پیرو مقالات پی در پی در این صفحه به خصوص سخن از چگونگی آغاز «تماشاخانه و تئاتر» به سبک و روش اروپایی در ایران که امروز زنجیره این مطالب ما را مرحله به مرحله به اردوگاه شاهنامه رسانیده است که این درگاه هم آغاز است و هم سرچشمه ادب و فرهنگ ایران زمین.
گفتیم که ورود فرهنگ اروپایی از اواخر دوران قاجار و به خصوص با برقراری امنیت نسبی در کشور و از طرفی تمایل رضا شاه و دولت مردان دوران پهلوی اول به ترقی ، تجدد و «مدرنیته» و از سویی دیگر تحولات سریع جامعه از جمله ایجاد جاده ها، قطار، هواپیما و وسایل ارتباطی، درهای هجوم فرهنگ اروپایی و بعدها آمریکایی را به ایران گشود.
مهم تر آن که مردم ایران در چنین دورانی تشنه فضایی نو، حرفی نو و حرکتی نوین بودند و هر آن چیزی که آنها را می توانست از خمودگی و محرومیت قرن ها خواب آلودگی و بیهودگی بیرون بکشد، با تمام وجود پذیرا بودند. این ها مردمی بودند که از ابتدایی ترین هوایج شهروندی تا پایان دوران قاجار محروم بودند و حالا در دوران پهلوی آهنگ پیشرفت و ترقی و رفاه و آبادی و توسعه طبقه متوسط از رده ارتشیان (شهربانی و نیروی هوایی و دریایی و زمینی) گرفته تا طبقه معلمان ، کارگران و کارمندان همه و همه دست به دست هم می دادند تا این فضای خالی را با فرهنگ نو و تازه وارد اروپا روح تازه ای به بخشند.
مردم آماده و مشتاق یک زندگی سالم و سرشار از امید بودند. در این میان «سینما» به عنوان یک صنعت آمیخته با هنر به عنوان نخستین پدیده فرهنگ اروپایی وارد ایران می شود اما به زودی «رادیو» مظهری از یک معجزه و یک ارتباط بین ایرانیان پراکنده می شود موسیقی و گفتار و شعر و اخبار و سیاست همه و همه از دریچه این جعبه جادویی خانه ها را پر می کند و گوش ها را نوازش می دهد.
همزمان با این تغییر و تحولات مسائل فرهنگی ما نیز در حال دگرگونی است . پدیده شعر نو ، ابتدا با ترجمه اشعار فرنگی به خصوص از زبان فرانسه و چاپ آنها در روزنامه های پایتخت آغاز می شود، داستان های این اشعار غیر متعارف برای ایرانی ها همان جذبه ای را داشت ـ که بعد از دیدن شهرفرنگی یک باره ناظر سینما و آن پرده ای عظیم می شدند ـ و شاید ردیف شدن الفاظ و کلمات و آهنگ این اشعار یا این گفتارهای شعرگونه برای نسل جوان تر یک راه سهل تری بود برای ابراز احساسات در مقایسه با مرزهای بسیار محکم اشعار کهن. و خلاصه برای نسل دیروز جدا شدن از آنچه که به عنوان یک اصل «تغییرناپذیر» بود و پیوستن به این کاروانی که بی توجه به آنها در حرکت بود آسان نبود. در نهایت در رشته ادبیات آن دسته از بزرگانی که سالیان سال به تحقیق در امور ادبیات کهن پرداخته بودند و به شیوه های انتقادی اصولی چه از نظر سبک شناسی و چه از نظر تقسیم رشته های مختلف اشعار و نوشته های منثور از جمله «قابوس نامه» ها و «تاریخ بیهقی»ها و غیرو به طور شایسته آگاه بودند به این جنبش نوین توجهی نکردند و آن را جدی نگرفتند، شاید در میان آن همه استاد تنها ملک الشعرای بهار به این جنبش توجهی کرد آن هم به سبب شاعر بودن و سبک آوری در شعر پارسی و ایجاد تنوع در ادامه مسائل جدید از جمله وارد کردن «سیاست» در شعر کهن ولی او هم بسیار محتاطانه به مسایل فرهنگی نو نگاه می کرد. از این جهت شعر نو با آن که پدر شعر نو نیما یوشیج حضور مداوم در این شعر داشت ، چندین دهه دستخوش نشیب و فرازهایی شدید شد که بالاخره نسل جوان تر توانست از آنها بهره بگیرد. اما نگاه نقادانه به ادبیات نوینی که به مملکت سرازیر شده بود به دو دلیل میسر نبود. منظورم از ادبیات نوین شعر، رمان، سینما، تئاتر و روزنامه نگاری و دیگر مشتقات این رشته ها بود.
