . مهمانی ناهار از هر جهت کامل بود و عرق به فراوانی سرو می شد اما خودش کم به الکل لب می زد. بعدها یک روز به من گفت:
ـ صدرل، عرق غصه دارم می کنه. نمی دانم چرا؟
مهمان های سر سفره بلند و کشیده که روز زمین پهن می شد، از همه طبقات روشنفکر آن روزی بودند. یکی از پاهای ثابت ، فروغ بود و دیگری شاملو که مثل همیشه سرگردان به این طرف و آن طرف می رفت.
در اتاق رو به قبله بیرونی مهین خانم خواهر سوم، از شوهر بیمارش آقای ابری که از او پسری به نام امید داشت ـ همیشه هم در روی تختی دراز کشیده بود ـ مراقبت می کرد. می گفتند که سل استخوان دارد و باید بالاخره روزی برای معالجه به خارج برود. مهین خانم چه مدبر و خانم بود. دو تا سه تا صندلی خالی همیشه در اتاق بود که رفقای عیادت کننده روی آن می نشستند و با آقای ابری بحث سیاسی می کردند.
این ها الان کجا هستند نمی دانم ولی یادم می آید که یک روز که مهین خانم داشت تعریف می کرد امید با چه دشواری ها در سپیده دمی به دنیا آمده است ، آقای ابری مرا مخاطب قرار داده گفت:
ـ آقا شاعر که ادعای شاعری می کنی، شعری درباره تولد امید به یادت هست؟
و من بی درنگ گفتم: بله!
سپیده دم چو سر بر زد سپیدی
امید آمد پدید از ناامیدی
آقای ابری احسنتی گفت و خطاب به فهیمه گفت:
ـ برای این آقای شاعر یک قرمه سبزی حسابی درست کن و برایش ببر.
فهیمه با همان لحن تلخ به شوهر خواهرش گفت:
ـ آقای ابری. من آشپزی می کنم اما کلفتی نمی کنم!
و سال های سال بعد، وقتی با نجف دریابندری که رفیق رضا بدیعی بود ازدواج کرد و کتاب کم نظیر خود را مشترکاً چاپ کردند، من باور کردم که فهیمه در تألیف «کتاب مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز» به راستی سهمی غیرقابل انکار داشته است.
حضور در هوای تازه! شاملو
حالا بیست و هشت مرداد را پشت سر گذاشته بودیم. همه پخش و پلا شده بودند. سال 1334 سال فهیمه و شاملو بود. اگر کتاب «هوای تازه» را که در سال 1343 برای اولین بار چاپ شده ورق بزنید تمام بخش ششم کتاب که ده شعر را در بر می گیرد، فهیمه در کنار احمد شاملو ایستاده است و می توانید شعرهای او را در سیمای فهیمه ببینید. شعرهایی که هنوز هم شعر روز است و تازه.
فهیمه یک روز که فهمید شاملو خیلی افسرده و دربدر و تنهاست، صاف رفت پیش علیرضا حیدری که از ما دو سه سالی جوان تر بود و در خانه خاله اش «اخوین»ها در حیاط بیرونی زندگی می کرد و عاشق این بود که روزی ناشر بزرگی بشود. او در همان سال ها کتاب شعر مشترک غلامعلی تاجبخش و مرا با نام «خار» تقریباً به ناشر کاسبکار آن روز خیابان ناصر خسرو، آقای مروج تحمیل کرد.
علیرضا حیدری که چند اسم دیگر هم برای خودش درست کرده بود مثل «خواجه پور»، «دو دنیا» در برابر تحکیم فهیمه، اتاق خوابش را به شاملو داد و خود در کتابخانه اش ساکن شد. این مال سال 1334 است، سال بعد اعدام های اعضای سازمان نظامی. در همین بخش از کتاب است که شاملو شعر معروف «سرچشمه» را چاپ کرد. شعری که لبریز از فهیمه است و من چند بند آغازین را به یاد آن هر دو چاپ می کنم شاید با یاد محله پدریم و شاید از «سرچشمه ای» که فهیمه از آن جرأت و عشق را نوشیده بود.
احمد شاملو
سرچشمه
در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشم هایت را یافتم
و شبم پر ستاره شد.
**
تو را صدا کردم
در تاریک ترین شب ها، دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی،
با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
با تنت برای تنم آواز خواندی.
**
من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره کودکی خویش
به خواب رفتم
و لبخند آن زمانیم را بازیافتم
**
در من شک لانه کرده بود.
دست های تو چون چشمه ای
به سوی من جاری شد
و من تازه شدم. من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم:
در دامانت ـ که گهواره رؤیاهایم بود ـ
و لبخند آن زمانی، به لب هایم برگشت.
**
با تنت برای تنم لالا گفتی
چشم های تو با من بود
و من چشم هایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بخش بود