این دنیای شلوغ پلوغ!،از شماره ۱۲۶

by الهی دکتر صدرالدین

باز هم دنیا به قول رفقای خراسانی من «شُلغ پُلغ» است (همان «شلوغ پلوغ» تهرانی ها) و «یادداشت های بی تاریخ» به عقب رانده می شود. خیال داشتم از جریان فکری آمریکا در آستانه انتخابات ریاست جمهوری چیزهایی بنویسم و مقالات جالبی را ترجمه کنم. از جمله این مسأله که سؤال روز است و شاید برای اولین بار در این کشور قاره مانند مطرح می شود که: آیا این دو حزبی بازی دموکرات و جمهوری خواه عمرش به پایان رسیده و وقت ظهور نوع دیگری از احزاب نشده است. فرضا «توماس فریدمن» از لزوم تشکیل یک «حزب محافظه کار» در برابر احزاب شبه کارگری سخن می گوید و آگاه یا ناخودآگاه شیوه احزاب اروپایی را می ستاید و این درست در حالی است که «اکسپرس» و «نوول اوبسرواتور» دو هفته نامه معتبر فرانسوی از جنب و جوش و غلیان نوعی «تفکر افراطی راست» در این کشور خبر می دهند و مرم فرانسه را از «اسلام گرایی» می هراسانند که در کمین طرز تفکر لائیک این کشور است. رییس جمهور تازه به حکومت رسیده این کشور هم افراطیون را به وضع قوانینی شداد و غلاظ تهدید می کند و اینکه هرگونه سرکشی، جوابی سخت و دندان شکن از قانون خواهد گرفت.

مناظرات انتخاباتی ریاست جمهوری آمریکا بی رنگ تر از همیشه است چرا که هر دو طرف ضعف های خود را به خوبی می شناسد و می داند که حریف چند مرده حلاج نیست و خود نیز دست کمی از او ندارد.

 

مزد شهامت و کفاره گناه «طالبانی»!

 

روز سه شنبه نهم اکتبر در شهر «منقوره» واقع در ایالت «خیبر» پاکستان ـ که هم مرز افغانستان است ـ یک عده نقابدار جلو اتوبوسی که دختران دانش آموز را به مدرسه می برد، گرفتند. نام دختری را بر زبان آوردد و از او خواستند خود را معرفی کند و دختر چون چنین کرد نقابداران مسلح گلوله ای به سر او زدند و دو تن دیگر را که در صدد دفاع بودند زخمی کردند و از محل حادثه گریختند.

نام دختر مجروح که چهارده سال بیش نداشت «ملاله یوسف زای» بود. احسان الله اصلان سخنگوی طالبان (که در این منطقه از پاکستان از قدرت بسیار برخوردار است) گفت که: «یوسف زای» به درستی مورد حمله واقع شده «ملاله» به این جهت مورد حمله طالبان قرار گرفته است که بانی فساد و مروج فحشاء غربی در مملکت اسلامی پاکستان بوده است.

در منطقه ای که طالبان دست بالا را دارند «ملاله یوسف زای» تنها خواستار آن بود که به دختران اجازه مدرسه رفتن و درس خواندن داده شود. او از فعالان حمایت از حقوق کودکان بود و در یازده سالگی جایزه جهانی سازمان دفاع از کودکان را ربوده بود و صریحاً اظهار داشته بود که هدفش از تحصیل آن است که در آینده پزشک شود.

پدر «ملاله» نیز از فعالان حمایت از حقوق کودکان در پاکستان است.

خبر ترور «ملاله» که هنوز در بیمارستان است ، در جهان تأثیر بسیار داشت و «نیکلاس کریستف» یکی از برجسته ترین سرمقاله نویسان و تحلیلگران نیویورک تایمز در مقاله ای با عنوان «جرم او این بود که مدرسه را دوست می داشت» از جرأت های او در برابر طالبان نوشت و از کوشش هایی که او در راه احقاق حق کودکان (به ویژه دختران کرده است) یاد کرد. او در مقاله خود از این که عربستان سعودی هزینه تمام مدارس دینی متعصب پرور را می پردازد و هزینه مدرسه و اقامت شاگردان را برعهده می گیرد و در مقابل از این که مهم ترین کار آمریکا در پاکستان حمایت از نیروی نظامی و ارتش این کشور است و به بقیه کارها کاری ندارد، انتقاد کرد.

