دوران کودکی بود، همان دورانی که «دلکش» خواننده خوش صدای همان ایام می خواند: «شور و حال کودکی برنگردد دریغا». از اول اسفند ماه خانه تکانی و تمیزکاری و شستشو آغاز شده بود و «پرو»کردن لباس و خرید کفش و غیره و ...
قرار بود صبح زود سال تحویل شود، «اتاق مهمانی» - یعنی همان اتاقی که در همه روزهای سال، به خصوص ایام نوروز ورود به آن برای کودکان ممنوع بود!! «ستاد اجرایی» نوروز بود. از چند روز قبل بساط سفره هفت سین در این اتاق در حال تزیین بود. سنجد، سیر، سماق، سبزی، سیب، سمنو، همراه سکه و سمبل و تنگ ماهی گُلی و آجیل و شیرینی و نقل پیوسته به ستاد برده می شد. کم کم سفره هفت سین از پشت شیشه میهمان خانه شکل می گرفت، پدرم جای زیبایی برای «شاهنامه بایسنقری» که جلد زیبای زرشکی داشت وسط سفره در نظر گرفته بود و مادرم «دیوان حافظ» در گوشه دیگر قرار داده بود. کاسه آب و یک نارنج شناور و تخم مرغ های سفید و رنگی داخل بشقاب چینی پر از آرد و یک ظرف سبزی خوردن پاک شده از تربچه نقلی، تره، ترتیزک، ترخون و ریحون و به خصوص گل پونه نعناپونه و یک تکه پنیر لیقوان عطر بهار را همراه این سفره ای که با سلیقه خاص مادر تزیین شده بود به خانه پدری می آورد...اما در ذهن کودکی که کلاس اول دبستان را تازه تمام کرده بودم و حالا در کلاس دوم کلی نوشتن و خواندن می دانست و هر کلمه ای را که می دید می خواست به قول آن روزها «حِجی» کند ولی از همه بیشتر کلمه «عیدی» را پشت سر هم می نوشت و به مادرم نشان می داد که یعنی: ببین چه خوب می نویسم! ولی تکراریادآوری اسکناس نوی «عیدی» بود.
چهارشنبه سوری مفصلی را پشت سر گذاشته بودم، طبق معمول خانه ما مرکز برگزاری جشن های ملی محله امان بود؟! آن سال ها هم هفت گُله آتیش برپا شده بود و با خوشی و شادی از روی آن پریده بودیم که هنوز اثر سوختگی های آتش در کف حیاط روی آجرهای نظامی به چشم می خورد هرچند برف سبکی روی آن را گرفته بود. هوا سرد بود ولی به فرمان «جهان خانوم» لَلِه ما بچه ها و وردست مادرم کرسی ها جمع شده بود و اتاق ها تر و تمیز و ملافه ها شسته و روی مخطه ها با سلیقه کشیده شده بود. اما هوای خانه سرد بود، یادم هست که در همین چهارشنبه سوری بود که مادرم در گوشم زمزمه کرده بود که: «اگه بچه خوبی باشی عمونوروز برات عیدی خوبی میاره»!
شاید برای بچه های امروزی مسأله «عیدی گرفتن» و یا «هدیه عید» آن قدرها جاذبه شور و رغبت نداشته باشد به خصوص آن که آنقدر در نوع هدیه های امروزی تنوع دیده می شود که انسان برای انتخاب یک تحفه کوچک در فروشگاه های مخصوص اسباب بازی کودکان گم می شود بچه های امروزی از مرز دوچرخه و تیر و کمان و حتی ماشین های با موتور واقعی گذر کرده اند و در پی بازی های کامپیوتری هستند، که گاه قیمت آنها سر به جهنم می زند... اما آن روزها یک هدیه عید کوچک برای ما حکم یک اتفاق فوق العاده را داشت که هنوز که هنوز است ذهنشان مسحور آن حال و هواست ...