نکته اوا آن که نسل قدیم به هیچ عنوان رقبتی به پذیرش این پدیده ها از خود نشان نمی داد، در نتیجه هیچگاه جایگاه ادبی و علمی خاصی برای آنها قائل نشد. با این توجه که صنعت سینما، پدیده رادیو، هنر تئاتر به سرعت با همراهی شعر نو، نسلی را به وجود آورده بود که بی توجه به قدیمی ترها به تجربه و ارائه آثار خود پرداخته بود. در این میان صادق هدایت که خود از دانش آموختگان فرنگ بود و ارزش آثار «فولکلوریک» را در آن دیار احساس کرده بود با یک نگاه نقادانه ای به رمان نویسی به سبک نوین پرداخت و درباره آثار فولکلوریک با اعتقادی عجیب به کار پرداخت، نتیجه آن قصه های «صبحی» شد که نسل نیازمند ما را از داستان ها و افسانه های شیرین پر از امید کرد. نکته دوم آن که نسل آگاه و به قول آن روزها «علامه» از این جریان عقب افتادند که در عمل نتیجه این قهر آن شد که با این پدیده ها آشنا نشدند، فاصله نسل جدید از آثار کهن نیز روزافزون شد. تا جایی که در مجلات سینمایی و نوشته های مربوط به تئاتر در مجله هنر تئاتر دانشکده هنرهای زیبا و فرهنگ هنر ناگزیر از ترجمه نقدهای اروپایی استفاده می شد در حالی که ما نیازمند کسانی بودیم که با نگرش به فرهنگ و گنجینه ادبی هزار ساله خودمان ـ که اکثر اندیشمندان و دانشمندان خارج آن را می ستودند ـ ولی ما از آن دور می شویم، چه برسد مسیر بهره گیری کنیم و این آثار را به هنرآموزان بیاموزیم!
به هر تقدیر، توفان فرهنگ ستیز آخوندها از راه رسید و پیشرفت طبیعی این رشته ها را دگرگون کرد اما بذری که در آن دور کاشته شده بود در این هجرت اجباری به ثمر نشست و امروز است که جوانان ناپخته و جستجوگر آن دوران با مطالعه و تجربه کافی دست به بررسی اساسی از آثار کهن زدند، که یکی از آن چهره های بی نظیر هنر و فرهنگ ایران زنده یاد نادر نادرپور بود که طی چند مجلس ما را نه تنها با داستان دل انگیز زال و رودابه آشنا ساخت که در همین مسیر نیز ما را با قدرت شاعری حماسه سرای نامدار ایران فردوسی در زمینه سرودن شعری به روانی چشمه ها و به زیبایی ترنم موسیقی آشنا کرد.