«ملاله» در آخرین ایمیل خود به یکی از همکاران نیویورک تایمز نوشته بود: آرزوی من دستیابی به جهان دانش است».

در کنار مقاله «نیکلاس کریستف» نیویورک تایمز نیز سرمقاله روز خود را با عنوان «شهامت ملاله یوسف زای» نوشته است و در آن متذکر شده است که: اگر پاکستان آینده ای داشته باشد راه آینده آن از طریق ملاله یوسف زای می گذرد. به این سبب بیهوده نیست که طالبان از جرأت چنین دختری می هراسند و در پی کشتن او برمی آیند.

به نوشته روزنامه ها «ملاله یوسف زای» بلافاصله به بیمارستانی در پیشاور منتقل شد و چون گلوله به مغزش صدمه ای نزده و تنها از پشتش بیرون آمده در بخش مراقبت های ویژه بدون آن که قادر به تکلم و تحرک باشد بستری است (او اواخر هفته پیش به انگلستان منتقل شد).

از طرفی دولت پاکستان بلافاصله دستور داده است که یک جت بوئینگ مسافری در فرودگاه پیشاورد آماده باشد تا به مجرد آن که امکانات نقل و انتقال فراهم آمد او را به امارات متحده عربی که امکانات پزشکی در آن پیشرفته تر است، منتقل کنند.

ژنرال «اشفق کیانی» رییس ستاد ارتش پاکستان به پیشاور سفر کرد و در بیمارستان از یوسف زای عیادت و با خانواده اش اظهار همدردی کرد.

همه این ها به یک طرف، اما نباید از یاد ببریم که یک دختر چهارده ساله با چه شهامتی برای آزادی آموزش و بهبود وضع دختران جوان می جنگد و کفاره این به ظاهر «گناه طالبانی» را می پردازد.

 

سروده ای سرشار از خشم شاعره!

 

این شعر سیمین خانم را نباید در ردیف شعرهای دیگرش گذاشت. سروده ای است سرشار از خشم شاعره در حق دلش، دلی که عمری را به عاشقی گذاشته و حالا لحظه ای است که با یک یار دیرینه پس از سال ها روبرو می شود که بار دیگر به او روی آورده و شاعر در یک دم سال ها را زیر پا می گذارد و می پندارد که «این»، آن کس است که «یار دیرین» بود. اما ناگهان با یک بوسه چشم می گشاید و می بیند که آن آشنای دیرینه انگار بیگانه ای بیش نیست. زبان ملامت بر او می گشاید و آنچنان به تلخی با او سخن می گوید که یار شرمنده از در به بیرون می رود و آنگاه دل که هنوز جوان است و با یاد یار می تپد و شاعر را ملامت می کند که این رویارویی نه سزاوار عشقی دیرین است. و تمام جوهر شعر در مصرع آخر غزل جوش می زند. بخوانید. با دیگر شعرهایش فرق بسیار دارد.

 

تازه ترین سروده سیمین بهبهانی

 

دیدی چه کردی؟!

 

در باز شد، او درآمد ـ آن رفته دور از کنارم ـ

رنگم پرید و دلم ریخت زان لطف بی انتظارم

 

پایم به سُستی گرایید؛ نزدیک شد یار دیرین

آغوش بگشود و بگرفت، پا تا به سر در کنارم

 

آنگاه لب بر لبم سود ـ انگار بیگانه ای بود

گفتم: «بدان نابکاری، دیگر نیایی به کارم

 

شرم آیدم تا بگویم با اعتمادم چه کردی.»

ترک تو گفتم که گفتی: «بسیار دلخسته دارم

 

یک روز گنجینه بودی، امروز قلب سیاهی

اکنون به دلخستگانت، این تحفه را می سپارم».

 

دیدم که شرمنده، آن یار از در برون شد به ناچار

یعنی از آن گنج سرشار در کف پشیزی ندارم.

 

دل گفت: «دیدی چه کردی؟» گفتم که: «ای سفله، خاموش

گر بیش گویی، تو را نیز در زیر پا می فشارم!

 

هفتم مرداد ماه 1391

                                                                     شعر سخنی است خیال انگیز که از اقوالی موزون و متساوی ساخته شده باشد.

حجت الحق ابوعلی سینا

این قند پارسی

 

ایران با شعر زیسته، با شعر گریسته و با شعر خندیده!