معجزه عمو نوروز، پیام حاجی فیروز، دعای سفره هفت سین... خلاصه قول مادرم را که گفته بود: «اگر بچه خوبی باشی و در ایان نوروز توی مهمونی ها دست درازی نکنی و تکالیف مدرسه ات را هم خوب انجام بدهی، عمو نوروز یک عیدی خوب برایت می آورد»! تمام هوش و حواس من را گرفته بود.
شب قبل از نوروز، چه طولانی بود، انگار تمام شدنی نبود، به سبک آن روزگاران که فامیل همه با هم بودند و تشک را روی زمین پهن کردند و هم ردیف یکدیگر خوابیدیم، جای من در کنار مادرم بود.
از قرار تا صبح چندین بار از خواب پریده بودم و مادرم مرا آرام کرده بود اما دلیل اصلی اش آن بود که چهارچشمی منتظر بودم که در آن تاریکی شب کی عمو نوروز می آید و هدیه مرا زیر متکایم می گذارد می خواستم او را ببینم ولی از قرار دم دمای صبح خوابم برده بود و عمو نوروز آمده و رفته بود! با شنیدن صدای ظروف و قرائت شاهنامه پدر و صدای آرام مادر که زیر لب دعا می خواند و کِرکِر خنده های خواهر و رفت و آمد «جهان خانوم» بیدارم کرد و به محض این که از خواب بیدار شدم دستم را به زیر متکایم بردم و شگفتا که یک هواپیمای فلزی که چرخ داشت و به رنگ سربی بود و دارای پروانه در جلو چنان مرا در آن هوای نیمه تاریک به وجد آورده بود که مرتباً فریاد می زدم عمونوروز برام عیدی آورده همونی که می خواستم یه «طیاره»!
تلاش می کردم که این حیرت و شگفتی را به هم منتقل کنم، بالاخره لباس نوی عید را نفهمیدم چطوری تنم کردند و با کفش نو و جوراب نو و کت و شلوار و پیراهن نو سر سفره هفت سین نشستیم. پدرم معتقد بود همه باید درست در لحظه تحویل سال با آرامش گرد این سفره باشند، ولی آن روز در من هیچ آرامشی نبود همچی که به قول گوینده رادیو «دانشمند محترم راشد» دعای سفره را خواند و صدای تیک تیک ساعت، تحویل سال را با انفجار «توپ» اعلام کرد و بلافاصله بعد از آن صدای طبل ناقاره از رادیوی قدیمی منزلمان بلند شد، من بی توجه به لباس نو و کفش نو، پریدم توی حیاط و با فریاد «طیاره» خودم را روی دست هایم به پرواز درآوردم و زدم به کوچه که به بچه های محله امان پُز بدهم و طیاره ام را به رخشان بکشم! هواپیما را بر سر دست گرفته بودم و صدای طیاره درمی آوردم که ناگهان کفش نو کار دستم داد و روی یخ لیز خوردم و از قرار هواپیمای ذهن من با تنها سرنشینش سقوط کرد...
با صورت توی گل و برف و یخ ولو شدم اما...
«طیاره» خود را سر دست نگه داشتم به طوری که حتی یک خال هم بهش نیافتاد! لباس نو، کفش نو، پیرهن نو... خیس و گِلی بدون توجه از همان راه که آمده بودم خود را به اتاق پایین رساندم. همانجایی که ننه جهان، مدت ها زحمت کشیده و ملافه ها را با لاجورد شسته بود و عطر تمیزی همه جا را گرفته بود، لحظه ای به خود آمدم که خود را میان اتاق و روی ملافه ها و تشک های تازه روکش شده یافتم و در حالی که می لرزیدم هم از سرما هم از ترس؟! صدای پای جهان خانوم را شناختم، بقیه هنوز مشغول روبوسی و تبریکات عید بودند و اتاق را آماده میهمانان می کردند... آه از نهاد جهان خانوم بیرون زد و بلافاصله مادرم با همان چشمان مهربان و لبخند همیشگی اش از راه رسید، و مرا که مانند یک مجسمه خشکم زده بود در حالی که یک «طیاره» در دستم بود. لای پتو پیچید، که سرما نخورم... در گوشش گفتم: «مامان قول می دم از این به بعد پسر خوبی باشم»؟!