نادرپور در گفتار خود تحت عنوان «عشقی به بلندای پرواز سیمرغ» نتیجه این داستان و پیام بزرگ را چنین ارایه می دهد :
اما سخن پایانی من، ابتدا درباره قالب داستان زال و رودابه و سپس درباره پیامی ست که این قالب را انباشته است:
سراسر محیط و همه عناصری که چنین ماجرای عاشقانه ای را ساخته اند، سخت و درشت و خشونت آمیزند، سرزمینی که در جغرافیای شاهنامه، میان زابل و کابل قرار دارد (اگر هم با نقشه واقعی و طبیعت امروزی آن منطقه وفق ندهد) خشک و کویری ست. زال، قهرمان اول داستان از آغاز ولادت، صخره کوه و کُنام سیمرغ را شناخته و دهانش به جای شیر مادر با طعمه های خام آن پرنده شکاری خو گرفته و درشتی اندام سنگ ها را در عوض نرمی آغوش آدمیان احساس کرده و آن گاه که پدر و زادگاهش را بازیافته، به دام عشق دختری گرفتار آمده که از تبار «ضحاک» است و این نسبت، مانعی بزرگ در راه وصلت او پدید آورده و مخالف پدر خودش و پادشاه ایران را از یک سو، و هول و هراس خاندان معشوق را از دیگر سو، موجب شده است و حتی منوچهر را ـ علیرغم اشتغال به جنگ های گوناگون ـ به صدور فرمان تخریب کابل و سرکوبی مهراب برانگیخته و طبعاً زال را نیز به مقاومت در برابر اجرای این فرمان واداشته است.
افزون بر این ها و پس از رفع همه دشواری ها، حاصل پیوند این دو دلداده سخت کوش، کودک درشت اندامی بوده که به آسانی از زهدان مادر بیرون نیامده و زادنش به شکافتن پهلوی رودابه انجامیده است».
تمامی این مشکلات، چنان که گفتم «قالبی سخت و خشن» برای داستان زال و رودابه ساخته که با روح رزمی شاهنامه و لحن حماسی فردوسی کاملاً هماهنگی دارد و موجب شگفتی نمی تواند بود.
اما مفهومی که در این قالب سخت وخشن گنجیده است، عشقی لطیف و شفاف و درخشان است که دل های زال و رودابه را به هم می پیوندد و دشواری ها را بر آنان آسان می گرداند و نرم ترین حالات و خوش ترین عواطف را در وجودشان برمی انگیزد و همه تلخکامی های حیاتشان را با شیرینی شگرف خود جبران می کند.
در این تضاد آشکار میان قالب و محتواست که فردوسی، قدرت عظیم شاعرانه خویش را باز می نماید و به آنان که وی رافقط داستان پردازی ترشروی و یا سخنسرایی رزمی می پندارند، نشان می دهد که شاعری بزرگ مانند او، ظریف ترین مفاهیم غنایی را در خشن ترین قالب های حماسی بیان تواند کرد و از آن جا که سلطه او بر نفسانیات گوناگون آدمی یکسان است، نرم و درشت طبیعت انسان را به هم خواهد پیوست و یکی را به یاری دیگری جلوه تواند بخشید.
به همین سبب، عناصر سازنده و شیوه بیان گوینده در داستان زال و رودابه چنان که گفتیم، درست مانند پوسته آهکین صدف، سخت و خشن است ولی محتوای عاشقانه اش، به مرواریدی شاهوار می ماند که در بطن او نهفته است و به محض شکافتن آن پوسته آهکین، آشکار می شود و ما اگر چنین تمثینی را دنبال کنیم، به این نتیجه می رسیم که رستم (جهان پهلوان بزرگ و قهرمان اصلی شاهنامه) همان مروارید شاهواری ست که در صدف عشق مشترک زال و رودابه پرورش یافته و سرانجام، از پوسته خشن زندگی آنان بیرون آمده است. و آیا پیام فردوسی در همین تمثیل نهفته نیست؟
پیامی که آسایش را از پس دشواری، شادی را از درون رنج، و امید را از ورای نومیدی بشارت می دهد و از زبان سیندخت خطاب به مهراب چنین می گوید:
اگر چند باشد شب دیرباز
بر او تیرگی هم نماند دراز
شود روز، چون چشمه رخشان شود
زمین چون نگین بدخشان شود
و این همان سخنی است که نظامی گنجوی، تقریباً دوقرن بعد از فردوسی، به شیوه خود تکرار می کند:
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه، سپید است