به استاد بزرگوار: دکتر احسان یارشاطر

 

اشاره: مدت هاست که مسأله شعر فارسی مانند سال های دور و دیر موضوع تأملات روزانه من شده است چرا که من به قول «شهریار» از عهدی که مادرم بند گاهواره مرا بست، «اعصاب من به شعر و نوا کوک کرده بود» و باز به قول همان شاعر: او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده کاشت/ وانگه به اشک های خود آن کشته آب داد/.

پس برای من شعر، شعر است؛ کهنه و نو و دیروز و امروز ندارد. اما حالا در این عصر پراکندگی و سلطه تکمه بر قلم، وظیفه خود می دانم هفته ای چند، چند سطری درباره شعر فارسی بنویسم و کارآمد بودن این میراث هزار و اندی ساله را در زندگی روزانه مردم یادآور شوم. آخر در هیچ کجای دنیا هیچ زبانی را نمی توان یافت که پس از بیش از هزار و اندی سال وقتی به مسأله روز می رسی و در حل مسأله عاجز می مانی، ناگهان مصرعی، بیتی، خطی از شعر «رودکی تا نیما و فرخی تا شفیعی کدکنی و ...» به دادت نرسد و گره از کار فروبسته ات نگشاید.

درباره این تصمیم با تنی چند از صاحبنظران مورد احترام و قبولم صحبت کردم و همه آنان این فکر را پسندیدند و تشویقم فرمودند و تقریباً تمام این بزرگان عنوانی را که می بینید یعنی «این قند پارسی» را عنوانی درخور و شایسته دانستند.

این بود که از این هفته از این «قند پارسی» هر بار به ترتیب شکرپاره ای در این صفحه می آورم و برپیشانی نبشت آن تعاریفی از شعر را نقل می کنم که در زبان فارسی رواج دارد و شناخته شده است.

سرانجام آن که «این قند پارسی» را به استاد همیشه بیدار و پیشگامم دکتر احسان یارشاطر که عاشق شعر است و زبان فارسی و شعر آن را ـ همواره به عنوان جوهر هویت ملی ما مورد حمایت قرار داده است ـ پیشکش می کنم. آن چنان : مور که پای ملخی پیش سلیمان برد.

 

پیوند شعر با جان ایرانی

 

شعر، آواز ممتد قرون در رگ های ماست. این، آن با جان من آمیخته ای است که با لای لای مادر و شیر او در تن من و تو راه یافته و فقط با جان از تن به در رود.

یک حریف فرنگی که سال ها در ایران زیسته بود و زبان فارسی را به خوبی می خواند و می نوشت و می دانست روزی به من گفت:

ـ این باور کردنی نیست که شما ایرانی ها در هر نفسی که می زنید شعری به مناسبت همراه دارید و اگر خوب در احوال شما دقیق شویم فکر کنیم که شعر تمام سرنوشت شماست!

فرنگی بیچاره نمی دانست که به راستی شعر تمامی سرنوشت ما بوده است. نمی دانست که در تاریک ترین لحظه ها و روشن ترین ایام تاریخ، ایرانی با شعر زیسته، با شعر گریسته و با شعر خندیده است و این از شگفتی های روزگاران است که جان قومی تا به این حد با شعر پیوند داشته و همواره بلندترین ، امن ترین و گردنفرازترین پناهگاهش، آشیانه شعر بوده باشد.

در قصص عرب آمده که عرب جاهلیت نیز شعر را بدین پایه گرامی می داشتند و در کنار «هُبل» و «لات» و «عزی»، «معلقات سبع» را آویخته بود و معجز قرآن جادوی شعر را از آن قوم جاهل شست و لاجرم جمله مسلمان شدند و شعر و شاعری را تا سال ها به بوته فراموشی سپردند.

چند بار نه، چندصدبار برای هر یک شما اتفاق افتاده است که چون در معرکه ای گرفتار آمده اید یا چون یک شادی ناگهانی به سراغتان آمده. بی اختیار شعری تمام یا بیتی یا حداقل مصرعی به مناسبت خوانده اید و با آن تمام حرف حساب خود را یکجا و کامل زده اید؟

چندبار اتفاق افتاده که خواسته اید مطلبی را شسته و رُفته و مختصر و مفید برای کسی بگویید و ناگهان به خاطر آورده اید که شاعری از پس قرون حرف شما را شیرین تر و گویاتر گفته است و ناچار تن به این داده اید که بگویید: به قول شاعر، منظورم این است.

