بهاری دیگر در پیش است. بیش از سی و سه سال است که در غربت ناگزیر چشم به راه روز و لحظه ای هستیم که سر در آغوش عزیزان مانده در وطن گذاریم و هایهای گریه اشتیاق سالیان را سر دهیم. شاید بگویید پس از سی و سه سال ، دیگر نمی توان اسم دوری از وطن را «غربت» گذاشت. حق دارید. بیش از سه دهه، زمان کوتاهی نیست. فقط محنت کشیدگان وادی بلا می دانند که سی و سه سال چه زمان طولانی و طاقت سوزی است. ولی هرچه بود، بی شتاب و دلازار، گذشت و بر کشتی دریای دلمان بادبان گردید...
در این مدت، بسیار تکاپو کردیم بفهمیم چه بر سرمان آمد و چرا؟ به یاد دارم در همان سال های نخستین هجرت، در همین لس آنجاس خودمان، تنی چند از فرهیختگان مهاجر، سه شنبه ها به ناهار و گپ و گفتی گرد هم جمع می آمدند و بر سر مسائل روز به رایزنی می پرداختند. در همان سال ها، یکی از مباحث داغ، آن بود که چرا انقلاب شد و علل این دگرگونی ویرانگر و به ظاهر ناگهانی چه بود؟
یکی از اندیشه ورانی که در این باب سخنی داشت، و هنوز هم در لس آنجلس به روشنگری اذهان می پردازد، در کلام خود نکته ای گفته که به گمانم جای تأمل بسیار دارد.
او گفت: برای انقلاب ایران می توان بیش از یکصد عامل برشمرد بی آن که هیچ یک از عوامل حتی چند درصد هم در بروز آن نقشی داشته باشند!
این سخن البته درست است. اصولاً در تمام مسائل اجتماعی باید به دنبال عوامل و دلایل چندگانه بود زیرا هیچ رویدادی در جهان امروز، تک عاملی نیست. به ویژه رخدادهای شگرف و فراگیری چون فروپاشی یک امپراتوری چند هزار ساله.
انقلاب ایران نیز از این قاعده مستثنی نیست . ولی شاید در میان تمام عوامل ریز و درشتی که به این پی آمد حیرت انگیز منجر شد، یک عمل بیش از همه چشم گیر بوده باشد. آن عامل هم سوگمندانه از آن زمره است که نمی توان به آسانی با آن به مقابله برخاست، نادیده اش انگاشت یا به نابودی اش امید بست.
حتی شاید نتوان به صراحت هم از آن نام برد. زیرا از مقوله دردهایی است که با رسوبات ژرف و ته نشین ذهن آدمیان سر و کار دارد. تو گویی با شیر اندرون شده و با جان به در رود. احساسات عوامانه در این قضیه به شدت و درجه ای است که هرگونه کوششی را در راه روشنگری و خرافه زدایی، با رگ های برآمده ی گردن و چشمان آتشبار و پرخون مدعیان مواجه می سازد!
در داستان «برادران کارامازوف» نویسنده بزرگ روس «داستایوفسکی» حکایتی دارد که بسی آموزنده است. می گوید: حضرت عیسی نیمه شبی در شهر «سویل» اسپانیا از آسمان به زمین می آید تا از حال و روز پیروان خود پس از گذشت قرن ها، پرس و جویی نماید.
حضرت مسیح در کلیسای بزرگ شهر وارد می شود و سراغ اسقف اعظم را می گیرد. حضرت عیسی ساده انگارانه بر این باور بود که «اسقف» یعنی همان مرد خدا که پاسدار و ناشر تعالیم او بر زمین است، مسیح را گرامی خواهد داشت و بر سر چشم و مژگان خواهد نشاند.
اسقف که تازه از خواب بیدار شده و با دیدن حضرت مسیح ناباورانه، خشکش زده بود، مدتی حضور حضرت را انکار می کند و وقتی سرانجام مطمئن می شود که شخص مسیح در برابر اوست، به خشم بسیار از وی می خواهد هرچه زودتر زمین را ترک کند و به آسمان ها بازگردد والا صبح روز بعد ، چنان عوام را بر او خواهد شوراند که دوباره وی را به صلیب آونگ کنند! عیسی هم که در این مرد خدا، جز سودجویی و ریاکاری و تزویر چیزی نمی یابد، با اندوه بسیار شبانه زمین را ترک می کند و کار جهان را به سوداگران آن می سپارد. اینجاست که باید با «نیچه» همزبان شد که : «هرچه با پاپ نزدیک تر شوی، از خدا دورتر می شوی».
این حکایت پرمغز، بیانگر درد بزرگی است که از دیرباز جوامع انسانی را چون بختک به خفقان دچار کرده است: ریا و تزویر آن هم از جانب کسانی که نام «مرد خدا» بر خود نهاده اند. دام را به قول حافظ، «نهاده دام و سر حقه باز کرده اند. این زهد ریایی، در درازای تاریخ از بزرگ ترین مصائب بشریت بوده است. ولی اگر کمی ژرف تر به قضیه نگاه کنیم، دست کم در مورد ایران خودمان، متوجه می شویم که خود این بلیه هم، زاییده عواملی بوده است که سوگمندانه از اختیار ما بیرون بوده است. در واقع، علت العلل را باید در حوادث تاریخی از قبیل هجوم قبائل بدوی، جستجو کرد. آنها که یکسره بر سرنوشت و جان و مال و ناموس مردم بی پناه سرزمین ما تاخته اند. پاره ای از آن ها مانند «مغول»ها کشتند و سوختند وبردند ولی در نهایت، در فرهنگ هزار لای ایرانی مستحیل شدند. برخی دیگر اما ، نظیر اعراب، سعی کردند فرهنگ اجدادی ما را زیر و رو سازند و به قول معروف: نه تنها کفن را بردند، به استخوان های مدفون هم رحم نکردند!
آنگاه که درد را شناختیم، جای آن دارد که در پی درمان باشیم . منطق و خرد همیشه همین را اقتضا می کند. ولی نمی دانم چرا در طول همین سی و چند سالی که از ماجرا گذشته است، کم تر در پی چاره بوده ایم. کوشش های روشنگرانه اندیشه وران ما هم – که در جامه کتاب ها و نوشته ها و اشعار در دسترسمان قرار گرفته – کمتر رخنه ای در این دژ نفوذ ناپذیر تعصب و واپسگرایی داشته است. دریغا که به قول زنده یاد اسمعیل پوروالی، انقلاب ما را با دردهامان آشنا کرد ولی برایمان درمان نیاورد!