من خود یاد دارم معلمی داشتیم در دوره دبیرستان؛ مرد بی آزاری بود که ما طبق معمول «بچه مدرسه ای بودن» آزارش می دادیم. آن زمان ها رسم بود که مردان به سن و سال رسیده ریش را «خصاب» می کردند ـ گویا حدیثی هم در مستحب بودن این کار وجود داشت ـ و معلم متدین ما هم ظاهراً این مستحب را انجام می داد. یک روز بچه های کلاس تصمیم گرفتند که رنگ کردن موی آقا را اسباب مسخرگی تمام ساعت کلاس قرار دهند. شوری کردند و به من مأموریت دادند که شعر مربوطه را بگویم و به رفیق خوش خطی که داشتیم، مأموریت نوشتن آن را روی تخته سیاه واگذار کردند و قرار شد شعر هم جوری باشد که بچه های کلاس بتوانند دَم بدهند! خلاصه این بنده این شعر یا تصنیف واره را ساختم و آن را روی تخته نوشتیم:

النگ دولنگ النگ دولنگ/ آقا موهاشو کرده رنگ

آی تیشه تیشه تیشه / با رنگ جوون نمیشه/ با رنگ جوون نمیشه

آقا آمد: کلاس ساکت بود و او به آنچه روی تخته نوشته شده بود مدتی نگاه کرد ـ و طبق قرار قبلی با «احمد باطری» ـ که یک بوق درشکه با خود داشت ـ کلاس تصنیف را دم گرفت. مرد معلم ایستاد تا ما هرچه خواستیم کردیم و چون خسته شدیم و اندک اندک ساکت وخجل، گفت:

ـ بچه ها جواب شما را از «رودکی» می دهم.

و آنگاه آرام این قطعه هزارساله امروزه را خواند:

من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه

تا نو کنم جوانی و از نو کنم گناه

چون جامه ها به وقت مصیبت سیه کنند

من موی در مصیبت پیری کنم سیاه

... و ما عجیب در هم رفتیم و در هم شکستیم و هر یک آن دیگری را ملامت کرد و آخرالامر کف دستی مفصل و دردآور این کار را از ناظم، همشاگردی «خطاط» ماخورد و اخطارش را از مدیر، ما گرفتیم؛ چون بالاخره هرچه بود ما شاعر بودیم و احتراممان واجب!

 

دولت علیه علیاحضرت یک «امام» دیگر هم صادر کرد!

 

نیویورک تایمز پنجشنبه 11 اکتبر را ورق می زنم. ناگهان در صفحه 11 روزنامه دستم می لرزد و متوقف می شوم. تیتر خبر این است: «انگلستان قبول کرد که یک مرد روحانی را به اردن بازگرداند تا به جرم اشاعه تروریسم محاکمه شود».

در خبر آمده است که: یک روز بعد از آن که سرانجام دولت انگلستان موافقت کرد که پنج متهم به تروریسم را به دولت آمریکا تحویل دهد ، مقامات دولتی تصمیم گرفتند که یک روحانی سرشناس را که به نام «ابوقطاده» معروف است و دولت اردن خواستار تحویل او شده بود، به مقامات این کشور تسلیم کنند. روحانی اردنی از تبار فلسطینی هاست «عمر محمود محمدعثمان» نام دارد، در سال 1999 از سوی مقامات اردنی متهم به طراحی 9 طرح ترور شد و در حالی که در انگلستان به سر می برد محکوم گردید . او در خود انگلستان هم متهم است که در طراحی چند طرح تروریستی در اروپا دست داشته و در حقیقت رهبر معنوی و فکری گروهی است که با طرز تفکر القاعده عمل می کنند.

خبر مفصل است و شاید در سایت بتوانید بهتر آن را بخوانید. اما آنچه مرا حیرت زده کرد عکس ابوقطاده 51 ساله بود. عکس را به دقت نگاه کنید و شباهت حیرت انگیز او را با امام راحل به چشم ببینید. همان نگاه، همان ابروان پرپشت کشیده و همان لبخندی که خط فاصل زهرخند و لبخند و نیشخند و پوزخند در آن گم شده است. او فقط به شیوه عرب های فلسطینی شبکلاه واره سفیدی بر سر دارد و از عمامه سیاه بر سرش اثری نیست.

اما مهم تر از همه این که او سال ها تحت حمایت علیه علیاحضرت ملکه زندگی کرده و به ترویج و اشاعه اسلامی از نوع اسلام مهاجم و قاتل مشغول بوده است. باز هم بگویید که فلانی ، یعنی این بنده، «دایی جان ناپلئون» است؟!

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription